ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۱۲- سالن آرایش لورا

محله جدید ما در تهران با آبادان زمین تا آسمان فرق داشت.

خیابانهایی مملو از مغازه ، شلوغی، ترافیک ،چراغهای نئون چشمک زن، پیاده رو های پر آمد و رفت ، سر و صدا، ماشین ، ماشین ، ماشین.

خاله ام در منزلی در خیابان منوچهری جنب خیابان ارباب جمشید ساکن بود و ما هم یک اطاق از این منزل اجاره ای را صاحب شدیم. منزلی بزرگ  و قدیمی با حیاط و حوضی در وسط و سه ساختمان در سه طرف شمالی، جنوبی و شرقی که به جز ما سه خانواده در آن زندگی می کردند.

ساختمان شمالی و جنوبی یک طبقه و بشکل ال انگلیسی بودند که یک ضلعشان در طبقه اول ساختمان شرقی واقع بود. ساختمان شرقی سه طبقه بود. راه پله ای در وسط ساختمان شرقی دسترسی به طبقه دوم و سوم ساختمان را ممکن می کرد. ساختمان شرقی زیرزمین بزرگی هم داشت شامل دو انبار و یک  دستشویی که بسیار تاریک و ترسناک بودند.

همه ساکنین این منزل اجاره ای ارمنی بودند. درساختمان شمالی خانواده ای که از ارمنی های مهاجر روسیه بودند زندگی می کردند. خانواده تشکیل شده بود از خانمی چاق 70-65 ساله با موهای سفید که همیشه پشت سرش جمع می کرد، و به زنان روس مسن خیلی شبیه بود، و با دو پسر 45-40 ساله اش زندگی می کرد. پسرکوچکتر، پاولیک، ازدواج کرده و با همسر اهل گردآباد ارومیه خود و دو دخترنوزاد و چند ساله‌شان در همان خانه سکونت داشت، و پسر بزرگتر، باریس، مجرد مانده بود. مادر و پسرها اغلب با هم روسی صحبت می کردند.

در ساختمان جنوبی خاله ام با شوهرش، که او هم از مهاجرین روسیه بود که بعد از انقلاب اکتبر با دو پسرش از راستف به ایران فرار کرده بودند، ساکن بود. همسر اول شوهر خاله ام نمیدانم در روسیه یا ایران فوت کرده بود. شوهر خاله ام حدود 75 سالش بود و مغازه برس فروشی یا بقول آن زمانها ماهوت پاک کن فروشی داشت و پسرانش که آنها هم 45-40 ساله بودند و تنها 10 سالی از خاله ام کوچکتر ، کارخانه قابلمه های لعابی، اگر درست خاطرم باشد کارخانه ی پاما، را در ایران راه انداخته بودند.آنها ازدواج کرده و هرکدام با خانوادهشان در بالای شهر ، داوودیه سابق ، زندگی می کردند.

 و درطبقه سوم ساختمان شرقی خانواده ای ارمنی اهل سلماس آذربایجان با دو بچه شیطان، یک دختر و یک پسر 6-5 ساله، زندگی می کردند که مرد خانواده در مغازه تولید کفش و دمپایی زنانه در همان خیابان منوچهری کار می کرد.

طبقه دوم ساختمان شرقی تنها شامل دو اطاق و یک انباری و یک دستشویی در دو طرف راه پله بود. اطاق شمالی آرایشگاه خواهرم بود. و اطاق و انباری کنار دستشویی هم به خانه ی ما تبدیل شد. اطاقی 12 متری که هم نشیمن بود و هم اطاق خواب. یک میز فرمیکای قرمز و چند صندلی دور آن بود و یک کپه رختخواب و یک کمد در یک گوشه. انباری هم به آشپزخانه تبدیل شد.  آن روزها تنها من و مادرم و برادرم آندیک در آنجا ساکن بودیم ، و شبها سه نفری رختخواب می انداختیم و برادرم زیر میز می خوابید . خواهرم ، مثل سابق پیش خاله ام زندگی می کرد . فراموش نمی کنم که یکروز مسئول و معاون گروه پیشاهنگی ما در باشگاه آرارات که من تازه عضو شده بودم سرزده به خانه‌ی ما آمدند. قضیه از این قرار بود که برای اردو 60 تومان باید میدادیم و من گفته بودم نمی روم چون خانواده ام موافق نیستند، البته بدون اینکه اصلا با خانواده صحبت کنم. آنها آمده بودند تا با صحبت با مادرم او را راضی کنند.  اما وقتی اطاق ما را دیدند، متوجه قضیه شدند و درجا گفتند باشگاه تصمیم گرفته برای بعضیها تخفیف قائل شود و هزینه اردو برای من 20 تومان خواهد بود. و من در عین حال که از دیدار آنها به خاطر مشاهده‌ی وضع خانه‌مان ناراحت بودم، از اینکه مادرم گفت می تواند 20 تومان را بدهد خیلی خوشحال شدم. و البته هیچ وقت فراموش نکردم که کریستین یا کی کی مسئول گروهمان مشکل را با چه برخورد خوب و به چه شکل مطلوبی حل کرد. همان دختری که در پیشاهنگی همیشه ادای بچه ها و حیوانات کارتونی را درمی آورد و در بزرگسالی مدیر کودکستان ارامنه شد.

سمت غرب ساختمان ما هم به فاصله چند ساختمان بن بستی بود که کافه جمشید در آن واقع بود. کافه جمشید در واقع کاباره ای سطح پایین بود. و جالب بود که شبها ما هم ناخواسته مهمان این کافه بودیم. از ساعت حدود 8  صدای نواختن  ارکستر و ترانه خوانی خواننده هایی ناآشنا در خانه ما طنین انداز می شد و تا پاسی از شب ادامه پیدا می کرد . ترانه های سوسن و آغاسی و شبیه آنها مثل دوست دارم میدونی یا  آمنه آمنه یا ترانه های فولکلور مثل آیرلق و آی یره یره یره و صدای تشویق مشتریها مدام شنیده می شد. یادمه که در میان این ترانه ها و همهمه ها بود که باید به خواب می رفتیم. گاهی صدای نعره کشیدن و دعوای مشتریها هم به همهمه ها اضافه می شد.

خواهرم که تابستان کلاس نهم به دعوت خاله ام به تهران آمده بود تا هم استراحتی کند و هم با فراغت برای امتحانات تجدیدی آماده شود، به توصیه خاله ام به کلاسهای آرایشگری رفته و عطای بازگشت به آبادان و امتحان تجدیدی را به لقایش بخشیده بود و به کمک خاله ام آرایشگاهی را در یک اطاق راه اندازی کرده بود.

«سالن آرایش لورا» تابلوی پرطمطراقی بود که درآغاز بر در ورودی ساختمان نصب شده و در مدت کوتاهی با دخالت شهرداری برداشته شده و به انبار خاله منتقل شده بود. اما آرایشگاه بزودی مشتریان ثابتی پیدا کرد و  مارو خواهر ظریف و زیبای بیست ساله ام را به لورای آرایشگر تبدیل کرد.

خیابان منوچهری هرچند مثل الان بورس چمدان و لوازم آرایش نشده بود ولی مغازه های چمدان فروشی و عتیقه و لوازم آرایش در آن زیاد بود. مغازه زیر ساختمان ما هم چمدان فروشی بود که آن موقع سراجی می گفتند و روبروی ما هم مغازه کوچک لوازم آرایشی ژان بود که من برای خرید وسایل آرایشی سفارشی خواهرم مرتب به آن سر می زدم.

یکی از مشغولیت های من بعد از مدرسه و خلاصی از درسها حضور در آرایشگاه و کمک به خواهرم و مشاهده انواع مشتریان زن او بود. از خانمهای خانه دار و اداری تا گارسونهای کافه جمشید، از ارمنی تا کرد وترک و فارس ، پیر و جوان برای آرایش ومیزامپلی، و بقول خودشان بکش و خوشگلم کن، به او مراجعه می کردند.

من  هم درخیس کردن مو با آب لیمو یا آبجو ( که هنوز نوع حلالش نیامده بود ) و گاهی پیچیدن مو با بیگودی و گرفتن کاسه رنگ و از این حرفها به او کمک می کردم . البته هیچ وقت نفهمیدم چرا بیگودیهایی که من می‌پیچیدم اینقدر زود وا می رفتند ، درحالیکه مال مارو یک تار مو هم از بیگودی جدا نمیشد.  یا چرا همیشه آب لیمو و آبجویی که من برای خیس کردن موها استفاده می کردم از اسفنج سر می خوردند و می رفتند زیر یقه و لباس خانمها ، یا در کله ای که من می پیچیدم و زیر سشوار می فرستادم گاهی پس از خشک شدن یک رشته مو بطور وحشتناکی وز می شدند و خواهرم پس از چشم غره ای به من مجبور می شد آن تیکه موی مشتری را دوباره خیس کند و سشوار بکشد.

خواهرم طبق نظر بیشتر مشتریها آرایشگر بسیار خوبی بود تنها یک عیب داشت، یک عیب به ظاهر کوچک ، اینکه بسیار یواش کار می کرد . عیبی  که کم کم مسئله ساز می شد. خواهرم با وجود اینکه بسیار جوان بود ولی خیلی در ارتباط با مشتریان خوب بود و او را دوست داشتند. پای صحبت و درد دل همه مشتریان با طیب خاطر می نشست. از درد دل زنهای مسنی که شوهرشان ترکشان کرده یا سرو گوششان می جنبید، تا شکایتهای گارسنهای کافه جمشید که از برخوردهای مردان مست کافه عاصی بودند یا صحبتهای بامزه در مورد پیشنهاد ازدواجهایی که داشتند و مشخصات خواستگارها تا توصیه های آشپزی و خانه داری زنهای خانه دار ارمنی، یا شکایتها از مادرشوهرها و خواهرشوهرهایشان و .... همه را با آرامش گوش می داد و با آنها به گفتگو می نشست یا در واقع به گفتگو می ایستاد ، چون کار او همیشه ایستاده بود و از همان اوان گاهی به جوراب واریس هم احتیاج پیدا کرده بود. خلاصه او نه فقط آرایشگر خوبی بود بلکه سنگ صبور بی نظیری هم بود .

وقتی به تهران آمدیم خواهرم در غیاب ما با موافقت ضمنی مادرم و با هدایت خاله ام نامزد کرده بود. البته نامزدی غیر رسمی. درعرف و سنت ارامنه برای رسمیت دادن روابط دختر و پسر مراسمی بنام "برگه " برگذار می شد که بدون اینکه کشیشی حضور داشته باشد خانواده پسر یک قطعه زیورالات با ارزش مثلا انگشتری یا گردنبند و یک قواره پارچه زیبا می آوردند و در عین خواستگاری تشریفاتی ( چون از قبل جواب روشن بود) ، توافق خانواده دختر را می گرفتند و نامزدی غیر رسمی زوج را  اعلام می کردند. در این مراسم یا مهمانی ساده معمولا خویشاوندان نزدیک شرکت می کردند. از آن به بعد دختر و پسر می توانستند هرچقدر می خواهند با هم بیرون بروند و به خانه همدیگر رفت و آمد کنند.

رومند نامزد خواهرم پسری بود  بیست و شش یا بیست و هفت ساله موبور پیشانی بلند که مکانیک ماشین آلات سنگین بود و بسته به محل کارش در بندر عباس یا بوشهر و یا شیراز زندگی می کرد. پسری مثل برادرم زحمتکش که از 14 سالگی کار کرده بود. پدرش از مادرش جدا شده بود و هردوشان ازدواج دومی کرده بودند. جالب بود که روابط بین خانواده های متارکه کرده که اکنون خیلی رایج شده را من 45 سال قبل در میان خانواده نامزد خواهرم دیدم. رومند خواهرهایی داشت که در کمال تعجب من، نه از مادر و نه از پدر مشترک نبودند ولی او آنها را خواهر خطاب می کرد. زن پدرش پس از مرگ پدرش با مردی دیگر ازدواج کرده و سه دختر نوجوان داشت. یک برادر ناتنی هم از مادرش داشت. روابط رومند با همه خوب بود، هرچند معلوم بود که خیلی زود برای مستقل شدن از خانواده جدا شده است.

از نظر رومند مشتریهای آرایشگاه لورا دشمن او بودند، چون ساعتها او را که برای دیدن خواهرم و گردش بردن او آمده بود پشت در آرایشگاه در راهرو و خانه ی خاله معطل نگاه می داشتند. او با زبان طنز اغراق آمیزی  که همیشه داشت با اطلاق اسمها و صفتهای عجیب غریب به مشتریهایی که گاه و بیگاه موقع بیرون آمدن از آرایشگاه دیده بود کلافگی و استیصال خود را بخوبی بعد از رفتنشان بروز می داد.

می گفت: آخه این عجوزه 100 سالشه حالا می خواد با نقاشی سر عزرائیلو کلاه بذاره . یا می گفت: به این کوپک گنده‌بک بگو مشتریهای کافه جمشید که فرق رنگ زرد و قرمزو نمی‌دونن  که حالا موهاشو رنگ شرابی ذهرمار کرده. یا : بابا این گامبو که مو نداره ، من نمی‌فهمم تو دو ساعت با این 4 شاخه تار مو چکار می کنی؟

خلاصه همیشه از کار مارو شاکی بود.

یک روز را به خاطر دارم که قرار بود مارو ساعت 5 آرایشگاه را تعطیل کند ولی طبق معمول که نمی‌توانست مشتریها را رد کند کارش تمام نشده بود و دو سه مشتری آخر وقت رسیده و زیر سشوار بودند. مشتریها زیر سشوار از حرف‌زدن دست نمی کشیدند و به خاطر صدای سشوار در گوششان بسیار بلند صحبت می کردند. خانم کرباسی گارسن کافه جمشید و خانم نازیک مشتری ارمنی خانه دار و با سلیقه مارو که ملافه های جهیزیه اش را قرار بود گلدوزی کند کنار هم زیر سشوار صحبت می کردند.

من در اطاقمان داشتم تکلیف درسی انجام می دادم و رومند آمده و بی حوصله در راهرو پر از پنجره رو به حیاط بین اطاق ما و آرایشگاه منتظر بود و گهکاه سری به من می زد.

در سکوت اطاق ما صدای گفتگوی دو زن کاملا شنیده می شد.خانم کرباسی با صدای گرفته و کلفتش داشت از شوهربه قول او بد دهن مفت‌خوری که ظاهرا او را صیغه کرده بود شکایت می‌کرد و خانم نازیک با صدای نرمش از اینکه باید مرد را با نرمی و آرامش رام کرد و از این حرفها  داد سخن می‌گفت.

رومند که تحملش تمام شده بود مرتب می نشست و پا می شد و قدم می زد. و دوباره برمی گشت به من حرفهایی می‌گفت مثل : می‌بینی حالا تمام جیک و پیک شوهرشو می ریزه بیرون. شوهرش باید راننده باشه که زنیکه هی میگه ترمز بریده ترمز بریده. نه انگار رماله صحبت رمل و جادو شد. خلاصه آخرش مارو را صدا می زد و با صدای یواش ولی حالت داد زدن چیزی می گفت  مثل این: باز این عجوزه ها را قبول کردی؟ خوبه برم  سرشون داد بزنم که صحبت در مورد مردها قدغنه که لال بشن ؟ یا :بهشون بگو با همین بیگودیها و قیافه‌ی بدون آرایش بیرونشون می کنم برن پیش شوهراشون تا سکته کنن از دستشون راحت بشن. و مارو با خنده ریز و صدای پایین می گفت:وای یواش می‌شنون. نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه.

و نیم ساعت به یک ساعت و یک و نیم ساعت می کشید و رومند ده بار می رفت خیابان و برمی گشت و...

خلاصه همین یواش کار کردن مارو و مشکلش در نه گفتن به مشتریها و البته اخلاقیات رومند، آخرش باعث شد مارو کار آرایشگری را کلاً کنار بگذارد و خانه دار شود.

ولی تابلوی سالن آرایش لورا حتی بعد از ازدواج و جابجایی خواهرم به شیراز و جابجایی خاله ام از منوچهری به کوچه سیمی در خیابان حافظ در انبار خاله ام  ماند و گه گاه به ما یادآوری می کرد که مارو روزی لورای آرایشگر بوده است.

سالها بعد روزی که خاله ام که پیر شده بود رنگ کردن آپارتمان خیابان حافظش را، به خاطر شلوغی وسایل انبار خانه و مغازه که در تمام اطاقها و انبارش پر شده بود، به برادرم و همسرم واگذار کرد تا خود آنها به جمع و جور کردن وسایل بپردازند، برادرم یک پاکسازی اساسی در وسایل از نظر او اضافی خاله کرد. در این پاکسازی تابلوی سالن آرایش لورا هم، همچون بسیاری از وسایلی که در منزل خاله‌ام سنگینی می‌کردند و تنها به درد حفظ خاطرات می خوردند، به زباله دانی یا جای دیگری نقل مکان یافتند و برای همیشه از دید ما و خاله دور شدند.

خواهرم که بعد از ازدواج بچه دار نشد و سالها در شیراز و تهران به خاطر مأموریتهای طولانی همسرش تنها زندگی می کرد گه گاه به فکر راه انداختن کار سابقش آرایشگری افتاد، اما انگار دیگر هیچ وقت آن اعتماد به نفس یا آن انگیزه پر شوری که به نصب تابلوی سالن آرایش لورا ختم شده بود تکرار نشد.

 

فروردین 1399