ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۴- تابستان خوش در باشگاه نفت

تابستان بین کلاس چهارم و پنجم، مادرم به کمک یکی از کارمندان شرکت نفت مرا هم در برنامههای تابستانی باشگاه نفت آبادان ثبتنام کرد. کارنامهی پر از بیستم مجوز من برای ثبتنام شده بود. آشنایان شرکت نفتی برای تشویق قبول میکردند که مرا به عنوان خواهرزاده معرفی کنند تا از امکانات شرکت نفت استفاده کنم. آرمیک دختر همسایه قدیممان هم ثبتنام کرده بود. برنامه تابستانی باشگاه نفت پر بود از برنامههای متنوع. از کلاسهای پینگ پنگ و تنیس تا اسب سواری و رقصهای مختلف مثل پاسادوبل و غیره، تماشای کارتون و بالاخره آموزش شنا.

روز اول استخر برنامه تابستانی، روز هیجانانگیزی بود.

آرمیک مایو نداشت و قرار شد من برای او پارچه بخرم و مایو بدوزم. 

 

با مادرم به بازار رفتیم. بازار آبادان وسط شهر بود و ما از محله مان «بِرِیم» با اتوبوس به آنجا میرفتیم. همیشه برای رفتن به مدرسه و بازار که هردو در شرق پالایشگاه قرار داشتند باید از کنار حصار پالایشگاه میگذشتیم.

 عجیب بود که پالایشگاه آبادان در وسط شهر واقع بود.  و محلههای شرکت نفت مثل بوارده و کارون در شرق آن و بریم و نخلستان و سهگوش در غرب آن ساخته شده بود. خاطره کودکی من از پالایشگاه یک تصویر زیباست. دودکشهای بلند با تعداد زیاد که مثل سیگارهای غولآسا با رنگ نقرهایشان در آسمان میدرخشیدند و گاهی خروج بخار و دود را از آنها میدیدیم، تعداد زیادی مخازن بزرگ سوخت به رنگ نقرهای که همراه با نردبانهای شیبدارشان از حصار پالایشگاه بالا زده بودند، و برجهای بلند با سازههای پیچیده که انگار ابهت انسان را به رخ میکشیدند. به هرحال از نظر آبادانیها این پالایشگاه بود که روستای گرمسیری عبادان را آبادان کرده بود.

بازار را خیلی دوست داشتم. بازار پارچه فروشها که گاریهای خرازی با انواع قرقرهها و قیطان ها و کش و نوارهای رنگی در وسط خیابان آن در رفتوآمد بودند همراه با توپهای پارچههای رنگی  و مردم در آمدوشد، فضایی بسیار رنگارنگ و سرزنده  و خوشآیند بود. همیشه بعد از خرید به بستنی فروشی زیبای شکرچیان هم سری میزدیم که در حیاطش حوض آبی با فواره داشت، و میزهایی با رویه کاشی کاری سرامیکی زیبا به رنگ سفید با نقش گلهای رنگارنگ، و صندلیهای چوبی در حیاطش چیده شده بود. بستنی یا فالوده میخوردیم و بعد یک لیوان خیلی بزرگ آب یخ میآوردند، از همانهایی که در خیابان لیوانی یک ریال برای عابرین عطشزده میفروختند. مادرم با وجود مشکلات مالی ما، همیشه عید سال نو و عید پاک برای من پارچه ی لباس نو به انتخاب من میخرید و خودش یا من آن را میدوختیم.

برای آرمیک پارچه راهراه سفید و قرمزی خریدیم و من از روی الگوی مایوی خودم که مایوی دو تکه آنوش بود و برایش کوچک شده و به من داده بود، برای او مایو دوختم. مدل آسانی بود. پارچه چینداری که روی بالاتنه و شورتش میآمد اشکالات دوخت را هم میپوشاند. چندین روز در خانهمان برای دوختودوز و پرو بساطی برپا بود. به شوخی به آرمیک میگفتم یک مایو برایت دوختهام صد در صد واترپروف و تضمینی. آن روزها ساعتهای واترپروف در بازار کوویتیها  زیاد تبلیغ میشد.

با این که هردو قبلا استخر رفته و شنا بلد بودیم ولی آن روز که اولین روز استخر رفتن با گروه بود برای ما روز خاصی بود. همیشه فقط با دوستان صمیمیمان استخر رفته بودیم و دیگران را هم نمیشناختیم.

استخر رفتن را با آنوش شروع کرده بودم. کلاس اول بودم. اولین روزی که استخر رفتم برادر آنوش، سورن، مرا مجبور کرد در آب بپرم. دست و پا زدن برای بالا آمدن در آب و رسیدن به لبه را یادم داد و گفت بپر. من میترسیدم ولی او وقتی دوبار تکرار کرد و من نپریدم، مرا بلند کرد و داخل آب انداخت. وقتی توانستم خودم را به لبه برسانم، ترسم ریخت و شروع کردم به پریدن. تنها کارم آن روز پریدن از لبه استخر و برگشت به لبه و نردبان و بالا آمدن و دوباره پریدن بود. آن روز سورن مرا مجبور کرد آخر کار از دایو هم بپرم. شنا کردن را با همین دست و پا زدنها و بعد، از طریق آموزش آنوش یاد گرفتم.

آنوش از طریق خواهرش که پرستار شرکت نفت بود کارت داشت، ولی من بیشتر مواقع بدون کارت میرفتم. وقتی دم در شماره کارت میخواستند شماره مشابه آنچه دیگران گفته بودند میگفتیم و اغلب چک نمیکردند. یکبار هم که یکی از نگهبانها فهمید کارت ندارم باز گذاشت که برویم و از آن پس همیشه روزهای نگهبانی او با اطمینان به استخر میرفتیم.

ولی اینبار قضیه فرق داشت. با یک سری بچههای گروه که همه بچه شرکت نفتی بودند و در برنامه تابستانی با هم آشنا شده بودیم می رفتیم استخر. ده، یازده سالمان بود و شروع کرده بودیم به توجه به بدن و لباسمان. آرمیک به خاطر مایو جدیدش نگران بود و من به خاطر نشان دادن پاهای تپل و چاقم که با بالاتنه لاغرم هماهنگی نداشت.

آرمیک مرتب غر میزد و از مایواش ناراضی بود. فکر میکرد مایواش مثل مایوهایی که با پارچههای کشی دوخته میشوند باید چسبان باشد. در حالی که پارچهای که خریده بودیم پارچه کتان بود و چسبان نمیشد. من هم با اضافه کردن چینهای بیشتر سعی کرده بودم گشادی شورتش را بپوشانم.

روز اول استخر سعی کردیم زیاد با بچههای گروه در اتوبوس حرف نزنیم تا توجهی به ما نداشته باشند. کوروش و داریوش دو برادر بودند که با ما زیاد شوخی داشتند. سر رقص پاسادوبل با کوروش زیاد خندیده بودیم و با ما صمیمی شده بود.

بعد از پوشیدن مایو در رختکن خانمها، صد بار رفتیم جلو آینه و از هم در مورد سر و وضعمان پرسیدیم. آخر سر تصمیم گرفتیم فاصله رختکن تا استخر را بدویم و شیرجه داخل آب بپریم تا فرصتی برای توجه دیگران به ما نباشد. با وجود این که خانم محلوجی مربی مهربانمان گفته بود که دور استخر ندوید چون ممکن است سر بخورید، ما تصمیممان را گرفتیم. بدو از رختکن درآمدیم و پریدیم توی آب.

من تا سرم را از آب در آوردم تا آرمیک را پیدا کنم کوروش را دیدم که با خنده به طرفم شنا میکرد. سریع شروع کردم به شنا کردن در طول استخر. پس از دو طول شنا کردن خسته شدم و شروع کردم به نگاه کردن به اطراف. کوروش را دیدم که با خنده صدا زد «هی ماهی چهطوری، عجب شیرجه محشری زدی!» من که مایوی آرمیک و پاهای چاقم را فراموش کرده بودم خندیدم و دنبال آرمیک گشتم. دیدم لبه استخر در قسمت کم عمق آب ایستاده و به من علامت میدهد. وقتی به او رسیدم متوجه شدم مایواش مشکل دارد و مرتب آب در شورتش جمع میشود و شورتش را سنگین می کند و به طرف پایین میکشد. حسابی از دستم عصبانی بود. صدای غرهایش داشت بلندتر میشد. کمی در حال حرکت وارسیاش کردم. به طرز وحشتناکی خندهام گرفته بود ولی جرأت نداشتم بخندم. شورتش پر آب میشد و مثل تیوب باد میکرد. کشهای دور پایش را که شل میکردم آب خارج میشد. مایوی واترپروف و تضمینیاش بد جوری داشت وا میرفت. کمی فکر کردم، به زور او را مجددا به رختکن بردم چون میترسید از آب که بیرون برود شورتش بیفتد. کشهای دور پای شورتش را در آوردم و در عوض کش کمر شورتش را محکمتر بستم. باز با زور و تمنا او را به استخر برگرداندم. امتحان مجدد شورتش در آب با تغییراتی که داده بودیم جواب مثبت داد. بهش گفتم «دیدی تضمینی بود» و این دفعه جرأت کردم و حسابی خندیدم. او هم شروع کرد به خندیدن. کوروش نزدیک شد و گفت «دخترا به چی میخندید؟» گفتم هیچی، بعد متوجه دوتا کش توی دستم شدم. دستم را بالا آوردم و کشها را نشان آرمیک دادم و گفتم «صددرصد تضمینی» و باز شروع کردیم به غش غش خندیدن.

آن سال من و آرمیک روزهای خوش بسیاری در باشگاه نفت داشتیم. تنیس، سوارکاری، رقص، آواز و پیک نیک در مکانهایی جالب و دلنشین و آشنایی با مربیانی دلسوز را برای اولین بار تجربه کردیم.

باشگاه نفت و برنامههای آموزشی ـ تفریحیاش تابستان طاقتفرسای آبادان را به تابستانی با خاطرات خوش تبدیل میکرد و من یک تابستان موفق شدم موقعیت بچههای شرکت نفتی را از این نظر تجربه کرده و برای همیشه در خاطراتم حفظ کنم.

 

چاپ شده در دوهفته نامه "هویس" شماره ۱۳۶  - 15 آذر ۱۳۹۱

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد