ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۶- بازدیدهای کودکانه ما

بالاخره بعد از قول و قرارهای مفصل که چندین بار به هم خورده بود، قرار بود به بازدید یک هواپیمای مسافربری در فرودگاه آبادان برویم. این را «ماییس» پسر فامیل ما یا دقیق تر پسر «پدر تعمیدی» من خبر داده بود.

خانواده «گریکور» یا همان «پدر تعمیدی» یا به ارمنی «کاور» من هم در نخلستان چند خانه آن طرف تر ما ساکن بودند. کار پدر تعمیدی این است که به کمک کشیش، بچه ی چندماهه را که در بیشتر مواقع به خاطر جدا شدن از پدر و مادر و دیدن کشیش با آن ردا و ریش و صلیب بزرگش زهره ترک شده است، هم زمان با آواز کشیش که اغلب با شیون کودک همراه است در کلیسا غسل دهد و مسیحی کند، و البته در آینده کمک خانواده باشد. 

 

کاور ما هم که مردی بود بسیار چاق با شکمی بزرگ شبیه «هاردی» واقعا کمک ما بود. حیف که هیچ عکسی از مراسم غسل تعمید ندارم .حتما عکس بامزه ای می شد. ماییس پسر کوچک کاور، هم کلاس من در مدرسه بود. روزهایی که به هر علتی تریلی مدرسه نمی آمد کاور من و ماییس را به مدرسه می رساند، و من موقعی که از مدرسه برمی گشتم و مادرم سر کار بود به خانه ماییس می رفتم. خاله مری، همسر کاور، یا به قول آن زمان مان «مری آنتی» هم با مهربانی من را پذیرا بود.

ماییس بیشتر از صد تا باطری کهنه ریز و درشت داشت که بازی با این باطری ها در حیاط خانه شان از بازی های تمام نشدنی ما بود. قطارهای درازی از باطری می چیدیم و سعی می کردیم با قل دادن آن ها قطارمان را به حرکت در آوریم.

البته بازی با باطری مصرف شده تنها بازی ما نبود. ساخت چیزهایی که با آرمیچر و باطری سالم کار می کردند از بازی های دیگر ما بود. این کار را از برادرانم ساکو و آندیک یاد گرفته بودیم. درپوش آلومینیومی شیرها را صاف می کردیم و با بریدن چند شعاع  و شکل دادن به آن ها به شکل پره یک پنکه در می آوردیم و بعد به آرمیچر و باطری نو  وصل می کردیم تا پنکه بچرخد. آندیک حتی یک قایق موتوری هم با همین وسایل منتها بزرگ تر درست کرده بود که در آب کار می کرد. البته یک بار که با حلبی سعی کرد قایق موتوری واقعی درست کند و آن را به آب شط انداخت، موفق از آب در نیامد، هرچند خودش با شنا خوب از آب در آمد.

قرار بود «آقای فتحی» فامیل خاورخانم و همسایه کاور که خلبان بود ما را به بازدید هواپیما ببرد. خاور خانم را زیاد می دیدم. زنی بود میانسال با ظاهری مقتدر. چادرش همیشه یا به کمرش بود یا روی دوشش ولی همیشه روسری سرش بود. جالب بود که او را طبق روال معمول «ننه آیتی» صدا نمی کردند. پسرش آیتی کمی بزرگ تر از برادر بزرگم ساکو بود و جدیدا با همسر و یک فرزند نوزادش در خانه خاور خانم دیده می شد. همه تعجب کرده بودیم که آیتی که پسر خیلی خوش تیپی بود زنی گرفته بود بسیار معمولی و این قدر زود بچه دار شده بودند.

قبلاً هم «بازدیدهای کودکانه» جمعی در محله ما برقرار بود. کارخانه کوکاکولا که در شرق نخلستان قرار داشت و محله مجردنشین شرکت نفتیِ مجاور آن نیز به همین نام معروف شده بود، یکی از «موضوع های» بازدید ما بود. نه یک بار و نه دو بار. هر چندوقت یک بار که «تقاضای جمعی» در حین بازی های کودکانه ما برای «بازدید کوکاکولا» بالا می گرفت با هر وضعیتی که داشتیم قد و نیم قد با دمپایی های ابری سابیده شده و غیره به کارخانه مراجعه و تقاضای مان را به نگهبان کارخانه مطرح می کردیم. نگهبان کارخانه اول کمی مخالفت می کرد ولی با اصرار بیشترِ ما پس از یک رفت و برگشت و صحبت با کسانی که ما نمی دیدیم اغلب با تقاضای مان موافقت می کرد. تنها شرط این بود که باید مثل پیش آهنگان یا سربازان دست چپ مان را روی شانه جلویی می گذاشتیم و طی بازدید این زنجیره را که بی شباهت به زنجیره نوشابه ها نبود حفظ می کردیم. البته بازدید تنها شامل یک دور زدن در زنجیره ی پر شدن و درپوش خوردن نوشابه ها بود و نه بیشتر. و صد البته پایان کار یعنی خوردن یک نوشابه خنک، شیرین ترین بخش آن بود.

بازدید جمعی دیگری که داشتیم بازدید از کشتی های خارجی بود که کنار شط لنگر می انداختند و اغلب پرچم های رنگی زیادی به شکل ریسه های بلند بر آن ها برافراشته یا در واقع آویزان بود. وقتی خبر لنگر انداختن یک کشتی به ما می رسید می دانستیم که روزی از روزهای پیشِ رو، مسؤولین کشتی اجازه بازدید از کشتی را صادر خواهند کرد. آن قدر مراجعه می کردیم تا بالاخره «مجوز شفاهی» بازدید صادر می شد. بعد ما قد و نیم قد با «لباس های غیر رسمی» به همراه یک خارجی که اغلب لباس رسمی کاملا سفید به تن و کلاه زیبایی به سر داشت از نردبان های کشتی بالا و پایین می رفتیم. گاهی یک نفر مترجمی می کرد و گاهی هم با ایماء و اشاره بازدید پایان می یافت. در پایان کار هم اغلب شاد و خندان با یک پرچم رنگی کشور انگلیس یا هلند در یک دست و  شکلاتی در دست دیگر اما کمی با زور و تشر از کشتی پیاده می شدیم.

این بار بازدید جدی تری در کار بود، بازدید جدی تر بود چون باید با ماشین می رفتیم. آقای فتحی را با جیپش گه گاه دم خانه خاور خانم دیده بودم.  مردی بود لاغر و بسیار قد بلند حدود ۴۰ ساله، با موهای صاف کمی روغن زده رو به عقب شبیه هنرپیشه های سینما . معمولا تنش پیراهن سفید و شلوار مشکی بود. پیراهنش پاگونهایی با خطوط مشکی و طلایی داشت که او را از دیگران متمایز می کرد. اغلب عینک آفتابی به چشم داشت که او را کمی عبوس نشان می داد،اما وقتی عینکش را برمی داشت چشمهای عسلی مهربانش آشکار می شد. بیرون منزل دم در می ایستاد تا بچه ها خاور خانم را صدا بزنند. بچه ها اغلب دورش جمع می شدند و او هم گاهی از درس و مدرسه ما سوال می کرد و حرفهایی می زد که ما را می خنداند.

 بازدید کنندگان من و ماییس و هراند برادر بزرگ ماییس، همراه با آرمیک و برادرش آرا همسایه ماییس در خانه های مصادره ای نخلستان، و روحی و برادرش که در خانه های کارمندیِ بغل این خانه ها ساکن بودند بودیم. این خانه های کارمندی مجردی بودند و فکر می کنم یکی از برادران روحی کارمند شرکت نفت بود. اما روحی با ما بسیار اخت بود و گاهی ما دخترها به منزل شان می رفتیم و لباس های مادرش را می پوشیدیم و به نظر خودمان رقص عربی می کردیم و در خانه کولردار آن ها خیلی به مان خوش می گذشت.  

حسابی نونوار با بهترین لباس ها و کفش های موجودمان دم خانه ی ماییس سوار ماشین بازدیدمان یعنی جیپ آقای فتحی شده و راهی فرودگاه آبادان شدیم. هراند که از همه بزرگ تر و بلندتر بود همراه با آرا، جلو کنار آقای فتحی نشستند و ما پشت جیپ. صندلی های پشت جیپ روبه روی هم بود و ما حسابی شروع به خنده و صحبت کردیم تا به فرودگاه رسیدیم. خوشبختانه ماییس هم که معمولا در راه های طولانی حالش به هم می خورد خرابی به بار نیاورد.

اما ظاهرا به هراند خیلی سخت گذشته بود. هراند با وجود ۱۳ـ۱۲ سال سن هنوز عادت مکیدن انگشت شستش را ترک نکرده بود و به خاطر آن همیشه در خانه و مدرسه با او کلنجار می رفتند. کنار آقای فتحی کلیه هشدارها را فراموش کرده و با خیال راحت به مکیدن شست و سیر در عالم کودکی پرداخته بود که آقای فتحی متوجه شده و حسابی ملامتش کرده بود. گفته بود خجالت نمی کشی فردا می خواهی مهندس هواپیما بشوی و هنوز انگشتت را می مکی و از این حرف ها.

به فرودگاه که رسیدیم آقای فتحی ما را دم در یک دفتر نگهداشت و خودش پس از یک معطلی طولانی همراه یک خانم با پیراهن سفید و دامن سرمه ای شبیه مهمان داران ولی بدون کلاه از دفتر بیرون آمد. ما را از پله های هواپیمایی که در محوطه ی بزرگ فرودگاه کنار یک هواپیما قرار گرفت بالا برد. در هواپیما آقای فتحی شروع کرد به توضیح این که هواپیما چطور و با چه سرعتی و در چه ارتفاعی پرواز می کند و وارد کابین خلبان شد. به خاطر شلوغی دم کابین خانم مهمان دار دست ما را یکی یکی می گرفت و جلو در کابین می برد تا آن صفحه ی پر از دگمه را که آقای فتحی بعضی دگمه ها را روشن و خاموش می کرد ببینیم. بعد خانم مهمان دار چشمکی به آقای فتحی زد و با لحنی جدی گفت: خب مسافرین محترم در صندلی های خود قرار بگیرید و کمربندهای خود را ببندید و برای پرواز آماده شوید. همه هاج و واج با هدایت او روی یک صندلی از صندلی های ردیف های جلو نشستیم و با کمک او کمربندهای مان را بستیم. بعد به هرکدام مان یک لیوان شربت داد که حسابی حال مان را جا آورد و پرواز را فراموش کردیم. بعد از جمع کردن لیوان ها خود مهمان دار هم روبروی مان نشست و کمربندش را بست. بعد احساس کردیم هواپیما حرکت می کند. مهمان دار هم با لبخند به ما نگاه می کرد. پرواز زمینی ما هرچند برای هواپیما پرواز نبود و چند دقیقه ای هم بیشتر طول نکشید ولی ما را واقعا به پرواز درآورد.

بعد از توقف هواپیما مهمان دار با لبخند دستور باز کردن کمربندها را داد. بعد آقای فتحی آمد و خندان پرسید: خب هواپیما خوب بود، که همگی با صدای بلند و خندان جواب دادیم «بعله». بعد پرسید: خب سؤالی ندارید، که برادر روحی که کنار هراند نشسته بود گفت: آقا اجازه. همه به او توجه کردیم. هراند داشت با خیال راحت انگشت شستش را می مکید که برادر روحی پرسید: آقا اجازه دستشویی هواپیما که خالی میشه تو هوا کجا میره؟ همه خندیدیم  اما آقای فتحی کمی عصبانی شد و گفت شما که فردا باید خلبان و مهندس هواپیما بشین سؤال تون اینه؟ بعد با کمی لبخند گفت اشکالی نداره تو بیا جلوی ماشین من برات توضیح می دم. بعد از کمی معطلی در هواپیما را باز کردند و ما خوشحال و خندان از پروازمان پیاده شدیم. نمی دانم این بازدیدهای کودکانه چقدر بر ما بچه ها اثر گذاشت. از همه آن بچه ها هم خبر ندارم ولی سه نفرمان «من و آرا و ماییس» مهندس هواپیما که نه ولی مهندس شیمی و برق و مکانیک شدیم. و من هیچ وقت آقای فتحی را فراموش نکردم که تلاش داشت از آن بچه های خانه های فقیرنشین آبادان مهندس هواپیما و خلبان جت تربیت کند.

و البته از شما چه پنهان بعد از ده ها بار پرواز با هواپیما هنوز جواب سؤال برادر روحی را نمی دانم.

  

دوهفته نامه "هویس" شماره 197-3 مرداد ۱۳۹۴

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد