ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره۱۳- دبیرستان کوروش


در تهران انتخاب دبیرستان من با وساطت فامیل انجام شد. آن موقع خانم لینا ملکنیان ،فامیل ما، مدیر دبیرستان کلیمیان کوروش بود. با توجه به نمرات کارنامه دبستانم پیشنهاد کرد در مدرسه‌شان با معافیت شهریه ثبت نام کنم. دبیرستانی دو کوچه پایینتر از دبیرستان دخترانه ارامنه در خیابان شیخ هادی.

خیابانهای شیخ هادی و نادری از محله های قدیمی بودند که ارمنی و زرتشتی و کلیمی و مسلمان همزیستی خوبی باهم داشتند. اغلب داروخانه ها و پارچه فروشیها و خرازیها و صرافیهای محل یهودی بودند که شنبه‌ها مغازه‌هاشان تعطیل بود. ارمنی ها هم مغازه هایی مثل طلا فروشی و آلات موسیقی و کافه قنادی و عکاسی داشتند، که البته یکشنبه‌ها تعطیل نبودند. در خیابان قوام السلطنه، سی تیر کنونی، واقع در نادری یک کلیسا و روبرویش یک آتشکده زرتشتیان و همچنین یک کنیسا به فاصله چند صد متری، دبیرستان پسرانه ارامنه کوشش و روبروی آن دبیرستان زرتشتی فیروزبهرام ، خلاصه مراکز اقلیتهای مختلف وجود داشت که همزیستی این اقلیتها را در کنار مسلمانان محل نشان می‌داد.

در خیابان شیخ هادی که دبیرستان کوروش دختران و کوروش پسران در دو کوچه‌ی آن واقع شده بودند، دبیرستان دخترانه ارامنه کوشش مریم و روبروی آن دبستان زرتشتیان هم قرار داشتند. در این محله ارمنیهای زیادی زندگی می کردند و یادم هست که خانه آرمان هنرپیشه‌ی معروف در ساختمان قدیمی زیبایی در خیابان شیخ هادی واقع بود و ما در راه مدرسه گاهی او و پسرش را می دیدیم.

جالب است که هیچکس در ظاهر مسئله ای نداشت که من حتما به مدرسه مخصوص ارامنه بروم. خودم هم برایم فرقی نداشت چون بهرحال به یک محیط کاملا جدید می رفتم.

در مدرسه کوروش خیلی زود با بچه ها اخت شدم و هیچ مشکلی در ارتباط و دوستی با آنها نداشتم جز ضعف زبان. درواقع من تازه در مدرسه‌ی کوروش بود که فهمیدم چقدر در صحبت محاوره‌ای فارسی مشکل دارم و چقدر محیط غیر ارمنی برای من نا‌آشناست. بچه های کلیمی مدرسه‌ی کوروش برعکس تصور من که فکر می‌کردم مثل ما که باهم به زبان ارمنی صحبت می کنیم لابد با هم در خانه و مدرسه عبری صحبت می کنند، خیلی کم عبری می دانستند و با هم کاملا فارسی روان حرف می زدند. فقط هفته‌ای یکی دو ساعت کلاس عبری و درس دینی داشتند که من و ۳ دانش آموز ارمنی کلاس از آن معاف بودیم. ارمنی های این مدرسه بجز من از فرقه ادونتیست بودند، فرقه‌ای از مسیحیان که فهمیدم روز شنبه را به عنوان روز تعطیل دینی قبول دارند و علت اینکه به مدرسه کلیمیان آمده بودند همین تعطیلی روز شنبه در مدارس کلیمی بود. با یکی از آنها آلیس در راه مدرسه همراه بودم و تا حدودی صمیمی شدیم. حتی روزهای شنبه گاهی با آنها به کلیسایشان می‌رفتم و در خواندن آهنگهای مذهبی که به انگلیسی می‌خواندند با آنها همراه می شدم. من تقریبا تعصبی در مذهب نداشتم و می‌خواندم چون آواز خواندن را دوست داشتم و  آوازهایی مثل silent night  بنظرم قشنگ می‌آمد . در واقع با دو سه دختر کلیمی صمیمی تر شدم تا دختران ارمنی کلاس. دوستان صمیمی من نسرین امین فرد، شهره زرهی و الهه اوهب صیون بودند . بخصوص نسرین.  دختری آرام ، باهوش و منظم که بشکل متینی عاطفی بود.

مدرسه‌ی کوروش مدرسه‌ی خوبی بود و یکی از خاطرات بسیار فراموش نشدنی من از مدرسه دبیر طبیعی و علوم خانم موره بود که او هم کلیمی بود. زنی جوان، بلند قد و لاغر با موهای کوتاه مرتب مشکی که معلوم بود فری بود که بسیار خوب صاف شده بود، و صدایی بم و گرفته. خیلی خوب درس می داد و بسیار مبادی آداب بود. جالبه که می گفتند موره به معنی معلم است . یادمه وسط سال یک سری کتابهای خارج از درس معرفی کرد که در کتابفروشی امیرکبیر چهار راه استانبول می فروختند . کتابهایی از مجموعه علوم به زبان ساده . کتابهایی سی چهل صفحه ای در مورد موضوعات مختلف. از ما خواست کتابی را خودمان انتخاب کنیم و موضوعش را با تئاتر ارائه دهیم. گروه هایی تشکیل داد با سرگروه تا برنامه ریزی و انجام کار را در گروه پیش ببریم. پروژه ای بسیار جالب و خلاق. من و نسرین و الهه و شهره همراه با یافا و آلیس سر گروه بودیم. تشکیل جلسات گروه ، خواندن کتاب و بحث در مورد چگونگی طرح مطالب آن ، طرح نمایشنامه از مطالب کتاب ، تقسیم نقش ، تهیه وسایل نمایش و تمرین و اجرا همه باید در گروه ها انجام می شد. و چه دوره جذابی بود این دوره‌ی انجام پروژه و چقدر فن و هنر در کنار موضوع کتاب یاد گرفتیم.

گروه ما کتاب "گل، دانه و میوه" را انتخاب کرد. ما با مقواهایی شکل برگها و گلبرگها و میوه های مشخصی را درست کرده و رنگ کردیم و لباسهایی به رنگ ساقه، گل یا میوه مثل سبز، قرمز یا زرد پوشیدیم که با مقواها تزیین کردیم. من نقش دخترکوچکی گم شده در جنگل را داشتم که در راه با گلها و میوه ها صحبت می کند تا راه خانه اش را پیدا کند. آنها اطلاعاتی به او در مورد خود یا دیگران می دادند. اینکه گلشان چند گلبرگ دارند ، میوه شان چه خاصیتهایی دارد و مطالب دیگری که از کتاب درآوردیم. و به این ترتیب به مرور با کمک گل و گیاهان راه خانه را پیدا می کند و با دانشی بالاتر از جنگل پیش مادرش برمی‌گردد. موسیقی  متنی هم با ضبط صوت در ضمن نمایش پخش کردیم. آلیس دوست ارمنی‌ام نمایشی در مورد "وال" در دریا داشت که نقاشی دریا و وال روی تخته سیاه را به من محول کرد. نسرین نمایشی در مورد برق داشت که در تاریکی و سکوت شروع شد و با روشنایی و رادیو و وسایل دیگر تمام شد و خلاصه نمایشهای مختلفی که همه درخاطرم نمانده است.

پس از اجرای نمایش خانم موره همه را بسیار تشویق کرد و چند نفری هم به عنوان بهترینها جایزه‌ی  عضویت در انجمن شیر و خورشید مدرسه را گرفتیم. البته فعالیت انجمن محدود بود به یکی دوبار سر زدن به شیرخوارگاه و دادن کادو به بچه های آنجا .

معلم انگلیسی ما هم برای عید تکلیف داد که کتاب نویسی کنیم. یعنی بخشهایی از کتاب انگلیسی را با عکس و نقاشی در یک دفتر بنویسیم و بعد از عید تحویل بدهیم. کتاب نویسی از آن تکالیفی بود که معمولا خیلی جدی گرفته نمی شد، چون کمی سرکاری بود. اما من موضوع را جدی گرفتم و اتفاقا در همان ایام، نمی دانم از کلیسای ادونتیست ها یا جای دیگری، جزوه های تبلیغات مذهبی مسیحی برای کودکان به دستم رسیده بود که تصویرهای رنگی زیبایی داشت از کودکان در حال خواندن و بازی و دعا.  با بریدن و چسباندن عکسها متناسب با موضوع جملات انگلیسی کتاب درسیمان حدود بیست صفحه از دفتر را پر کردم. خیلی خنده دار بود که کتابها برای تبلیغ مذهبی تهیه شده بودند و من همه صلیبها و اشکال مذهبی را قیچی می کردم و دور می ریختم و بخش عکس بچه ها را در می آوردم و عکس توپ و لیوان و ...در کنارشان می گذاشتم. بهرحال با کمی تردید می توانم بگویم که این جزوه های مذهبی واقعاً برایم مفید واقع شد و اگر چه چیزی به ایمان مسیحی من اضافه نکرد ولی یک دفتر یادگاری با امضای "عالی" به سندهای تاریخی انبارمان اضافه کرد.

یونیفورم مدرسه کوروش کت و دامن سرمه ای و پیراهن آبی روشن بود. یونیفورمی نسبتا گران قیمت. البته ما پارچه اش را از مدرسه گرفتیم و مادرم آن را دوخت . هرچند کتش مثل کت بچه های دیگر با اپول و از این حرفها نبود. بچه های مدرسه کوروش هرچند اغلبشان پولدار بودند و بعضیهاشان نمایندگی فیلیپس و از این حرفها مال پدرشان بود ولی ظاهر و رفتارشان خیلی ساده بود ، و حتی گاهی فقیرانه به نظر می رسید. با وجود اینکه زبان عبری را خوب نمی دانستند ولی در صحبتها معلوم بود آداب مذهبی رعایت شبات یا شنبه به عنوان روز تعطیل و دست نزدن به برق و چراغ در این روز و خوردن گوشت ذبح خاص و ..را کامل اجرا می کنند.

بعدها وقتی ویژگیهای ما ارامنه و یهودیان را مقایسه می کردم متوجه شدم که با وجود اینکه هردو در جامعه ایران با هویت اقلیت دینی شناخته می شویم ولی هویت ملی و قومی در ارامنه قویتر از هویت مذهبی است. ارامنه روی صحبت کردن به زبان ارمنی در خانه و مدرسه بسیار تعصب داشتند، و عموماً اسم فارسی روی بچه هایشان نمی گذاشتند. 7 ساعت درس زبان ارمنی در هفته داشتند و در واقع بجای کلاس دینی زبان و ادبیات و تاریخ ارمنی می خواندیم. در عوض نه مدرسه‌هایشان روزهای یکشنبه تعطیل بود و نه مغازه هایشان. یه جوری به نظرم می رسد یهودیان در برخورد با جامعه اکثریت مسلمان در مسائل قومی محافظه کارتر بودند تا ارامنه هرچند محافظه کاری جزو خصیصه‌ی همه‌ی اقلیتهاست. الان فکر می کنم شاید این محافظه کاری بیشتر در یهودیان ریشه در تفاوت نوع برخورد اکثریت مسلمان با این دو اقلیت نیز داشته است.

از دیگر مواردی که از دبیرستان کوروش یادم می آید جشن آخر سال بود که برایمان خیلی هیجان انگیز بود. ما چهار نفر که با هم دوست بودیم یک گروه رقص تشکیل دادیم و تمریناتمان را در منزل الهه که نزدیک بیمارستان مهر بود با هدایت خواهر بزرگش انجام می دادیم. یک رقص خارجی با آهنگ جاز خارجی و یک رقص ایرانی با یک موسیقی خوب که خواهر الهه پیشنهادش را داد. برای رقص خارجی دو نفرمان کاملا سیاه و دونفرمان کاملا سفید پوشیدیم. اما برای رقص ایرانی با پارچه ساتن سبز روشن و قیطون طلایی برای خودمان لباس بلند کلوش با آستین کلوش دوختیم .

جالب بود که برخلاف برنامه های جشن مدرسه ادب که همه چیز توسط معلمین طراحی و هدایت می شد، اینجا همه چیز واقعا توسط بچه ها تهیه و هدایت و اجرا می شد. آنقدر که یادم می آید مدیران جشن بجز اطلاع از طریق توضیح کلی تنها یکبار برنامه ما را قبل از اجرا دیدند.

جشن همراه با برنامه‌ی پسران در سالن بزرگ دبیرستان پسرانه کوروش برگزار شد. آن موقع تعدادی از پسران کلیمی را در راه برگشت مدرسه از طریق همکلاسیها شناخته بودم ولی طبیعتا هیچ ارتباطی با آنها نداشتم ، درصورتیکه همکلاسیهایم با اغلبشان آشنا بودند و زنگ تفریح در موردشان زیاد صحبت می کردند. در طی جمع شدن حضار هم غریبی خانواده‌ی من و آلیس ودیگر ارمنیها در میان ازدحام کسانی که مرتب با هم سلام و علیک و روبوسی می کردند و به گپ و گفت و خنده مشغول بودند بیشتر به چشمم می آمد.  

یکی از مشکلات من در دوستی با بچه های مدرسه کوروش دوری خانه های آنها بود. چون آنها اغلب در غرب تهران آن روزها و حول و حوش بیمارستان مهر زندگی می کردند و ما در منوچهری. از طرف دیگر برادر من که شش سال از من بزرگتر بود احساس بزرگی می کرد و سر رفت و آمد من به خانه‌ی دوستان کلیمی‌ام چک و چانه داشت .

یادم نمی رود که یک بار تولد نسرین منزلشان دعوت شدم. وقتی رفتم فکر می‌کردم مثل تولد بچه های ارمنی دبستان ادب فقط همکلاسیهایمان در مهمانی خواهند بود. اما بیشتر مهمانان فامیلهایش بودند و بچه های آنها با سنین مختلف. تنها من و الهه و شهره از مدرسه‌مان حضور داشتیم. فضای خانه برای من کمی سنگین بود چون اغلب بزرگسال یا بچه بودند . از طرف دیگر هیچ برنامه‌ی خاصی هم جز کیک تولد و آواز تولد نبود. شاید سنمان برای بازیهای تولد بزرگ شده بود و شاید درمیان این بچه ها رسم و رسومات تولد بچه های آبادانی نبود. این بود که همه اش یک گوشه نشستیم و گپ زدیم. تنها یکبار از ما خواستند که رقصی را که برای جشن مدرسه آماده می کردیم برقصیم. بعد از رقص دایی نسرین که جوانی دانشجو با قد خیلی بلند بود موقع نشستن بازویم را گرفت و گفت خوب می رقصی ها. من کمی معذب شدم . بعد از آن هم احساس می کردم گاهی به من خیره نگاه می‌کند و معذب بودنم بیشتر شد. شام خیلی دیر حاضر شد و مهمانی خیلی طولانی شد. من و آلیس قرار بود ساعت 8 باهم پیاده برگردیم اما ساعت از ده شب هم گذشت تا شام تمام شد. خانه‌ی ما تلفن هم نداشت که خبر دیر آمدنمان را بدهم و من تمام مدت نگران بودم، اما نسرین خیلی آرام بود و انگار متوجه نمی‌شد که وضع ما با بچه های کلیمی که خانواده‌هاشان همدیگر را می شناسند فرق دارد. ما مجبور شدیم با ماشین دایی نسرین به خانه برگردیم و یازده شب به خانه رسیدیم. با وجود اینکه نسرین هم با داییش آمد اما موقع پیاده شدن ما خودش پیاده نشد و داییش ما را تا دم در رساند. آلیس زودتر پیاده شد. منزل ما در منوچهری بین دو مغازه بود و درش در پایان یک دالان باز می شد. ماشین کمی جلوتر از دالان ایستاد. من تند وارد دالان شدم و دایی هم از عقب وارد دالان شد. دالان تاریک بود و در منزل که معمولا در طی روز باز بود، بسته بود. زنگ در خراب بود و کلون در را باید می زدم. دایی آهسته صدا زد آلوارت. من که شدیدا معذب بودم تند و تند کلون را زدم. تا برادرم در را باز کند که برای من خیلی طول کشید، دایی یکبار دیگر گفت آلوارت یه دقیقه صبر کن.  وقتی برادرم در را بازکرد دایی چیزی می گفت که من دیگر نشنیدم. به محض دیدن برادرم خداحافظ گفتم و وارد خانه شدم. دایی هم برگشت و رفت و برادرم با کنجکاوی رفتن او را تماشا کرد. برادرم مرا هل داد خانه ی خاله که در طبقه اول بود و درش باز بود. مادرم و خاله و خواهرم نشسته بودند و نگران در مورد اینکه تا حالا کجا بودم. من در مورد علت طولانی شدن مهمانی و مسائل دیگر توضیح دادم. برادرم گفت: پس نسرین کجا بود که نیامده بود. گفتم: توی ماشین بود. گفت: این پسره پس کی بود. آنقدر مشکوک و خشن سوال می کرد که من ناراحت گفتم: من چه میدونم، داییش بود، من چه تقصیری دارم که این جوری سوال می کنی و گریه ام گرفت. تند خداحافظی کردم و رفتم خانه خودمان در طبقه ی دوم.

هرچند این واقعه و برخورد برادرم تأثیری در دوستی من و نسرین در مدرسه نگذاشت ولی شاید در احساس غربت بیشتری که در آن محیط کردم و اینکه سال بعد تمایل خودم را به رفتن به دبیرستان ارامنه کوشش مریم با شدت بیشتری مطرح کنم  بی‌تأثیر نبود.

 

فروردین 1399

 

 
نظرات 1 + ارسال نظر
علی یکشنبه 20 تیر 1400 ساعت 11:04

با سپاس بسیار زیبا و خواندنی و هیجان انگیز
تاریخی نهفته در خاطره
احسنت بر نگارنده

ممنون از لطفتان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد