ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۵- کتاب‌های گلوریا

  

آقای ابطحی قدم میزد و یکی از بچهها درس جدید فارسی را روخوانی میکرد. بقیه هم طبق دستور معلم با انگشت متن خوانده شده را تعقیب میکردند تا بتوانند از جایی که قطع شد خواندن را ادامه دهند. کسی که در حال خواندن بود واقعاً جان میکند. تپق زدنهای متوالی و غلط خواندنهایش همه را کلافه کرده بود. هرایر، همکلاسی و همنیمکت من، طبق معمول شیطنت میکرد. از ردیهای کلاس بالاتر بود و با وجود قد بلندش او را کنار من در نیمکت ردیف دوم کناری نشانده بودند تا ظاهراً کنترلش کنند. انگشتش را تند و تند روی خطها میکشاند و تندتند کتاب را ورق میزد و به من نگاه میکرد تا مرا بخنداند. من هم که در کنترل خنده ضعیف بودم یک در میان زیر میز میرفتم و میخندیدم، که یکباره معلم حکم خواندن مرا صادر کرد. به زور  به کمک اطرافیان، محل ادامه را پیدا کردم و شروع به خواندن کردم. متن درس تمام شد و من ساکت شدم. معلم گفت تکلیف شب را هم بخوان. تکلیف شب! در کتاب من تکلیف شبی نبود. هرایر داد زد: «آقا کتابش تکلیف شب نداره، آخه کتابش مال عهد بوقه!» بعد سریع کتابم را گرفت و کتاب خودش را جایش قرار داد و من تکلیف شب را هم خواندم. 

 

راست میگفت. کتاب من مال عهد بوق که نه، ولی مال پارسال بود. هرچند وقت یکبار دم خروس قدیمی بودن کتابهای درسی من مشخص میشد. قضیه از این قرار بود که از کلاس دوم یا سوم به بعد که دیگر آموزش و پرورش کتابهای رایگان در اختیار مدارس قرار نمیداد، ما مجبور بودیم کتابهایمان را خودمان بخریم. مادرم هم با داشتن چهار بچه و درآمد ناچیز نمیتوانست کتاب بخرد، پس تابستان کتابهای سال گذشته یکی از بچه های کلاس بالاتر را می گرفت و به من می داد. بقیه که بزرگ تر بودند خودشان چاره خودشان را می کردند.

کتاب های من مال گلوریا بود. گلوریا مرا نمی شناخت ولی من گلوریا را که دختری زیبا و قدبلند بود از دور می شناختم و کتاب هایش را از نزدیک. تمام تابستانها تا پایان کلاس ششم حسابی با کتابهای گلوریا مشغول بودم. اولین کارم خواندن داستانهای کتاب فارسی بود. بعد کم کم به خواندن کتاب اجتماعی و حتی ریاضی مشغول میشدم. خلاصه بدون این که اجباری باشد عملاً کلاسهای تقویتی تابستانی داشتم. 

اما آماده کردن کتابها برای مدرسه، مرحله مفصل دیگری بود. اول شروع میکردم به پاک کردن تمام نوشتههای دستی روی کتاب. هر چند گلوریا دختر مرتبی بود ولی به هرحال همیشه یادداشتهای مختلفی روی کتاب بود. یادداشتهای مدادی با پاککنهای سفید و یادداشتهای خودکاری با طرف آبی پاککنهای دو رنگ باید پاک میشدند. بعد نوبت به اتو کردن کتابها میرسید، چون لبه کتابها به مرور در اثر استفاده بر میگشت و لوله میشد. گوشههای برگ برگ کتابها را با پارچه نم دار اطو میکردم تا لبهی تاخورده و لوله شده آنها صاف شود. چون کتابها با اطو صاف میشدند پف کرده میماندند به همین دلیل لبه کتاب را زیر تخت میگذاشتم تا پفش بخوابد و به شکل کتاب مرتبی در آید. بعد هم نوبت جلد جدید و نایلون کردن آنها بود. خلاصه حسابی کتابها را مرمت میکردم. مصیبت وقتی بود که بعضی کتابها در اثر صحافی ضعیفشان برگ برگ میشدند. در این موقع دوختن برگهای کتابها و صحافی خانگی هم به کارهای مرمت اضافه میشد. خلاصه بعد از این مرارتها، وقتی کتاب حسابی نو شده بود و من کهنه بودن آنها را داشتم فراموش میکردم، این تغییرات جزئی متن کتاب که قدیمی بودن کتاب مرا رو میکرد حسابی حرصم را در میآورد.

خواندن تکلیف شب تمام شد. هرایر کتاب خودش را گرفت و کتاب مرا سر جایش گذاشت. آقای ابطحی بالای سر من رسید. به او نگاه کردم و منتظر تشویقش بودم که یک مرتبه سر من هوار کشید «دختر خجالت نمیکشی» و کتاب را از زیر دستم کشید. ورق کتاب را پاره کرد و کتاب را سر میز گذاشت. ورق را دستم داد و گفت همین حالا برو دفتر  و منتظرباش تا من بیایم. هاج و واج ورق را میگرفتم که متوجه خرابکاری هرایر شدم. یک کاریکاتور گنده روی بخش سفید کتاب کشیده بود و بالایش نوشته بود آقای ابطحی. گفتم: آقا اجازه من اینو نکشیدم. آقای ابطحی گفت: پس کدوم گوسالهای کشیده؟ گفتم: نمی دونم آقا، گفت: «پس خفه شو برو دفتر و منتظر باش».

ورق به دست از کلاس خارج شدم. در راه کاریکاتور را تماشا میکردم. هرایر یک کله دراز بزرگ کشیده بود با موهای فرفری عین خود ابطحی و یک سبیل هیتلری کمی کوتاهتر از سبیل او. از کله کاریکاتور سیخ سیخهایی بیرون آمده بودند. روی یک سیخ صلیب شکسته هیتلر بود، روی یکی مار، و روی بقیه چیزهایی شبیه داس و چکش روسها، خنجر، خرچنگ و از این قبیل. خلاصه اگر معلم نقاشیمان آن را میدید فکر کنم یک بیست به خاطر قوه تخیل به هرایر میداد ولی الآن این نقاشی مصیبتی شده بود. وارد دفتر که میشدم خانم آنیک معلم حسابمان را دیدم. گفت: چرا سرکلاس نیستی. گفتم: به خاطر این. ورق را گرفت نگاه کرد و با خنده یواش گفت: اما کم شباهت به آقای ابطحی ندارد، و دوباره خندید. خنده او باعث شد کمی از اضطرابم کم شود.

زنگ را زده بودند و معلمها یکی یکی وارد دفتر میشدند و آشناها چرایی حضور مرا میپرسیدند. ورق را پشت سرم گرفته بودم تا مجبور نشوم به همه توضیح دهم. آقای ابطحی هم آمد. حسابی عصبانی بود. مرا به دفتر معاون مدرسه آقای سورن برد و شروع به شکایت از بیانضباطی و بیتربیتی کلاس ما کرد و گفت این هم نمونه کار شاگرد اول کلاس. و ورق را به دست او داد و به دفتر معلمان برگشت. آقای سورن که پسرهای کلاس از سیلیهای دردناکش حسابی میترسیدند گفت این را تو کشیدهای. گفتم نه آقا. گفت پس کی کشیده؟ گفتم نمیدونم، کتابم زنگ تفریح سر میز بود، نمیدونم کی این نقاشی را توش کشیده. موقع آمدن به دفتر این جواب به فکرم رسیده بود. با وجود این که آقای سورن خیلی عصبانی حرف زد و تحقیرهایی هم کرد ولی نه گریهام گرفت و نه جواب بیشتری دادم.

 اصلا نمیخواستم اسم هرایر را ببرم. هم از او میترسیدم و هم میدانستم اگر هرایر تنبیه شود حتماً کتک میخورد و این موضوع مرا ناراحت میکرد. هرایر پسری بود تقریبا همقد خیلی از معلمهای ما. با قیافهای کمی شبیه آدم بزرگها که انگار بچه شده باشند. صورتش انگار چین و چروک داشت. روی یک پره بینیاش جای بریدگی و بخیه بود که موقع خنده بیشتر مشخص میشد. همیشه لبخندی شیطنتآمیز که بیشتر به نظر من کودکانه میآمد بر لبش بود. اول سال که وارد کلاس ما شد همیشه در حال دعوا بود. با پسرها و گاهی هم با دخترها. همیشه مرا که میدید یک چک محکم به پشتم میزد و میگفت سلام جوجه. و من که اشک از درد در چشمانم حلقه میزد میگفتم دیوونه! درد میگیره نمیفهمی؟ اما با این حال وقتی میدیدم پای تخته منِ من میکند و نزدیک است معلم حسابی از کوره در برود به او تقلب میرساندم. جواب را با لبخوانی میرساندم یا مینوشتم و دزدکی نشانش میدادم. بهالطبع از این کارم خوشش میآمد و روز به روز سنگینی چکهایش کمتر میشد.

آقای سورن کمی توصیههای تربیتی کرد و گفت با توجه به این که عموما شاگرد بیتربیتی نیستم از آقای ابطحی میخواهد که مرا ببخشد و گفت دفعه آخرت باشد، برو از آقای ابطحی معذرت بخواه و به کلاس برگرد. آقای ابطحی در دفتر با معلمها چای میخورد. برای خارج شدن باید از دفتر میگذشتم. وقت فکر کردن نداشتم ولی احساس کردم دوست ندارم از آقای ابطحی معذرت خواهی کنم، چون تقصیر من نبود. پس سرم را انداختم و از دفتر خارج شدم.

زنگ تفریح تمام نشده بود. تا از دفتر خارج شدم هرایر و بچههای دیگر دورم را گرفتند. هرایر گفت: موشک چی شد؟ گفتم: هیچی دیگه، طبق معمول گربهها فرار کردند. گفت: چرند نگو، خوب بعد؟ گفتم: خوب بعد این که خیلی دیوونهای، چرا تو کتاب من نقاشی کردی؟ اگه تو کتاب خودت نقاشی میکردی جایزهاش را خودت میگرفتی. و دویدم طرف روبینا و دوستان دیگرم و به بازی مشغول شدیم.

زنگ بعد باز با آقای ابطحی درس داشتیم. دلهره داشتم که چهطور بدون عذرخواهی وارد کلاس شوم. ولی به خیر گذشت و آقای ابطحی دیگر در مورد موضوع صحبت نکرد.

کتابهای درسی گلوریا کماکان تا پایان کلاس ششم دبستان به من رسید و گه گاه ماجراهای مختلفی برایم پیش آورد. یکبار بر سر یک قاعده دستوری که در کتاب پارسال طور دیگری تفسیر شده بود با آقای ابطحی بحث کردم و با توجه به برخورد خشنش حسابی با او قهر کردم. یکبار به خاطر تغییر مسائل حساب و جوابی که من برای مسأله قدیمی در دفترم نوشته بودم نمره کمتر از ده گرفتم، و خیلی وقتها هم مجبور شدم زنگ تفریح بنشینم و تغییرات کتاب جدید را در کتابم یا در واقع در کتاب گلوریا با دستخط وارد کنم.  اما در هر صورت این کتابهای گلوریا بودند که مرا تا پایان دبستان همراهی کردند و خاطرات آنها تا امروز همراه من است.

هیچ وقت روزی را که در تهران کتابهای جدید اول دبیرستان توسط برادرم آندیک برایم خریده شد از یاد نمیبرم. چهقدر خوشحال بودم که کتابهایم مثل کتابهای دیگران نو و بدون اشکال است و با آنها هیچ فرقی ندارد. اما امروز که به آن روزها فکر میکنم دلم برای کتابهای گلوریا و ماجراهایش بیشتر تنگ شده تا کتابهایی که هیچ فرقی با کتابهای دیگران نداشت.  

 

چاپ شده در دوهفته نامه "هویس" شماره ۱۳۸  - ۲۳ دی ۱۳۹۱

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد