ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره - درخت کریسمس

ژانویه 1983 میلادی یا دیماه 1361 ایرانی اولین سال نویی بود که ما درخت کریسمس در خانه خودمان یعنی خانه من و روبرت و مارتیک 7 ماهه برپا کردیم.

من و روبرت تازه پس از یک سال زندگی در شیراز و اهواز به تهران آمده بودیم و درآمد درست و حسابی نداشتیم. من با وجود داشتن لیسانس مهندسی شیمی بعلت اوضاع بعد از انقلاب کاری پیدا نکرده بودم و به خیاطی و کیف دوزی در خانه مشغول بودم. روبرت هم برای امرار معاش نصف روز در مغازه برادرم فروشندگی می کرد.

8 ماه قبلش وقتی پس از گشتن زیاد برای منزل اجاره ای ارزان بالاخره در خیابان دانشگاه با خانم اُفیک روبرو شدیم که با 1500 تومان در ماه دو اطاق منزل بزرگ مستقل دو طبقه اش را برای خروج از تنهایی اجاره می‌داد، از شادی در پوست نمی‌گنجیدیم. آخر نه فقط ما بلکه مارتیک هم در شکم من منتظر منزل جدید بود.

این منزل حیاط بزرگی داشت با یک انباری در ته حیاط که به آشپزخانه ما تبدیل شد .درخت توت کوتاه کنار پنجره فضای آشپزخانه را بسیار با صفا کرده بود. خانم افیک قید کرده بود که ازآشپزخانه و دستشویی داخل منزل استفاده نکنیم. دو اطاق ما به راهروی درازی باز می شد که انتهایش پله های  طبقه دوم بود و مقابلش یک اطاق و آشپزخانه بزرگ صاحبخانه . بنابراین می توانیم بگوییم دو اطاق ما نسبتن مستقل بود. البته مجبور بودیم از حیاط برای رفت و آمد به آشپزخانه و دستشویی ته حیاط استفاده کنیم که درمیان برف و سرما گاهی عذابی بود، گاهی هم  صفایی داشت!

اطاقی را که پنجره بزرگی رو به حیاط داشت به اطاق نشیمن و پذیرایی تبدیل کردیم و اطاق رو به حیاط خلوت را به اطاق خواب.

وقتی عید سال نو میلادی فرا رسید به فکر تدارک درخت کریسمس افتادیم. به خیابان چرچیل رفتیم. آن موقع در روزهای پیش از کریسمس خیابان چرچیل و کنار دیوارهای سفارت شوروی ( روسیه امروز  و روسیه خیلی سابق!) پر بود از درخت های کاج طبیعی که برای فروش گذاشته می‌شد. با وسواس زیاد و با زیر و رو کردن و تماشای از دور و نزدیک دهها کاج یک کاج متوسطی که بقول ارمنیها  "کاج" نبود (یعنی کج نبود) خریدیم و بعد از شستنش  در حیاط، روز بعد در اطاق نشیمنمان در گلدانی مستقر کردیم. اطاق نشیمنمان را دوست داشتم. با فرش ماشینی پشمی رنگ قرمزی که پدر روبرت هدیه داده بود و یک دست میز و صندلی فرمیکای کرم شکلاتی رنگ که خریده بودیم و پرده‌ی ارگانزای سفید با گلهای ریز نارنجی و یک متکا و چند کوسن که دوخته بودم  و کمد کوتاه سفید با لبه های نارنجی که روبرت درست کرده بود، اطاقی ساده و دلپذیر شده بود.

وقتی برای خرید تزئینات کاج به خیابان نادری رفتم متوجه شدم با پولی که داشتم تنها چند رشته ریسه نقره ای و تعداد کمی ستاره و حباب رنگی برای کاج می توانم بخرم. پس به فکر افتادم با باقیمانده های پارچه قرمزی که کیف درست می کردیم و چند نوار و پولک خودم تزئینات را درست کنم. عروسکهای بالای تخت مارتیک هم که سوار کاج شدند کم بودن تعداد تزئینات راجبران کردند. برای مارتیک هم شلوار پیشبنددار قرمزی خریده بودم و بلوزی سفید از پارچه آستر لباس عروسیم برایش دوختم. دلم می خواست برای این عید سنگ تمام بگذارم. مارتیک اولین نوه در تمامی خاندان ما و روبرت بود و شور جدیدی به جمع های خانوادگی داده بود.

شب عید باید به خانه ی پدر روبرت می‌رفتیم تا تحویل سال را با خانواده پدر و عمویش بگذرانیم .

قبل از رفتن وقتی با آواز "درخت کاج" داشتم تزئینات اولین کاج خانواده کوچکمان را تکمیل می کردم یکی از خوشترین لحظات زندگیم بود. کاجمان از نظر من بسیار زیبا بود و من خوشحال از تمامی آنچه داشتم به استقبال سال جدید می رفتم. روبرت هم با گرفتن عکس آن لحظات را ثبت کرد.

 آن شب مارتیک هم در خوشحالی کردن و خوشحال کردن سنگ تمام گذاشت. با وجود اینکه برای خواباندنش از ساعت 9 شب یک خانواده مشغول بود تا در "اطاق تاریک"  با پش پش و لالایی های مختلف بخوابد، بعد از یک ربع ساعت، از اطاق با چشمانی انگاردوبرابر بزرگتر از اندازه معمولش خارج می شد و با حرکات هیجانی پا و دست که همه را به قهقهه وا می داشت به جمع بازمی گشت، و خلاصه تا تحویل سال در ساعت 12 شب و رقص و شادیها و  بوسه بارانها را ندید و از پایان گرفتن جشن مطمئن نشد به خواب نرفت.

3۶ سال از آن عید می گذرد. بعد از آن هم من هر سال درخت کاج تزئین کرده ام . تنها یک بار بعد از مرگ مادرم دلم نیامد کاج تزئین کنم، یعنی آن روحیه لازم را نداشتم. حتی بعد از مرگ پدرم، چون مادرم تازه از امریکا پیشمان برگشته بود دلم نیامد کاج نگذارم و کاج کوچکی تنها با تزئینات نقره ای- طلایی که داشتم تزئین کردم تا مراسم شادی دور کاج را با مادرم داشته باشیم. به نظر خودم کاجی کمی جدی! یعنی با حذف تزئینات شاد قرمز و عروسکی درست کرده بودم. خودم هم خنده ام گرفته بود از اینکار. اما چه خوب که این کار را کردم ، چون سال بعد مادرم هم فوت کرد.

عیدهای گوناگونی را پشت سر گذاشته‌ایم، عیدهایی با شرایط متفاوت. خانواده ما کوچک شد، مادربزرگها و پدربزرگها و عمه و داییها مهاجرت کردند. غمها و مصیبتهایی در زندگی داشتیم. شادیها و موفقیتهایی هم. پسر کوچکم کاجیک به جمع ما افزوده شد. پسر بزرگم مهاجرت کرد و پدربزرگها و مادربزرگها دنیای ما را ترک کردند. و بقول شاملو   "و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را، هنوز را  ".

 برای من هنوز تزئین کاج یکی از مراسم شاد دوست داشتنی ام است. من کاج عید را دوست دارم. کاج هر خانواده ای با روحیات و خصلتها و شرایط آنها و بخصوص مادر خانواده سازگار است. تزئینات کاج ما با گذر سالها زیاد شده است. بخشهایی از تزئینات نزدیکان مهاجر ما به ما رسید. من در مسافرتهای کاریم به اروپا تزئیناتی زیبا خریدم و هر سال نیز چند تکه تزئینی جدید برای کاجم می خرم تا سال نو را نمایندگی کنند! از درخت کاج طبیعی بخاطر حفظ محیط زیست به کاج مصنوعی روی آوردیم ولی بهرصورت کاجمان را برپا می کنیم. هرچند هر سال جشن ما با توجه به تعداد نزدیکان کوچکتر و کوچکتر می شود.

از شما چه پنهان کاج مصنوعی ما هم از تغییرات ناشی از تحولات خانواده بی بهره نبوده است. کاجی که به اصرار بچه ها از نوع بزرگ و سه طبقه‌اش خریداری شده بود به مرور با بزرگ شدن بچه ها و مهاجرت آنها به دو طبقه و نهایتا یک طبقه تبدیل شد.

من چندان آدم تنوع طلبی نیستم پس کاجهایم هم تا حدودی تکراری است. هرچند هرازچند گاه به نظر خودم کمی تغییرات در درختم می‌دهم. هرسال همان تزئینات را از انبار در می‌آورم. گرد و خاک آنها را می‌گیرم و بعضی ها را می شورم. با جایگزینی چند شیئ زینتی کوچک چند شیء تزئینی قدیمی را از دور خارج می کنم. همه اشیاء با خود خاطره ای و دلبستگی ای همراه دارند، خاطره ای از نزدیکان یا خاطره خوش مسافرتی یا غم دلتنگی برای نزدیکی، بنا براین، این کار آخر را بسختی انجام می دهم . و بالاخره با کمک روبرت ، که کاج مصنوعی را علم می کند و گاهی چراغها را می گذارد ، به تزیین کاج مشغول می‌شوم که کلی وقت می گیرد. تا موقعی که کاجیک با ما بود دوست داشت در تزیین کاج شرکت کند و با هم تزیین می‌کردیم ،گرچه با بزرگتر شدن زمان مشارکتش کوتاهتر می‌شد. کاج من با روحیه خودم سازگار است. بیشتر عروسکی و کودکانه است تا مجلل. غلظت تزئینات عروسکی مثل دلقک و خرس و بابا نوئل و فرشتگان کوچک و روبانهای رنگی و رنگهای شاد و قرمز و سبز در آن زیاد است. و گاهی زیادی پر است ، چون دلم نمی آید خیلی از تزئینات موجودم را با خاطره‌هایی که دارند بیکارو بی فایده در جعبه باقی بگذارم.

وقتی بعد از تکمیل تزئین کاج چراغها را روشن می کنیم و آواز درخت کاج را می خوانم در هر شرایط و موقعیتی احساس شادی بهم دست می‌دهد. در ایام عید ساعتها کنار کاج می نشینم و با روشن و خاموش شدن چراغها و چشمکهایشان که این روزها متنوعتر شده است درخت را تماشا می کنم و انگار آرامشی همراه با یک شادی درونی پیدا می کنم، هرچند گاهی چشمانم هم خیس می شود. و البته یکی از شادیها هم دیدن دوستان و نزدیکان و درختهای کاجشان است که هر کدام زیبایی خاص خود را دارند. انگار نمایشگاهی از هنر خانگی را در آن روزها تماشا می کنیم با انواع سبکها، هرچند گاهی رد اثر فرهنگ بیش مصرفی، وچشم و هم چشمی را مثل همه‌ی اسباب اثاثیه در همه‌ی این کاجها نیز می توان مشاهده کرد. بعضی‌ها هم ترجیح می دهند عید را بی کاج برگزار کنند. دوستان غیر ارمنی وفادارترین مهمانان عیدهای ما هستند که با آمدنشان و عکس گرفتن با کاج صفایی به درخت کاج ما می‌دهند.

یادم نرود بگویم که من حتی لباس بابانوئل هم خریده ام و گاه و بیگاه در مجامع خانوادگی یا دوستانه عید و چند باری برای بچه های همسایه یا موسسه ای خیریه بابانوئل شده ام. بابانوئل من عین بابانوئل خاطراتم در مدرسه ادب است که یک کیسه بسته آجیل در بقچه های پارچه ای رنگارنگ که به آنها " میرْک" می گفتیم برای ما می آورد و با لباس قرمز و میرکهایش  و رقص کنار کاج تزیین شده ما را خوشحال می کرد. فقط همین.

آیین ها و اشیاء همراه آنها جزئی از زندگی ما هستند و بنظر من آنها با آنچه ما در آنها میدمیم جان می گیرند. لذت ما از زندگی نه تنها در ترکیب با انسان و طبیعت بلکه در ترکیب با ساخته هایمان معنی پیدا می کند. این ساخته ها هم شامل اشیا می شوند و هم معانی و آیینها و خاطره‌ها.

بسیاری آیینها همراه با اشیایی که در آنها استفاده میشد بمرور زمان معانی خود را از دست داده و از بین رفته اند. و گاهی آیینهای جدیدی جایگزین شده اند .بهرحال بنظرم بدون آیینها زندگی خیلی یکنواخت خواهد بود. من آدمی مذهبی نیستم ولی سال نو میلادی جزو سنت ماست و من احساس می کنم بدون کاج و بابانوئل یا نشانه ها و آیین های دیگری که می تواند جایگزین گردد رسیدن به یک شادی عمومی در یک روز ممکن نیست. و من از شادیهای عمومی لذت می برم و احساس می کنم بدون این شادیهای خودساخته‌ی عمومی زندگی خیلی بی‌رنگ و بو می شود.

امسال هم ،گرچه پسر کوچکمان هم مهاجرت کرده و کاملا تنها شده ایم، همچون گذشته کاجم را برپا می کنم و تمامی آرزوهایم را در لابلای چراغها و ریسه ها و عروسکهای رنگی و درخشان و برگهای سبز کاجم می کارم .

دیماه 139۷ 

ابرهای خاطره ۲۱ - کنکور ۵۲

آن وقتها حداقل در مدرسه‌ی ما تنها در سال آخر دبیرستان بود که شروع می کردیم به کنکور فکر کنیم. ما دختران سال چهارم ریاضی دبیرستان ارامنه‌ی  کوشش مریم حدود ۴۰ نفری بودیم که ده دوازده نفری از بقولی درسخوانهای کلاس با هم تصمیم گرفتیم به کلاس کنکور ۴۰ روزه‌ی خوارزمی برویم . بقیه، بعضی اصلا به فکر کنکور نبودند و بیشتر به فکر دوست پسر و پارتی و ازدواج بعد از دبیرستان، بعضی هم شاید با توجه به سطح درسشان کنکور را خیلی جدی نگرفتند، تعدادی هم یا به کلاسهای طولانی تری رفتند که ما خبر نداشتیم یا بدون کلاس کنکور درس خواندند.

کلاس کنکور ۴۰ روزه که بعد از امتحانات نهایی برگزار می شد و یک کتاب تست که گه گاه به عنوان تفریح بعضی تستهایش را می زدم و وقت می گرفتم، تنها ارتباط و تلاش من برای کنکور بود هرچند قبول شدن در کنکور برای من بسیار مهم بود.تا قبل از امتحانات نهایی به انجمن آلیک می‌رفتم و تنها برای امتحانات و کنکور از آلیک اجازه شرکت نکردن در جلسات را گرفتم.

آن موقع من و مادرم یک اطاق از آپارتمان اجاره ای خواهرم در خیابان جامی را اشغال کرده بودیم. برادر کوچکم هنوز سرباز بود و برادر بزرگترم با شوهر خواهرم در شیراز کار می‌کرد. همیشه روی میز فرمیکای قرمزمان کتابهایم پخش بود و همیشه درحال خواندن، هرچند اغلب کتابی غیر درسی . و چه قدر خواندن کتابهای غیر امتحانی جذاب بود حتی کتابهای درسی‌ای که موعد امتحانشان نبود. مادرم وقتی کسی می آمد می گفت: آلوارت درس می خواند، و من از نشستن در کنار میهمانها معاف می شدم، هرچند همچین هم در حال درس خواندن نبودم.

بطور کلی من بیشتر دوست داشتم که با دوستان درس بخوانم چون هم تفریح بود هم درس. خیلی وقتها برای امتحانات کلاسی ریاضی دسته جمعی به خانه‌ی آلینا دوستمان می‌رفتیم و ضمن حل مسائل مشکلات همدیگر را هم حل می‌کردیم، بگذریم که نصفش هم به گپ و صحبت می‌گذشت .درواقع در این جلسات من هم درس می‌خواندم هم درس می‌دادم و این بهترین شکل درس خواندن من بود. در درس خواندن تنبل نبودم، اما بازیگوش چرا. کتابهای من پر بود از زمانبندیهایی که برای اتمام یک قسمت تاریخ زده و مرتباُ خط خورده بود و تاریخ جدید گذاشته شده بود. اما در مجموع روز امتحان واقعا درس می‌خواندم.

علاقه به دانشگاه رفتن درمیان دوستانم عمومی بود طوری که یکبار من و لاریس بعد از کلاس کنکور به جلو دانشگاه تهران رفتیم تا داخل دانشگاه را ببینیم ، هرچند اجازه‌ی ورود ندادند و به تماشای سردر و فضای سبز دانشگاه با رویای ورود اکتفا کردیم.

در سال ۱۳۵۲ انتخاب رشته‌ی دانشگاه پیش از امتحان کنکور انجام می‌شد و ما مجاز بودیم ۱۰ رشته با اولویت انتخاب کنیم. در انتخاب رشته هیچ کس دوروبرم نبود که شناختی از رشته‌ها داشته باشد. انتخابهای من کاملا نشان دهنده‌ی یک روحیه‌ی سرگردان در کنار مصلحت‌گرایی یا شاید هم یک همه جانبه نگری یا گستردگی علایق من بود. دو رشته‌ی اول من مهندسی شیمی بود. چرا مهندسی شیمی؟ اول اینکه من، که علایق زیادی به علوم انسانی و اجتماعی در کنار علوم ریاضی و فیزیک داشتم، به این نتیجه رسیدم که برای اینکه بتوانم به خانواده مان کمک مالی بکنم باید رشته ای بخوانم که درآمد مطمئنی داشته باشد و رشته های مهندسی از این نظر مطمئن بود. از میان مهندسیها هم فکر کردم در رشته‌ی مهندسی شیمی احتمالا بعلت امکان کارهای تحقیقاتی در آزمایشگاه برای زنها کار بیشتری پیدا شود.

الان که فکر می‌کنم آن موقع نه تنها من بلکه هیچ کس دوروبرمان رشته‌ی مهندسی را رشته‌ی مردانه نمی‌دانست . به نظر من نه تنها در مدارس ارامنه بلکه در مدارس تهران و مدارس خوب شهرستانها هم این تصور وجود نداشت. اصلاً ما که ریاضی می خواندیم رشته مطلوبمان مهندسی قلمداد می‌شد چه دختر و چه پسر، با وجود اینکه می دانستم کار مهندسی برای مردها فراوانتر است و در بعضی عرصه های کار مهندسی مثل مدیریت کارگران کارکردن زنان بسیار مشکل.

دو انتخاب اول من یکی مهندسی شیمی دانشگاه تهران بود و دومی پلی تکنیک. شاید به نظر خیلی ساده‌لوحانه به نظر برسد ولی من دانشگاه تهران و پلی تکنیک را به خاطر نزدیکی به منزلمان که در آن زمان خیابان جامی بود انتخاب کردم و به نظرم دانشگاه صنعتی آریامهر برای رفت و آمد بسیار دور بود.

رشته های انتخابی بعدی‌ام به ترتیب عبارت بودند از اقتصاد ، علوم اجتماعی، روانشناسی، ریاضی ، مهندسی قالب سازی ، زبان انگلیسی و فرانسه..... و دهمین رشته ام زبان و ادبیات ارمنی دانشگاه اصفهان. یعنی می‌توانم بگویم من می‌خواستم به هر زوری شده به دانشگاه بروم. این مسئله برایم آن قدر مهم بود که زبان و ادبیات ارمنی را که اصلا برایم جذاب نبود به عنوان آخرین رشته و با این تصور که اگر دیگر رشته ها را قبول نشوم این را حتما قبول می شوم انتخاب کردم. انگار بدون دانشگاه رفتن هیچ هدفی نمی توانستم برای خودم تصور کنم. دانشگاه انگار برای من تنها فضای ممکن رشد و پیشرفت بود و کنکورسراسری تنها راه رسیدن به آن. آن سال رشته معماری از کنکور سراسری جدا شده بود و من که تا آن موقع اصلاً به کنکور فکر نکرده بودم تازه که متوجه شدم معماری هم رشته‌ی جالبی است برای آن هم ثبت نام کردم، هرچند هیچگونه آمادگی‌ای نداشته و به کلاسهای طراحی نرفته بودم. همینطور برای دانشگاه شیراز که تنها با معدل و نتایج کنکور سراسری جداگانه دانشجو انتخاب می کرد. دانشگاه شیراز شهریه داشت و من با توجه به وضع مالیمان می خواستم حتما بورس بگیرم تا از شهریه معاف شوم و امکان خوابگاه مجانی داشته باشم در نتیجه بجای رشته‌ی مهندسی که به نظرم رقابت در آن زیاد بود رشته‌ی ریاضی را انتخاب کردم .

در روز کنکور هیچ اضطرابی نداشتم و برعکس توصیه ها به جای صبحانه‌ی سبک نیمروی حسابی هم خوردم. تا آخرین لحظه ها هنوز یادداشتهایم را می‌خواندم و حتی آنها را به محل برگزاری کنکورم که اتفاقا دانشگاه صنعتی با همان راه دور بود بردم و جلو در یادداشتهایم را مرور ‌کردم و تنها پیش از ورود به سالن آنها را در ظرف زباله انداختم.در تستها هم برعکس توصیه ها ،که با مرور سریع ببینید کدام را نمی توانید و به سوال بعدی بروید، من تمام سوالها را یکی یکی با دقت می خواندم و حل می کردم و جواب می دادم. با توجه به اینکه در بسیاری از زمینه ها نرسیدم به تمام سوالها جواب بدهم نگران و با تردید در مورد قبول شدنم از سالن خارج شدم.

چند روز بعد که برای کنکور معماری با تخته ی رسم فنی در دست پیاده از خیابان فخر رازی بالا می رفتم تمام راه از فکر اینکه در کنکور سراسری قبول نمی شوم و با طراحی نرفتن در این کنکور هم رد می شوم اشک می ریختم.

اسامی قبول شدگان کنکور سراسری همیشه در روزنامه های کیهان و اطلاعات چاپ می شد و من روز اعلام نتایج منتظر بودم تا بعد از ظهر روزنامه بخرم و نتایج را ببینم. خریدن روزنامه اسامی قبول شدگان را از دو سال قبل شروع کرده و اسامی آشناها و حتی تمام ارامنه را پیدا می کردم و زیرش خط می کشیدم.

اما نزدیک ظهر بود که زنگ منزل ما خورد و وقتی از پنجره نگاه کردم واهیک از دوستان آلیک و دوست دخترش آنو بودند که خبر قبول شدن من را در کنکور دادند. از اعلانهایی که ظاهرا در دانشگاه پلی تکنیک زده بودند اسمم را دیده بودند و گفتند در رشته ۱۷۶ قبول شده‌ام و می پرسیدند رشته ۱۷۶ کدام است؟ و من که شماره‌ها‌ی رشته‌های انتخابیم را نمی دانستم باید به کتابچه مراجعه می‌کردم تا بفهمم که در اولین رشته‌ی ‌انتخابیم ، مهندسی شیمی دانشگاه تهران، قبول شده‌ام.

روز بسیار مهمی در زندگیم بود. و چقدر از این که این خبر را به مادر و خواهر و برادرانم بدهم خوشحال بودم .

یک مرتبه بعد از تصور ردی در کنکور مواجهه با قبول شدن در اولین رشته‌ی انتخابی، چنان اعتماد به نفسی به من داد که فکر کردم خوب شاید در رشته‌ی معماری هم قبول شوم. حتی با این تصور به مسئله انتخاب بین این دو فکر کردم. نامه ای به «رفیق وازریک»، که آن موقع بعد از اخراج از حزب داشناک با همسرش به فرانسه رفته و در فرانسه مشغول ادامه تحصیل در رشته معماری یا شهرسازی بود، نوشتم و از تردیدهایم در مورد انتخاب رشته گفتم .و نظر او را خواستم که اگر معماری هم قبول شوم کدام را انتخاب کنم معماری یا مهندسی شیمی. جالب است که برادر وازریک مهندسی شیمی خوانده بود. او برایم از فضای سیاسی دانشکده فنی نوشت و اینکه هرکدام از اینها مزایایی دارند و درصورتیکه انسان اهداف اجتماعی داشته باشد در هر دو امکان فعالیت در اهدافش دارد. من برای اولین بار بود که در مورد سیاسی بودن دانشکده فنی نسبت به دیگر دانشکده ها خبردار شده بودم و این برایم جالب بود. و البته از شما چه پنهان در کنکور معماری قبول نشدم و انتخابم بی تصمیم نهایی من انجام شد. البته در دانشگاه شیراز هم در رشته ریاضی با بورس تحصیلی قبول شدم.

به این ترتیب با مجموعه‌ای از بی خبریها و ابهامها اما با خوشحالی مهر ۱۳۵۲ وارد دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران شدم.

آن سال از کلاس حدود ۴۰ نفری ما ۳ نفر در کنکور سراسری و بقیه‌ی دوستان همکلاسی و حدوداً شاید ۱۶-۱۵ نفر، شامل همه‌ی دوستان شرکت کننده در کلاس کنکور خوارزمی، در مدارس عالی مختلف مثل مدرسه عالی پارس و دماوند و ... یا رشته های شبانه دانشگاه قبول شدند که نتیجه‌ای خوب برای کلاس ما و دبیرستان ارامنه‌ی کوشش مریم محسوب می‌شد.

 

خرداد ۱۴۰۰

ابرهای خاطره ۲۰- سقوط آزاد

یادشان به خیر ، دبیران درسهای ارمنی دبیرستان کوشش مریم به طرز عجیبی شبیه هم بودند. پیر، متعصب، و اهل تبریز. ترکیب اینها، همراه با برخوردهای نسبتاٌ نرمترشان نسبت به ما انگار مجوز دست انداختن و شوخی و خنده در موردشان یا در حضورشان را برای ما صادر می‌کرد.

خانم آرشالویس یا درواقع دوشیزه آرشالویس اولین دبیر ارمنی من در دبیرستان ارامنه بود. در ارمنی خطاب دوشیزه و خانم یعنی خانم مجرد و متاهل جداست . اولی «اوریورت»‌ و دومی «دیگین» خوانده می‌شود. ما در دبستان همه‌ی معلمهای زن را فارغ از متأهل یا مجرد بودن «اوریورت» خطاب می‌کردیم. حتی گاهی بعضی بچه های کلاس اولی معلم مرد را هم به جای «بارون» یا آقا «اوریورت» می‌نامیدند که باعث خنده‌ی همه می‌شد.بزرگ شدیم و فهمیدیم خطاب یکسان به خانمها درست تلقی نمی‌شد. ولی حالا یک اشتباه دیگر می کردیم هر خانم مسنی را دیگین خطاب می کردیم.

اوریورت آرشالویس» نزدیک به ۷۰ سالی داشت.  اما اگر می‌گفتیم «دیگین آرشالویس» سریعاً توسط او تصحیح می‌شدیم که «اوریورت»،انگار توهینی کرده یا افتخاری را لغو کرده بودیم. قانون منع چتری‌اش همیشه موضوع صحبت و کلنجار ما بود . درمورد او می‌گفتند:غلط نکنم آرشالویس با تل سر به دنیا آمده که این قدر موهای پیشانیش روبه بالا است. البته اوریورت آرشالویس دبیر بسیار خوبی بود. اما چه کنیم که درس ارمنی کمتر جدی گرفته می‌شد و ما هم بعد از درسهای خشک و سخت آموزش و پرورش، انگار فراغتی در ساعات درس ارمنی باید می‌داشتیم.

دبیر بعدی ما آقای آرمناک بود. مردی در همان حدود ۷۰-۶۵ ساله که تنها تمایزش از بقیه شوخیهایش در کلاس بود. وارد که می‌شد سلام‌ می‌کرد، و وقتی همهمه و بی توجهی بچه ها را که به جای ایستادن و جواب سلام دادن که رسم آن روزها بود در حال گپ و گفت و مخلوطی از حالت نشسته و ایستاده و نیمه ایستاده می‌دید، می گفت: چه استقبال گرم و منضبطی! یا وقتی سوالی می‌کرد و هیچ کس برای جواب دادن دست بلند نمی‌کرد، ادای تعجب درمی‌آورد و می‌گفت: اوه، اوه ،اوه! چقدر دست بلند کردین. در کلاس او بچه ها خیلی احساس راحتی می‌کردند و با او شوخی داشتند. گاهی هم یادمه که شوخیهای کمی بی تربیتی می کرد ولی هرچه فکر می‌کنم مضمونی یادم نیست. درهرصورت ما گاهی رعایت پیری این دبیران را می‌کردیم و گاهی از شما چه پنهان سوء استفاده از آن. یکی از خاطراتی که از آقای آرمناک یادمه در درس «مادناگروتیون» بود، درس تاریخ ادبیات ارمنی دوران قرون قدیم و وسطی و خلاصه زمانی که کتابها خطی بودند. کتاب، شرح زندگینامه‌ی نزدیک به ۲۰ نویسنده و اندیشمند بسیار قدیمی ارمنی بود که اسمشان را هم نشنیده بودیم. حفظ زندگینامه آنها واقعاً مصیبت بزرگی بود. و مصیبت از همان اسم آنها شروع می‌شد. مثلاً «آگاتانگغوس»، «یزنیک گوغبتسی»، «پاوستوس بیوزاند»، «گریگوار نارکاتسی»، «آنانیا شیراکاتسی» و ... . نه ته فامیلشان یان داشت، نه اسمشان را روی یک موجود زنده‌ی ارمنی شنیده بودیم. کارهایشان از اسمشان ناآشناتر . سر امتحان شرح زندگینامه‌ی یکی از اینها خواسته می‌شد. آن سال ما هم با حساب اینکه آرمناک، آنطور که ما بین خودمان خطاب می کردیم، یادش نمی‌ماند کدام نویسنده را برای شرح زندگینامه داده، تصمیم گرفتیم همه فارغ از اینکه او اسم چه کسی را گفت زندگینامه «آنانیا شیراکاتسی» را در امتحان شرح بدهیم. هم اسمش آسان‌تر بود، هم چون ریاضیدان بود سنخیتی هم با ما داشت که رشته‌ی ریاضی بودیم.

صبح امتحان فهمیدیم که یک عده حتی به خودشان زحمت نداده‌اند که زندگینامه را حفظ کنند و از قبل روی ورقه امتحانی شرح زندگی او را نوشته و آماده دارند. آن موقع برگه های امتحانی کاغذهای درازی بودند دو برگی که از لوازم التحریرفروشها می خریدیم. خیلیها عصبانی شدیم ولی چاره‌ای نبود. یکی می‌گفت: آخه دیوونه، این ورقه که تا شده، آرمناک می‌فهمه ها! آن یکی می‌گفت: نه بابا چشماش نمی بینه با اون عینکهای قراضه‌‌اش. دیگری می‌گفت: حتماً مو به مو از روی کتاب نوشتی، عقل که نداری. جواب می‌شنید: بابا احمق که نیستم یک کم عوض کردم‌، ولی خوب باید ۲۰ بگیرم دیگه. آرمناک آمد و یکی از اسمهای سخت را گفت. ما به هم یک چشمکی زدیم. یکی پرسید آقا کی؟ بقیه از ترس اینکه تکرار اسم باعث فراموش نشدنش شود داد زدند: خفه شو مگه نشنیدی و شروع کردیم به نوشتن زندگینامه آنانیا. آنها هم که ورقه‌ی آماده داشتند روی یک ورقه‌ی دیگر شروع کردند یک چرت و پرتی نوشتن تا موقع درآوردن ورقه‌ی آماده از زیر میز شود. امتحان به خیر و خوشی تمام شد و اتفاقاٌ آرمناک هم متوجه این توطئه نشد و چند روز بعد راضی از امتحان ورقه ها را پخش کرد. و جالب اینکه بعضیها که ورقه امتحانی آماده داشتند از این که به جای ۲۰ از آرمناک ۱۸ گرفته بودند با او چانه می‌زدند.

خانم ساتنیک دیگر دبیر ارمنی ما تنها کسی بود که با وجود همان محدوده‌ی ‌سنی و مشخصات اما به علت یک جور تشخص و آرامش و شاید کمبود عامل تعصب هیچ وقت باعث خنده و مضحکه‌ی کلاس نشد.

اما آرام گارونه، دبیر ارمنی سالهای پایانی دبیرستان ما هم، با وجود اینکه شاعر معروفی در میان ارامنه‌ی ایران بود و حتی شعرش در کتاب درسی چاپ شده بود، از خنده و مضحکه بری نشد.

بچه ها اغلب می‌گفتند: آقا میشه شعر جدیدتون رو بخونید. تعریفهای اغراق آمیز از شعرش می‌کردند و  سوالهای عجیب غریب می‌پرسیدند و چشمکی به هم می‌زدند، و از درس جواب دادن در می‌رفتند. او یک بار به سیلوا همکلاسیمان که دختری ظریف و سبزه‌ بود گفته بود « سِووک» به معنی سبزه البته با کمی خطاب محبت‌آمیز، مثل مثلاً « ملوسک». و همین کافی بود که بچه ها دست از سر سیلوا بر ندارند و به شکلهای مختلف توجه گارونه به سیلوا را با اغراقهای خنده دار به مضمون شوخی و خنده تبدیل کنند. سیلوا هم ناراحت نمی‌شد و می‌خندید. اغلب شعرهای گارونه برای کودکان و در مورد طبیعت و یا وطن پرستانه بود ولی بعضی‌ها گاهی تیکه هایی از شعرهای عاشقانه ارمنی می‌خواندند و می‌گفتند: سیلوا ببین گارونه در مورد «سووک » چی سروده و می‌خندیدند. اما خنده ها و شلوغیها گاهی مصیبت بار بود. یکبار را فراموش نمی‌کنم که کلاس خیلی شلوغ شد و گارونه نمی‌دانم از سرسام یا به چه دلیلی خیلی عصبانی شد و موقع صحبت کردن درحال عصبانیت دندان مصنوعیش کمی از دهانش بیرون پرید و خوشبختانه با دست دوباره سرجایش گذاشت. ولی چون درحال داد زدن بود همه متوجه او بودند و آن را دیدند . آن روز خیلیها با وجود جو ترسناک کلاس نمی توانستند خنده‌شان را نگه دارند و وضعیت ترحم انگیزی ایجاد شده بود که در عین خنده دار بودن تلخ بود و هست.

بعد از آن بچه ها البته سعی می کردند مانع عصبانیت مجدد او شوند ولی درخفا یادشان نمی‌رفت با لبخند زیر لبی بگویند: بایدمواظب دندان مصنوعیش باشیم .

او یک یا دو سال بعد در ۷۰ سالگی سکته کرد و درگذشت و خاطره اش با تلخکامی بیشتری همراه شد.

همیشه فکر می‌کنم که این رفتار به گونه‌ای بیرحمانه‌ی ما بچه ها نسبت به بعضی دبیرهایشان ناشی از چه بود؟ آیا نوعی بازتاب جو تحکم آمیز ، خشک و خشن دبیران و سیستم مدرسه بود یا ناشی از طبیعت سنمان که نیاز به شوخی و خنده داشتیم. به نظر می‌رسد جو ضعیف‌کشی در دوره‌ی ما از هردو طرف غالب بود. شاید وقتی رابطه‌‌ی معلم و شاگرد بدون صمیمیت و درک همدیگر است این اتفاقها نسبت به هردو طرف پیش می‌آید.

از این بیرحمی نسبت به دبیران خاطره‌‌ی یک روز برای من برجسته تر است.

چند روزی از سال تحصیلی کلاس ششم متوسطه گذشته بود و ما هنوز دبیر فیزیک نداشتیم. بین بچه‌ها چو افتاده بود که یک دبیر جوان مرد قرار است بیاید. بچه ها هم طبق احوالات آن سن همه اش در مورد او حدسهای خوش‌آیند خودشان را می‌زدند. می‌گفتند: میگن خیلی خوش تیپه ها! . یا میگن عین رایان اونیل بازیگر پیتون پلیسه، و از این حرفها و می‌خندیدند.

یک روز خانم نینا، مدیر مدرسه آقایی را به کلاس همراهی کرد. او را به عنوان آقای وارطانیان دبیر فیزیک معرفی کرد و بعد از تعریف از تجربه و تواناییهای او در زمینه تدریس فیزیک در تبریز کلاس را ترک کرد.

بعد از رفتن نینا همه در سکوت کامل به هم نگاه می‌کردند و پوزخندی به لب داشتند. لابد یاد رایان اونیل افتاده بودند. آقای وارطانیان که موهای فرفری نا‌منظم مشکی و دماغی بزرگ و کاملا ارمنی، یعنی عقابی و دراز داشت جدی ایستاده بود و همه بی صبرانه منتظر بودیم شروع به صحبت کند. او در سکوت برگشت، بالای تخته سیاه نوشت وارطانیان و زیرش خط کشید. بعد با طمأنینه زیرش نوشت سقوط آزاد و باز زیرش خط کشید. بعد برگشت و پس از مکثی طولانی بالاخره با لهجه غلیظ ترکی گفت «سْقوط آزاد» . نمی‌دانم این سکوت طولانی بچه ها بود، یا قیافه‌ی کمی چیچو فرانکویی او، یا قیافه گرفتن او با سکوتهای طولانی، یا لهجه‌ی ترکی او که سقوط را بدون ضمه و با سکون ادا کرد، یا ... هر چه بود یک مرتبه کلاس منفجر شد. خنده‌ای بدون وقفه که تمام نمی‌شد. اول بعضیها بلند می‌خندیدند بعد ‌همه بدون استثناء. آقای وارطانیان هم ناراحت ظاهراً منتظر بود بالاخره صدای خنده ها تمام شود تا درس را شروع کند. حتی چند جمله‌ای هم در مورد سقوط آزاد گفت ولی صدایش در میان خنده و همهمه‌ی بچه ها شنیده نمی‌شد . با ادامه‌دار شدن خنده‌ها بعضی هامان شروع کردیم به تحکم تا بچه ها تمام کنند ولی هیچ‌کس خنده‌اش را نمی‌توانست کنترل کند. خودمان هم بعد از لحظاتی حفظ جدیت در ادامه انگار متأثر از خنده‌ی دیگران به ورطه خنده های بی محابا سقوط می‌کردیم وخنده‌‌ی جمع شدیدتر می‌شد.

خلاصه اینکه آقای وارطانیان پس از مدتی سکوت و انتظار در میان همهمه،‌ ناراحت از کلاسمان بیرون رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت.

بعد از تمام شدن خنده هامان همه از هم شاکی بودیم و نگران منتظر عکس العمل خانم نینا مدیرمان. از اینکه آنقدر خندیده بودیم ناراحت بودیم و بعضی‌ها تکرار می‌کردند که :بعد از خنده نوبت گریه می‌رسه.

بعد از جرو بحث و شلوغی طولانی، سکوتی در کلاس حاکم شده بود.البته ‌دلمان برای آقای وارطانیان سوخته بود و از بیرحمی خودمان لجمان گرفته بود ولی هر کس، دیگری را به خندیدن تحریک‌آمیز متهم می‌کرد.

بالاخره نینا هم آمد و حسابی ما را سرزنش کرد و ما را دختران بی‌فرهنگ نامید و از اینکه رفتار توهین آمیزی در این سن داشته‌ایم و دبیر معتبر و محترمی را معلوم نیست برای چه چیزی مورد تمسخر و خنده قرار داده‌‌ایم مورد شماتت قرار داد و از این مسئله به عنوان یک آبروریزی بزرگ نام برد. و آخرسر گفت: تنبیه‌تان هم این است که مدتی دبیر فیزیک نخواهید داشت، چون دبیری مثل او پیدا کردن به این آسانی نیست و عصبانی کلاس را ترک کرد.

همه ناراحت شدیم هم از رفتارمان هم برای سرزنشهایی که شنیدیم.

زنگهای بعدی سپری شد . تمام زنگ تفریح ها صحبت در مورد وارطانیان بود و علل و بازتاب خنده های بد‌یمن ما.چرا اینقدر خندیدیم؟منظور نینا از بی فرهنگی چه بود؟ چرا لهجه‌ی وارطانیان اینقدر خنده‌دار شد؟ چرا نتوانستیم احترام یک دبیر را نگاه داریم؟ چه چیزی باعث شد که نتوانیم خنده‌هامان را کنترل کنیم؟ چرا همه تحت تأثیر یکدیگر قرار گرفتیم؟

ظهر صحبتها کمی عوض شد. ظاهراٌ اوضاع داشت به حالت عادی برمی‌گشت. کسانی که از بیرون می‌امدند خبرهای جدید با خود داشتند و صحبتهای مختلف حال و هوا را داشت عوض می‌کرد. تا این که خبر وحشتناکی در مدرسه پیچید.

دختری ۱۵-۱۴ ساله از ساختمان آلومینیوم سقوط کرده و کشته شده بود. احتمالا خودکشی کرده بود. خبر تکان دهنده بود و بهت و ناراحتی همه را فرا گرفت .

ساختمان آلومینیوم هم مثل ساختمان پلاسکو ساختمان خیلی بلند ۱۵ یا ۲۰ طبقه بود که بخشی از دیوار بلندش از مدرسه پیدا بود. مثل پلاسکو این ساختمان بلند هم گه گاه شاهد خودکشیهایی بود و خبر آنها بزودی به ما می‌رسید. شنیدن خبر خودکشی آدمها که اغلبشان جوان بودند برای ما در سن نوجوانی ترسناک و ناراحت کننده بود، اما هیچ کدام بطور خاص مثل حادثه‌ی سقوط آن دختر در آن روز خاص برای ما تکان دهنده نبود.

در بحبوحه‌ی سرخوشی نوجوانی، چینش تلخ حوادث حال کل کلاس را گرفته بود. سقوط آزاد، این درس ساده‌ی فیزیک بدجوری با موضوعات تلخ زندگی همراه شده بود.

مخلوط عجیب خنده، سکوت، پشیمانی، بهت و تلخی آن روز را فراموش نمی‌کنم.  

 

خرداد ۱۴۰۰

ابرهای خاطره ۱۹- انجمن نوجوانان آلیک - کشمکش ها

فعالیتهای ما در انجمن نوجوانان آلیک به مرور تغییر کرده و جدیتر شده بود. بعد از چند بار تغییر روسای انجمن که از طرف حزب داشناک تعیین می‌شدند، جدیداً افراد روشنفکرتری مثل رفیق وازریک و رفیق هارپیک که یکی دانشجوی معماری دانشگاه تهران و دیگری مهندس مکانیک بود به ریاست انجمن نوجوانان تعیین شده و بحثها و فعالیتهای جالبتر و عمیقتری درجریان بود. من هم در آلیک فعالتر شده بودم. جلسات زیادی در هفته داشتیم .

موضوعاتی مثل جنگ ویتنام ، فلسطین، جنگ اعراب و اسرائیل و مشابه آنها در کنار بحثهای ۲۴ آوریل و مسائل ارامنه وارد بحثهای جلسات شده بود. در جلسات هیئت مدیره انجمن تصمیم گرفته شده بود که فعالیتهای فکری و آموزشی انجمن جدیتر شود، و برای شرکت منظم در جلسات هفتگی اخطار داده شود. بالطبع « عصرهای شاد» کمتر برگزار می‌‌شد. و اهالی عصر شاد در صورت ادامه غیبتشان در جلسات عضویتشان لغو می‌شد.

دو جریان فکری همزمان داشت گسترش می یافت . یکی اینکه بجای حرف باید عمل کرد، که بیشتر یک نوع رادیکالیسم در کارها و فعالیتها و بقولی انقلابیگری را تبلیغ می کرد. و دیگری تأکید روی جنبه‌ی نظری و سوسیالیستی حزب بود و اینکه حزب که پاتوق یک عده پولدار محافظه کار شده عملا از اهداف قبلی خود دور شده است. مطالعه برنامه و مرامنامه حزب داشناک که در اواخر قرن نوزده نوشته شده بود بطور جدیتر در برنامه‌ی ما قرار گرفته بود. خود بخود اثرات روسای روشنفکر جدید با معرفی کتاب و تشویق مطالعه و بحث آزاد در انجمن مشهود بود. البته بحثها بهیچ وجه به موضوعات داخلی ایران نمی‌پرداختند.

اتفاقاتی که در این ارتباط یادم می آید یکی ماجرای بزرگداشت ۱۸ فوریه در مدرسه بود. به ما گفته بودند که هرطور شده باید در مدرسه به هر شکلی که خودتان صلاح می دانید این روز را مطرح کنید. این روز مربوط به یک جنبش ضد شوروی در ارمنستان بود که در سال ۱۳۲۱ بعد از استقرار حکومت شوروی در ارمنستان اتفاق افتاده و شکست خورده بود و اعضای حزب داشناک در آن موثر بودند.

در آن زمان ما شاید ۸ یا ۹ نفری بودیم که از کلاس ۳۵ یا ۴۰ نفریمان آلیک می رفتیم. ما کلاس چهارم یا پنجم ریاضی بودیم و بچه ها کمترین علاقه را به بحثهایی که توی آلیک می‌شد داشتند. اغلب اهل پارتی و لباس و مد و بعضیها هم درس بودند.

طرح این موضوع هیچ مخاطبی نداشت. و ما این را احساس می کردیم. از یک طرف احساس می کردیم وظیفه داریم آن را مطرح کنیم، از طرف دیکر به نظرمان جز مسخره شدن یا به دیوار بی‌تفاوتی خوردن نتیجه‌ای نداشت. پوسترهایی هم در این ارتباط داشتیم که منتظر بودیم در وقت مناسب به دیوار بزنیم. تناقض فعالیت در جمعی که فکر و اندیشه‌ات مقبولیت عام ندارد خود را برجسته تر نشان می داد. بالاخره با کارینه همکلاسیم تصمیم گرفتیم با سرودهای میهنی و انقلابی آشنا برای بچه ها ، البته که ارمنی، شروع کنیم و سرودخوانان به کلاسها برویم و دوستان را تشویق کنیم به ما بپیوندند و پوسترها را در راه در راهروها بزنیم و نهایتا در حیاط مدرسه جمع شویم و چند شعار بدهیم.

کار انجام شد. اینکه چقدر همکلاسهای غیرآلیکی همراه شدند می‌شود گفت بسیار کم. اما سرودخوانی همراهانی پیدا کرد. آیا این روز در ذهنها جا باز کرد شاید بله . آیا فکری گسترش یافت. بعید می‌دانم.

خاطره‌ی دیگری که دارم چسباندن پوستر یادبود قربانیان ۲۴ آوریل، روز قتل عام ارامنه توسط حکومت عثمانی، بر ویترین مغازه‌های خیابان نادری و جمهوری بود. نوع برگزاری مراسم ۲۴ آوریل در ایران همیشه تابع عوامل مختلفی مثل روابط سیاسی دولتهای ایران و ترکیه و یا نوع برخورد حکومت با تظاهرات خیابانی بوده است. هروقت روابط با ترکیه خوب بوده یا تمایلی به وجود تظاهرات در خیابان نبوده تظاهرات خیابانی ممنوع شده و این بزرگداشت در فضاهای بسته داخلی انجام شده است. و هروقت روابط با ترکیه طوری بوده که اجازه می‌داده، تظاهرات خیابانی ۲۴ آوریل به خیابان و نهایتا به سفارت ترکیه ختم شده است. آن سال هم محدودیت تظاهرات بود و چسباندن پوستر و اعلامیه گویا چندان با مجوز نبود و در نتیجه اجرای کار توسط ما با تهییج ما در رابطه با موضوع و عملا کمی با ترس و لرز ما انجام شد.

من هنوز در دورانی نبودم که با مسئله ناسیونالیسم ارمنی بطور جدی برخورد داشته باشم. در فضای ناسیونالیستی مدارس ارامنه و انجمنهایی که می رفتیم و البته خانواده ها، این تفکر چنان جاافتاده بود که مطالعه و زمان و تجربه‌‌های بیشتری می خواست تا بتوان در مورد آن به قضاوت و برخورد فکری نشست. اینکه ما در کشوری مثل ایران چطور مهمترین مسئله‌مان ارمنستان و تحولات آن بود، یا انزوایی که جامعه ارمنی در مجموعه‌ی جامعه داشت، و حتی در جهت آن با سیاست «حفظ هویت ارمنی» تلاش می شد، طبیعی می نمود. به خصوص که دوستیهای دبیرستانیمان هم به همین جمع دوستان همکلاسی آلیک که هم درس خوان بودیم و هم فعال در آلیک محدود شده بود. در هر صورت در آن زمان من یک دوری احساسی نسبت به انتظاراتی که از ما در آلیک می رفت داشتم، ولی این احساس چندان روشن و عمیق نبود.

اما از بحثهایی که ناشی از مطالعه‌ی مرامنامه‌ی حزب ایجاد شد بحث سوسیالیسم برایم جذابتر بود. یادم می‌آید از ما خواسته شد که مرامنامه حزب را در مجله های قدیمی دروشاگ (ارگان حزب) بخوانیم و تحت تأثیر آن مطلبی بنویسیم. از مطلبی که من در مورد آن نوشتم و به رفیق هارپیک دادم و مورد تشویق واقع شدم دو نکته یادم مانده است. یکی اینکه اعتراض کرده بودم که چرا ما وقتی وارد انجمن نوجوانان می شویم توسط مدیران با عنوان نوجوانان داشناک مورد خطاب قرار می‌گیریم، در حالیکه ما عضو حزب نیستیم. از طرفی اگر قرار است ما آگاهانه انتخاب کنیم چرا از مرام و فعالیتهای دیگر احزاب ارمنی مثل هنچاگیان و آرمناکان برای ما نمی گویند. بگذریم که در ایران اینها فعال نبودند ولی می دانستم در لبنان و دیگر جوامع دیاسپورای ارمنی وجود دارند. چه ساده بودم. نکته‌ی دیگری که عنوان کردم تأثیر گرفته از کتاب تازه‌ای که خوانده بودم یعنی ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی بود. نمی‌دانم بعدش چه نوشته بودم و چطور به اینجا رسانده بودم که من دوست دارم مثل آن ماهی سیاه کوچولو برای آگاهی از برکه به دریا بروم. و چه باک که نه برکه را می شناختم و نه دریا را.

در آن دوره‌ی رشد شخصیت مسلماً تمامی بحثها و برخوردهای اجتماعی ما در شکل گیری شخصیتمان شدیداً موثر بود. مباحثی مثل عدم پذیرش زور، آزادی و استقلال در کنار مباحث نیمه سیاسی در شخصیت ما هم اثر گذار بودند. من که از بچگی عزت نفس و غروری نسبت به تحقیر و توهین نشان می‌دادم و حتی با رفتار بچه‌گانه‌ام با معلمی که به من توهین می کرد قهر می‌کردم، در این دوران با بسیاری از معلمهای مدرسه به خاطر بحث های از نظر خودم غیر منطقی یا مقابله به خاطر توهین به دیگر همکلاسیها درمی‌افتادم و ازکلاس اخراج می شدم. در کلاس چهارم دبیرستان تقریبا بیشتر دبیرها یک بار من را از کلاس اخراج کرده بودند و نوعی رفتار اعتراضی در من شکل گرفته بود.

تا پایان دوره دبیرستان به جز ماه های امتحان نهایی و کنکور به شرکت در جلسات آلیک ادامه دادم. اما بعد ازدوره‌ی کوتاه عضویت در بخش دانشجویی حزب داشناک ما اعضای بخش دانشجویی که تردیدهایی در مورد مرام و منش حزب داشتیم در اعتراض به اخراج رفیق وازریک ، عضو متفکر حزب که نزد ما بسیار محبوب بود و کم کم به مقابله با حزب برخاسته بود، و البته بعدها به کنفدراسیون دانشجویی پیوست، به شکل گروهی (البته نه همه) از حزب استعفا دادیم. و این پایان ارتباطم با آلیک بود. در واقع مرزبندی واقعی من با حزب داشناک در محیط دانشجویی و با آگاهی بیشتر از تحولات اجتماعی و انتظاراتی که از جایگاه خودم به عنوان یک ارمنی در جامعه ایران داشتم شکل گرفت.

انجمن نوجوانان آلیک با تمام نکات منفی‌ای که در شکل گیری فکری نوجوانان و جوانان ارمنی داشت که بعدها بیشتر به آن آگاه شدم ، ازجمله ناسیونالیسم افراطی (و حتی گاهی شوینیسم) و انحصارطلبی و خیلی موارد دیگر، از حق نباید گذشت که اثرات مثبتی هم برای پرورش ما در نوجوانی به عنوان افراد اجتماعی داشت. آشنایی با تشکیلات و تشکیل جلسات و صحبت و اظهارنظر در مورد موضوعات مختلف سیاسی و اجتماعی و سازمانی، به عهده گرفتن مسئولیت، و به اجرا درآوردن آن در زمان لازم و غیره مواردی بودند که برای نوجوانانی به سن ما هم اعتماد به نفس می‌آموخت هم تجربه های مختلف و از این نظر همیشه به یاد انجمن نوجوانان آلیک می افتم و به نوعی مدیونش هستم . اما مجموعه شرایط زیستی من در خانواده در آبادان و تهران و ارتباطات بیشتری که با افراد غیر ارمنی داشتیم، و ورود به دانشکده فنی تهران و آشنایی با جنبش دانشجویی و مجموعه پیچ در پیچ تحولات فکری انگار امکان خلاص شدن از «برکه‌ی» ناسیونالیسم افراطی ارمنی به زبان ابهام‌آمیز نوشته‌های نوجوانی را فراهم کرد. چیزی که برعکس تبلیغات آن دوره محافل ارمنی، بهیچ وجه به معنی جدا شدن از هویت ارمنی‌ام نبود.

اما شاید مهمترین اثری که آلیک در زندگی من گذاشت آشنا شدن و دوستی با روبرت، همسر آینده ام، بود.

او هم عضو هیئت مدیره انجمن نوجوانان بود. پسری فعال که در سن اواخر دانش آموزی نقد فیلم می نوشت و در مجله «آلیک نوجوانان» بسیار فعال و تقریباً دستیار رفیق ژیرایر بود. نظراتمان در جلسات بسیار نزدیک به هم بود، طوری که گاهی من به خاطر اینکه انگ دنباله روی از او بهم نخورد سعی می کردم در اعلام نظر از او پیشی بگیرم تا مشخص شود بدون تأثیر از او نظر داده‌ام. هرچند او به دوستم لاریس علاقه داشت و برای عید و پارتی او را انتخاب می کرد و از لاریس می شنیدم که چقدر برای ارتباط بیشتر با او سمج و مصر است. اما دوستی ما به عنوان دو آدم هم نظر و هم فکر ادامه داشت. ما داشتیم از نظر شخصیتی شکل می‌گرفتیم و دوستی با او برای من مهم بود .هرچند او را کمی بچه پررو می دیدم ولی از او خوشم می‌آمد به خصوص از نظراتش و پیگیری و پشتکارش. بعد از خروج از آلیک و در دوران دانشجویی هم ارتباط ما پراکنده ادامه پیدا کرد هرچند به علت رفتنش به زاهدان و بعد انگلیس گاهی ارتباطمان قطع می‌شد، اما با دیدار مجدد و صحبت مشخص می‌شد که سیر تحولاتمان بسیار بهم شبیه است. من در دانشکده‌ی فنی و او در مدرسه‌ی عالی تلویزیون و سینما، هردو علاقه مند به تحولات داخل ایران، انگار از یک مجموعه تغذیه می شدیم. با نزدیکی بیشتر فکری و سیاسی در بحبوحه سالهای ۵۷ و ۵۸ بود که کم کم ارتباطمان بیشتر شد و بقولی آینده‌مان با هم رقم خورد.


بهمن ماه 1399

 

ابرهای خاطره ۱۸- انجمن نوجوانان آلیک- عصر شاد


اولین بار همکلاسیم لاریس مرا به انجمن نوجوانان آلیک برد. کلاس نهم دبیرستان کوشش مریم بودیم. گفت: خیلی خوبه کلی چیز یاد می گیریم و با آدمهای مختلف آشنا می‌شیم، تازه«اوراخ یِرِگو» به معنی «عصر شاد» هم داریم. من خیلی سردرنیاوردم این آلیک چیست و عصر شاد چی، ولی لاریس دختر پر شور و بامزه و اجتماعی‌ای بود و من دوست داشتم با او به انجمن بروم. از طرفی تجربه‌ی پیش آهنگی در انجمن آرارات را داشتم و فکر کردم این انجمن را هم امتحان کنم.

خلاصه در شروع، رفتن به آلیک مثل یک بازی و تفریح بود. شرکت در جلساتی که شوخی و خنده داشت و شرکت در مسابقات معلومات عمومی و شنیدن در مورد موضوعات مختلفی که توسط دوستانمان تهیه شده بود و حرف و گپ در راه مدرسه تا آلیک و برگشت از آن. اما به مرور جنبه های جدیتری هم مشخص می‌شد.

عضویت در انجمن نوجوانان آلیک شرایط خاصی نداشت جز ارمنی بودن، شرط سنی و تأیید دو عضو موجود. جلسات انجمن در دفتر روزنامه‌‌ی ارمنی‌زبان آلیک در خیابان نادری کوچه‌ی بن‌بست "آلیک" کنونی که یادم نیست آن موقع اسمش چه بود تشکیل می‌شد. با توجه به اینکه مدارس ارامنه حول و حوش خیابان نادری واقع بود و ساعت 12 تا 2 بعد ازظهر برای ناهار یا رفتن به خانه تعطیل بود ، جلسات در همین ساعات برگزار می‌شد.

ساختمان آلیک اساساً ساختمان روزنامه‌‌ بود. دفاتر کادر مدیران و دبیران هیئت تحریریه‌ی روزنامه‌ی آلیک در این ساختمان بود و چاپخانه نیز در زیرزمین ساختمان واقع بود. ورودی ساختمان آلیک از یک لابی و یک سالن اجتماعات که یک بوفه هم داشت تشکیل شده و جلسات انجمن نوجوانان نیز در اطاقهای طبقه اول یا دوم تشکیل می شد. کتابخانه ای هم در طبقه دوم بود پر از کتابهای ارمنی .سالن اجتماعات در ساعاتی که ما می‌رفتیم خیلی وقتها پر از نوجوانان و پیرهایی بود که نشسته دور میزهایی جداگانه در حال گپ و شوخی یا بازی دومینو بودند. بگذریم که آن موقع همه‌ی کسانی که ۳۰-۲۰ سالی بزرگتر از ما بودند برای ما پیر محسوب می شدند.

موقعی که فعالیت در انجمن را شروع کردم و به گروه لاریس پیوستم، آرمن ، پسر دبیرستانی ای سرگروه بود و لاریس همکلاسیم منشی گروه. منشی گروه موظف بود پس از پایان جلسات هفتگی گروه صورت‌جلسه‌ای از کارها و صحبتهای جلسه تهیه کند که البته به ارمنی تهیه می‌شد. یکی از ویژگیهای اعضای انجمن آلیک این بود که زبان ارمنی‌شان بهتر از بقیه همکلاسیها بود یا می‌شد. ما در دبیرستان ارامنه با وجود اینکه حدود 7 ساعت در هفته ارمنی داشتیم که شامل ادبیات ، تاریخ ادبیات و تاریخ ارمنی بود‌ ولی در مجموع صحبت کردنمان کاملاً سلیس نبود و کلمات فارسی زیادی در صحبتهایمان استفاده می‌کردیم. اما به مرور با رفتن به آلیک و خواندن بیشتر کتابهای ارمنی و نوشتن بیشتر به زبان ارمنی تسلطمان به زبان ارمنی بیشتر می‌شد. گاهی حتی در جلسات جریمه‌هایی چند ریالی برای کسانی که کلمات فارسی زیاد استفاده می‌کردند در نظر گرفته می‌شد که البته کمتر کسی زیر بار پرداخت آنها می‌رفت. در جلسات هفتگی هر بار یک نفر مسئول تهیه مطلبی برای ارائه در جلسه بود. این مطالب اغلب معرفی یک واقعه تاریخی/انقلابی ارمنی یا یک چهره فرهنگی یا تاریخی/ انقلابی ارمنی بود. البته به ندرت در مورد چهره های جهانی هم مطلبی تهیه می‌شد. وقتی از انقلاب در این انجمن حرف زده می‌شد البته به معنی جنبش های ملی و یا استقلال طلبانه‌ی ارامنه بود که در محدوده‌های ترکیه عثمانی یا روسیه و ارمنستان کنونی اتفاق افتاده بود و ربطی به ایران نداشت. این مطالب بسیاری وقتها بسیار کلیشه‌ای و تکراری و رونوشت از مطالبی از مجله های قدیمی حزب داشناک مثل " دروشاک" به معنی پرچم و غیره بود. بازی پرسشنامه معلومات عمومی هم یکی از مشغولیات جلسات بود. سوالات معمولا از همان مواردی که در جلسات ارائه شده و یا از کتابهای معلومات عمومی انتخاب می‌شد.

آن روزها در تلویزیون هم برنامه های مسابقات معلومات عمومی توسط مجریانی مثل عزت الله متوجه خیلی محبوب بود و من هم یک کتاب معلومات عمومی قطور در قطع جیبی خریده بودم که از آن استفاده می‌کردم.

در کنار اینها گه گاه مراسمی هم برای مناسبتهای خاص مثل 24 آوریل، روز یادبود قتل عام ارامنه توسط حکومت عثمانی، 18 ماه مه روز استقلال ارمنستان در سال 1918 و موارد مشابه برگزار می‌شد. یادم است که برای یکی از مراسم که در باشگاه آرارات برگزار شد گروه کر چهار نفره ای هم به رهبری گورگن موسسیان تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم و کنسرتی از ترانه های عمدتاُ میهن پرستانه‌ی ارمنی ومعدودی فولکلور ارمنی در مراسم اجرا کردیم.

اولین بار که ما را درجلسات عمومی «نوجوانان داشناک» خطاب کردند من کمی شوکه شدم و یک جوری فکر کردم این نظر سخنران است و به واقعیت انجمن ربط ندارد . آخر کسی در موقع عضو شدن به من در مورد حزب داشناک چیزی نگفته بود. اینکه انجمن آلیک وابسته به حزب داشناک حزب حاکم ارامنه ایران است را به مرور متوجه شدم. در واقع اعضای انجمن اعضای حزب محسوب نمی شدند ولی انجمن توسط حزب اداره می‌شد. و خیلی راحت لقب نوجوانان داشناک را به ما تفویض می‌کردند.

در خانواده‌ی ما هیچ وقت در مورد حزب داشناک صحبت نشده بود. اما از صحبتهای مادرم در مورد نام برادرم "آندرانیک" که الهام گرفته از شخصیت یکی از انقلابیون داشناک بود و دیگر صحبتهایش مشخص بود که در روستاهای چهارمحال و اصفهان فرهنگ ملهم از این حزب بسیار در ارامنه رایج بوده است. از طرف دیگر بعدها فهمیدم که اغلب فامیلهای مادرم و به طور کل ارمنیهای چهارمحالی از طرفداران این حزب بودند، در حالیکه هم ولایتیهای پدرم که فریدنی بود بیشتر طرف دار حزب توده بودند. علت شاید این بود که چهارمحالیها زودتر شهری شده و تحصیلات بیشتری داشته و وضع مالیشان بهتر بود، در حالیکه ارمنیهای فریدنی بیشتر فرهنگ روستاییشان را نگاه داشته و اغلب کارگر و زحمتکش بودند. بعدها متوجه شدم معلمان و دبیران ارمنی هم اغلب داشناک بودند.

بهرحال کاملا ناآگاه از این جریانها و بیشتر تفریحی مثل بسیاری دیگر وارد آلیک شده بودم. اما حزب اهداف جدی روشنی در انجمن آلیک داشت که بعدها کاملا برایم روشن شد، ازجمله کادر سازی حزبی.

انجمن نوجوانان آلیک سازمان و تشکیلات منظمی داشت. انجمن به دو شاخه‌ی بزرگ تقسیم شده و هر شاخه یک هیئت مدیره از خود بچه ها داشت که با رای گیری خود اعضای گروه های آن شاخه انتخاب می شدند. هر شاخه از چندین گروه ۱۲-۱۰ نفره با سرگروه و اعضای ثابت تشکیل شده بود که جلسات هفتگی داشتند. یک شاخه در منطقه نادری و نادرشاه و یک شاخه در منطقه نارمک و مجیدیه داشت. این شاخه همیشه احساس تبعیض در سازمان می کردند. بچه های این محله ها بیشتر از خانواده های روستایی تر و زحمتکش تر بوده و تفاوت آنها با بچه های مناطق مرکزی به شکل لهجه و لباس و فرهنگ خیلی زود خودش را نشان می داد و خیلی وقتها صمیمیت این دو بخش را مانع می شد. مدیریت کل سازمان به عهده‌ی هیئتی دو یا سه نفره از اعضای حزب بود که از طرف حزب تعیین می شدند.

حزب داشناک یا با نام کامل «های هقاپوخاگان داشناکسوتیون» به معنی فدراسیون انقلابی ارمنی سابقه ای 130 ساله دارد و حزبی با مرامنامه و اساسنامه بسیار قدیمی است که در منطقه قفقاز در شهر تفلیس تشکیل شده و حتی حزب حاکم در اولین جمهوری مستقل ارمنستان در سال ۱۹۱۸ بوده است.به مرور و به خصوص بعد از ممنوعیتشان در ارمنستان شوروی در سال ۱۹۲۱، به تمامی دنیا از جمله ایران مهاجرت گسترده داشته و مرامشان در میان ارامنه ایران هم گسترش داشته است. داشناکهای ایران در انقلاب مشروطیت حضوری فعال داشته و چهره‌ی شاخص آنها یپرم خان است. این حزب بر عکس زمان مشروطیت، بعد از آن همواره بی طرفی در امر سیاست ایران را سرلوحه خود و حفظ هویت ارمنی و تلاش برای طرح و دادخواهی مسئله قتل عام ارامنه در 1915 را هدف خود قرار داده است. با استقلال ارمنستان بعد از فروپاشی شوروی با توجه به اینکه حزب در ارمنستان هم فعال است بطور کل سیاستش در وطن و دیاسپورا ( خارج ار وطن) تا حدی متفاوت است. اما در دیاسپورا همان سیاست قبلی را دنبال می کند.

با توجه به اینکه مرام حزب از همان سال ۱۸۹۰ سوسیال دموکراسی قید شده است اعضا یکدیگر را رفیق خطاب می کنند.

 اولین رئیس سازمان نوجوانان که من روبرو شدم " رفیق ژیرایر" بود. چهره ای کمی عجیب و ترسناک برای من 15 ساله. رفیق ژیرایر مردی بود سی و چند ساله با چشمان نافذ آبی و موهای فر قهوه ای روشن و قامتی شق و رق و قیافه ای اغلب جدی. از لبنان آمده بود و به زبان ارمنی غربی صحبت می کرد که با زبان ارمنی ایران و ارمنستان کنونی که به ارمنی شرقی معروف است کمی فرق داشت. صحبت هایش مایه های مدرنی داشت و به نظرم می آید که تأثیر گرفته از فرهنگ غربی در لبنان بود. یکی از کلاسهایی که با آمدن او راه افتاده بود کلاس تبلیغات بود. یادم است یک روش تبلیغ آموزش می داد با عنوان " کسب بله بزرک با استفاده از بله های کوچک و فتح نه بزرگ با نه های کوچک". و البته هدف این تبلیغات جذب نوجوانان بیشتر در سازمان بود. الان که فکر می کنم برایم روشن نیست که سر منشاء این روش از تبلیغات سیاسی آمده یا تجاری . بهرحال در دوره‌ی او سازمان نوجوانان بسیار توسعه پیدا کرد و مجله‌ی دو هفتگی " آلیک نوجوانان" فعالانه در می آمد که عمدتا به کوشش او سامان گرفت.

وقتی در جمع های بزرگ صحبت می کرد خطیبی توانا بود که نمی دانم چرا منو یاد تصاویر و فیلمهایی که از هیتلر دیده بودم می انداخت . اغلب با هیجان زیاد صحبت می کرد و در اوج صحبتها روی نوک پا بلند می شد و چشمان نافذش را برای دیدن تک به تک افراد می چرخاند و گاهی سوالی از فردی می کرد و کسی را در جمع به خاطر ارمنی خوب صحبت نکردن و دانش کم به باد انتقاد و سخره می گرفت. صحبتهای وطن پرستانه، البته وطن ارمنی، جزو بی بروبرگرد این سخنرانیها بود.

اما برخورد ما با رفیق ژیرایر بسیار محدود بود و در خود فعالیتها بیشتر با دوستانمان بودیم و شوخی و خنده و کار فرهنگی در هم آمیخته بود.خیلی از اعضا بودند که نه به حزب و شعارهایش اهمیت می دادند و نه به فعالیتها و برنامه های فرهنگیش و تنها برای دوست شدن با جنس مخالف وارد آلیک می شدند که برای آن سن خیلی هم طبیعی بود. بقول معروف دختربازی و پسربازی جزو بی بروبرگرد آلیک آن دوره بود. دوست پسر داشتن و دوست دختر داشتن در محیط های ارمنی آن دوره خیلی طبیعی بود و خانواده ها با آن کنار آمده بودند. اغلب دوست پسرها که به منزل دوست دخترشان هم رفت و آمد داشتند، یا بشکل گروهی با دختران دوستی می کردندو به گردش و پارتی می رفتند، همان دانش آموزان دبیرستان پسرانه‌ی کوشش بودند که در خیابان نادری کنار کلیسای ارامنه واقع بود.

" عصر شاد" یکی از جاذبه های آلیک برای جذب بیشتر نوجوانها بود. برنامه های عصرانه که چند وقت یک بار برگزار می شد و بیشتر پارتی محسوب می شد تا برنامه ای فرهنگی. پسرها و دخترها با لباسهای شیک ، پسرها گاهی با کراوات و دخترها با لباسهای مد روز مینی ژوپ در یک سالن بزرگ کم نور با موزیک اغلب غربی روز می رقصیدند. شام سبکی هم فراهم بود و برنامه تا شب ادامه پیدا می کرد. شرکت در عصر شاد البته پولی بود. رقص تانگو و راک‌اند‌رول یا جدیدترش جرک و توییست و شیک رقصهای پرهیجان آن روزها بود. دخترها و پسرها اغلب برای آشنا شدن با هم و شرکت در این پارتی‌ها عضو آلیک می شدند و البته در فعالیتهای دیگر هم شرکت می کردند. آلیک هم بر مبنای سیاست «حفظ هویت ارمنی» و برای اینکه نوجوانان ارمنی را هرچه بیشتر در فضاهای ارمنی نگاه دارد از این عصر شادها استقبال می کرد، هرچند گاهی از بعضی مدیران در نقد تفوق فرهنگ غربی در این محافل و ضرورت جا انداختن بیشتر ترانه های ارمنی و رقص ارمنی در این عصر شادها می شنیدیم.

من هرچند عضو فعال بودم و بزودی با سرگروهی لاریس منشی گروه شدم و مطالب متنوعی می نوشتم اما تنها دو بار در این عصر شادها شرکت کردم.

یکبارش را که یادم مانده می توانم تصویر کنم. لباسی را که مادرم از نخ گلبهی‌رنگ بافته بود و بالاتنه اش نقشهای زیبایی داشت پوشیده بودم. موهایم را که بلند شده بود سشوار کشیده و هنوز عینکی نشده بودم. البته هیچ آرایشی نکرده بودم. بیشتر با دوستانم صحبت و خنده می کردم تا رقص . با دو سه آشنا تانگو رقصیدم که به هزار سختی یادم مانده بود که کدام دست را باید به دست طرف داد و کدام دست باید روی شانه‌ی پسر قرار بگیرد. چون در محیط صمیمی نبودم تمام سعی من در گاف ندادن بود و این باعث می شد بقول معروف خیلی یُبس باشم و تقریبا هیچ لذتی از رقص نبرم جز اینکه خیالم راحت شود که حداقل چند باری رقصیده ام.

آن روزها یکی از پسرهایی که دورادور دوست داشتم پسری بود به نام هویک با ابروهای بهم پیوسته و قد متوسط یا نسبتا کوتاه نسبت به پسرها و نسبتا جدی در رفتارها و صحبتهایش . گاهی با دوستم صحبتی در موردش می کردم و لابد زیاد نگاهش می کردم. در یکی از رقصهای تانگو هویک به میز ما آمد و از من تقاضای رقص کرد. من هم با نگرانی پا شدم و شروع کردیم به رقص. چند دقیقه ای نگذشته بود که موزیک قطع شد . معلوم بود مشکلی برای دستگاه پخش پیش آمده بود. کمی ایستادیم و من معذب به طرف دیگر نگاه می کردم. نمی دانستم چه بگویم و او هم حرفی نمی زد. عرق کرده بودم و بیش از اینکه لذت ببرم که در کنار او ایستاده ام و به او نگاه کنم معذب بودم که کی موزیک شروع می شود تا انگار وظیفه ام را یعنی رقصیدن انجام بدهم. موزیک شروع نمی شد و اغلب پارتنر‌ها به صحبت و خنده و نگاه های صمیمانه یا عاشقانه مشغول بودند، اما من آنقدر معذب بودم که گفتم من خسته شدم بریم بشینیم. و سریع به طرف صندلی خودم رفتم و او هم به میان دوستانش. نداشتن اعتماد به نفس یکی از مهمترین ویژگیهای من در این دوره نسبت به چنین رابطه هایی بود . این عدم اعتماد به نفس عمدتاً نه از نداشتن اعتماد به توانایی صحبت و معاشرت، هرچند آن هم بود، بلکه شاید بیشتر به خاطر این بود که نمی‌خواستم صمیمی بشوم. همیشه فکر می کردم این رابطه به کجا می رود. صمیمی شدن به این معنی بود که پسرها با خانواده آشنا می شدند، هرچند کاملا دوستانه و بدون تعهد، به خانه‌ی دختر می رفتند ، با خانواده معاشرت می کردند و خلاصه از نزدیک وضع زندگی او را می دیدند. و این چیزی بود که من در آن روزها نمی خواستم. شاید هم در آن دوره خودم را زشتتر و بی مزه تر از آنی می دیدم که بتوانم پسری دلخواه را جذب کنم و شاید هم این رابطه ها آنچنان شوری را در من ایجاد نمی کرد که برای آن تلاش کنم .

هرچه بود من گرچه در مدرسه دختری شاد و شیطون محسوب می شدم ولی در آلیک دختر عصرهای شاد نبودم و نشدم. اما فعالیتهای فکری و نوشتاری در آلیک و بعدها بحثهای مختلف روی موضوعات اجتماعی جاذبه‌هایی بودند که مرا در آلیک تا آخر سالهای دبیرستان نگاه داشتند و بخش قابل توجهی از وقت و روابط اجتماعی مرا تشکیل دادند که به آن خواهم پرداخت. 


تیرماه 1399