ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۹- دبستان ادب

 

 

 

 

من دوران دبستانم را در مدرسه ادب با یک معلم بسیار خوب شروع کردم و با یک معلم بینهایت خوب به پایان بردم. البته این به معنی آن نیست که همه معلمهای دبستان ادب خوب بودند.

دوشیزه آنیک (یا آنطور که به ارمنی میگفتیم؛ اوریورت آنیک) خانمی حدود چهل ساله، بسیار قد بلند و با چهرهای بسیار زیبا و شیرین بود که غبار زمانه به مرور روی صورتش نقش ترکیبی از اندوه و شادی نشانده بود. با مادر پیرش زندگی میکرد. با دلسوزی آموزش زبان ارمنی به کلاسهای اول و دوم و هدایت بخشهایی از برنامههای جشن آخر سال را به عهده داشت. هرگز کلام تند از او به یاد ندارم، با وجود این که همیشه شاگردان تخسی در کلاس بودند که از شیطنت بیحد خسته نمیشدند. با مادرم همیشه مفصل صحبت میکرد و او را به منزلش دعوت میکرد. یکی از برنامههای عیدهای ژانویه ما رفتن به منزل اوریورت آنیک و تبریک عید به او و مادرش بود. چیزی که در مورد دیگر معلمها هرگز تکرار نشد. من هم به عنوان کادو اغلب به او نقاشی تقدیم میکردم. اغلب نقاشیهایم نیمرخ زنی بود با سیگاری بر لب که مایه تعجب او میشد، چون نه مادرم و نه او سیگار نمیکشیدند.

تقریبا بیشتر بچههای مدرسه در جشن آخر سال نقش یا فعالیتی داشتند و من که شاگرد اول کلاس بودم طبیعتا در یک برنامهای شرکت داده میشدم. اوریورت آنیک هم همیشه با توجه به درک شرایط مادرم و وضع مالی ما سعی میکرد در تدارک لباسهای رقص یا تآتر یا سرودی که داشتم به مادرم کمک کند.

ما در مدرسه ادب دو جشن سالیانه داشتیم؛ جشن سال نو مسیحی و جشن آخر سال. اجرای برنامههای نمایش، رقص، شعرخوانی و آواز و بالاخره اجرای سرود توسط گروه کر چهارصدایی مدرسه به رهبری آقای ژورا، معلم سرودمان، از برنامههای بی برو برگرد و جالب جشنها بود. یکی از خاطرات خوش من از آبادان همین جشنهای سالیانه بودند. تصور کنید وسط یک درس خسته کننده کسی میآمد و برای تمرین تآتر یا رقص، اسم کسانی را که در برنامه بودند صدا میکرد و از معلم اجازه میگرفت کلاس را برای تمرین ترک کنند . چه لحظه شیرینی بود آن لحظه برای کسی که اسمش خوانده می شد، و چهقدر بچههای دیگر حرصشان میگرفت.

و چه شیرین بودند این تمرینها و نهایتاً بازی نقشها در صحنه در مقابل انبوه جمعیت. و چه شیرین است خاطرات آن نقشبازیکردنها و پشت صحنههای آنها. خوشآمدگویی نظمگونه یک کودکستانی به حضار، جوجهای که به یک جشن عروسی رفته بود ولی فراموش کرده بود هدیه ببرد، مادربزرگی که با نوههایش سر و کله میزد و لابهلای حرفهایش از انجمن اولیاء و مدرسه انتقاد میکرد. و پشت صحنه آن، مادرم که شال و زنبیل مادربزرگ را آماده میکرد. رقص گل زنبق در باغ گلها در حالی که از پادرد، آه از هر قدمم بر میخواست. رقص خوراک کدو و خوشحالی بیحد و حصر بچهها از آرایش صورتشان در پشت صحنه، و بالاخره خواندن شعر: زندگی جنگست جانا بهر جنگ آماده شو، و یادآوری گاه و بیگاه آن در بازی زندگی.

آنچه در مورد اوریورت آنیک و معدودی از معلمان آن زمان دیده میشد چیزی است که گاهی به آن ایثار اطلاق میشود. اما به نظر من علاقه واقعی به کار، و یگانگی کار و اهداف اجتماعی این معلمان، آن چیزی بود که به طور طبیعی باعث وقت گذاشتن زیاد، توجه به همه ابعاد و زوایای کار، توجه به افراد درگیر در کار از شاگرد و ولی و خانواده و غیره، توجه به ابزار کار و بالاخره توجه به همه گوشهکنارها و پیدا و ناپیداهای شخصیت کودکان، و نهایتا باعث تسلط آنها به کار  و ایجاد احترام متقابل فوقالعاده میشد.

مدرسه ارامنه ادب، شامل کودکستان، دبستان و دبیرستان بود. کودکستان و دبستان مختلط بود و دبیرستان به دو بخش دختران و پسران تقسیم میشد.

مدرسه دو ساختمان داشت در دو طرف خیابان زند. ساختمان اصلی مدرسه روبهروی محوطه بزرگ روبازی بود که پارکینگ سرویسهای مدرسه بود. ساختمان اصلی مدرسه که کلیسای ارامنه نیز در حیاط بزرگ آن واقع بود ساختمان آجری دو طبقه بسیار بزرگی بود به شکل ال انگلیسی. یک ضلعش در بخش غربی و ضلع دیگرش در بخش جنوبی حیاط قرار گرفته بود. راهپله بزرگ اصلی در تقاطع ال قرار داشت و در سرتاسر طبقه دوم آن تراس سراسری آجری داشت. کلیسا گوشه شمال شرقی حیاط بود و منظرهای زیبا ـ بهخصوص از تراس مدرسه ـ ایجاد میکرد.

پلههای عریض سنگی دو طرف کلیسا جای خوبی برای نشستن و گپ زدن بود؛ جایی که برای عکس گرفتن دستهجمعی آخر سال هم گاهی استفاده میشد. کیفیت عکسهای دستهجمعی آخر سال مدرسه ادب را ـ که عکاس مدرسه برای تمامی کلاسها در کلیه مقاطع تحصیلی به طور حرفهای و با نشستن معلمان و اغلب مدیر مدرسه در ردیف میانی و شاگردان کلاس در اطراف و با چیدن بچهها به تناسب قدشان میگرفت ـ بعدها در تهران در هیچ کدرسه ارمنی یا غیر ارمنی مشاهده نکردم. بگذریم که در دبیرستانهای ارامنه تهران اصلا عکسی گرفته نمیشد، انگار  عکس گرفتن تنها مخصوص کودکان بود.

رفت و برگشت ما به مدرسه با اتوبوسهای مدرسه انجام میشد که به آنها تریلی میگفتیم چون واگن راننده(یا لوکوموتیو) از واگن مسافران جدا بود. به مدرسه که میرسیدیم دربان کوچکاندام مدرسه که آغانور نام داشت(و ما کاملا آن را اسمی ارمنی میپنداشتیم در حالی که احتمالا همان آقانور فارسی بود) از ما استقبال میکرد .

اول صبح همیشه پس از خواندن دعا، در صفی دو نفره دست در دست به کلاس میرفتیم. آخر وقت اما با هم محلهایهایمان در پیدا کردن تریلیهای محلههای مختلف بریم و بوارده و کارون و غیره که جلو مدرسه پارک کرده بودند همراه میشدیم.

 از معلمان دیگرم خاطرات کمی دارم. خانم و آقای کرم زاده، که زن و شوهر بودند و خانمش گاهی با معلمان دیگر کلاسها دم در گپ میزد و به شایعات شیطنتآمیز بچهها دامن میزد. آقای ابطحی معلم فارسی، که گاهی پس از پایان درس با او بیستسؤالی بازی میکردیم، و وقتی پیش از شروع درس بچهها در حیاط از او سؤال می کردند که امروز هم بیستسؤالی داریم یا نه، با اخم هیس میکرد که یعنی این چه سؤالی است. من مدتها با او به خاطر این که سر بحث یک قاعده دستور زبان فارسی سرم داد زده بود حرف نمیزدم.

و آقای شاوارش معلم ریاضی، که باز مرا وسیله تربیت دیگران قرار داد و آبرویم را برد. قضیه از این قرار بود که یک روز وسط درس، مرا از کلاس دوم به کلاس سوم صدا زدند و آقای شاوارش مسألهای طرح کرد تا به دیگران ثابت کند آن را یک کلاسدومی هم میتواند حل کند. ولی من نتوانستم، چون هنوز ضرب و تقسیم یاد نگرفته بودیم، و تیر تربیتیاش نه به سنگ، که بر سر من خورد.

آقای ژورا معلم سرودمان، که همیشه با ویولن به کلاس میآمد و درسش جزو درسهای مطلوب من بود یعنی خواندن سرود. و چه عذابی بود برای بعضیها که خارج میخواندند و آقای ژورا ادای آنها را در میآورد و بچهها را میخنداند.

آقای سورن معلم ریاضی و معاون دبستان موهایی شق و رق و فیت زده داشت که دستمایه شوخی بچهها بود و نیز دست سنگینی در کتک زدن، که برای ما دخترها تجربه نشده بود.

و معلمهای دیگری که تنها عکسهای دست جمعی سالیانه به یادم میاندازد که معلمم بودهاند.

اما خانم روشندل کسی بود که همیشه به یادم بوده است و همیشه برای من نمونه یک معلم روشنفکر و واقعاً «روشندل» و با شخصیت بود. خانم روشندل معلم فارسی و علوم اجتماعی سال ششم دبستان من بود. فکر میکنم شاید معلمان دیگری هم قبل از او ما را با «خانم» و «آقا» صدا میکردند ولی اولین کسی که اینطور صدا کردنش توجه مرا جلب کرد او بود. الان که فکر میکنم برای یک بچه کلاس ششمی دوازده ساله، صدا کردن با نام کوچک یا فامیل و یا لقب شاید چندان تفاوتی ندارد، و شاید او گاهی ما را به اسم کوچک و گاهی با القاب هم صدا کرده باشد، ولی آنچه در خاطر من مانده است احترامی واقعی بود که او برای همه ما قائل بود.  رفتار او طوری بود که احترام همه را بر میانگیخت، حتی بچه تخسهای کلاس. همیشه لباسهای بسیار مرتب و ساده و موهای صاف و مرتب و لبخندی بر صورت مهربانش داشت که خال کوچکی هم در گوشه آن نشسته بود. رفتار او آن چیزی بود که می توان احترام به شخصیت دانشآموز نام داد، بدون این که هیچگاه به طور مشخص در مورد آن صحبت کرده باشد. برای کارش ارزش زیادی قائل بود و کاملا به ادبیات فارسی مسلط بود و شعرها و متنهایی خارج از درس هم برای ما میخواند. اما شاید آنچه در لابهلای درس آموزش میداد ـ که فرهنگ انسانی بود ـ برایش از همه چیز مهمتر بود. یادم هست بعد از آمدن به تهران و رفتن به دبیرستان همیشه به یادش بودم و از تهران نامهای تحسین آمیز به او نوشتم و از چیزهایی که به ما یاد داده بود تشکر کردم. او در جواب گفت بعد از هفده سال کار کردن این یکی از تقدیرهای با ارزشیست که دریافت کرده است.

کلاس ششم دبستان را بیشتر به یاد دارم. آخرین سالِ مختلط بودن کلاس بود. ما دخترها رشد بیشتری کرده بودیم و پسرهای همکلاسی به نظرمان خیلی بچه میآمدند. دوستیمان با پسرها شکل بهتری به خود گرفته بود . دیگر کتک خوردن از پسرها کمتر رخ میداد. بعضیها هم صحبت از بویفرند و گرلفرند را شروع کرده بودند. ژانت حرف زدن از عشق و عاشقی را خیلی زود شروع کرد. عاشق سبو، همکلاسی خوشتیپمان بود و این را به همه میگفت. ولی به طور واقعی هیچ دوستی خاصی بین آنها نبود، در واقع سبو به او هیچ توجه خاصی نداشت. تعدادی از دخترهای خوشگل هم خیلی زود بویفرند پیدا کردند، معمولاً از بین پسرهای همسن یا یکی دو سال بزرگتر. پسرهای همکلاسی در نظر من خیلی بچه بودند و از پسرهای دبیرستانی بیشتر خوشم میآمد. میدانستم چندان خوشگل نیستم و با توجه به وضع خانوادگیمان در رابطه با دوستی با پسرها اعتماد به نفس هم نداشتم. پس بیشتر به خیال پردازی میپرداختم تا تلاش برای دوستی با پسرها. و در مورد خیال پردازیهایم هم با هیچکس حرف نمیزدم. در میان پسرهای دبیرستانی که در سرویس مدرسه همراه هم بودیم وازریک بیشتر از همه نظر مرا گرفته بود؛ پسری قد بلند با چشمان روشن و درشت و نافذ و قیافهای جذّاب. بسیاری وقتها در سرویس ایستاده بود و به ما دخترهای شیطان دبستانی که همیشه در چهارگوش ته تریلی ـ که دورتا دورش صندلی بودـ  ایستاده بودیم و منتظر یک دستانداز بودیم تا به سروکول هم آویزان شویم و هرهر بخندیم، نگاه میکرد. در نگاهش یک آرامش و تشخّص بود که من دوست داشتم.  نه هیز بود و نه بیتوجه. به نظر میرسید بیشتر در افکار خودش غرق است و توجهش به ما تنها لحظاتی او را از افکارش خارج میکند. من هم در مورد او خیال پردازی میکردم و در تخیّلم داستانهایی از دوستیمان برای خودم خلق میکردم و لذت میبردم. احساس عاشق بودن را برای اولین بار به شکلی بسیار کودکانه و خصوصی تجربه میکردم. تجربهای که بعدها با تخیل و فانتزی در مورد هنرپیشههای سینما و قهرمان داستانها تکرار شد. خود را در نقش قهرمان زن داستان یا فیلم میگذاشتم و سناریو را متناسب با وضعیت خودم و واقعیتهای موجودم تغییر میدادم. با وجود این که هنوز کیهان بچهها میخریدم ولی در جریان داستانهای دنبالهدار مجله زن روز، بر سر دوراهیها و داستانهای عاشقانهای که همکلاسیهایمان از زن روز مادرشان میخواندند، بودم.

اما در نهایت، دوستیهای صمیمی ما دخترها، با دخترها بود. من سال آخر با روبینا صمیمی بودم؛ دختری که بالاخره بعد از پنج سال موهای بافته بلندش را کوتاه کرده بود و بسیار آرام حرف میزد. اغلب در حیاط مدرسه دست در دست یا دست بر شانهی هم راه میرفتیم و راجع به مسائل مختلف، معلمها، همکلاسیها، قهر و آشتیها و درس و غیره حرف میزدیم. اما چون تفاوت وضعیت خانوادگی من با دوستانم که اغلب پدرانشان کارمندان شرکت نفت بودند زیاد بود، هیچگاه این صمیمیتها به ابراز همهی درونیاتم نینجامید؛ چیزی که بسیار دیر به آن رسیدم.

 داشتیم دبستان را تمام میکردیم و به یک دوره جدید وارد میشدیم. شدیدا در انتظار ورود به دبیرستان بودم. دلم میخواست هرچه زودتر بزرگ شوم و از وضعیت «نه بچه و نه بزرگ» خارج شوم. انتظاری که البته دیری نپایید، اما به شکلی که انتظارش را نداشتم.

  دوهفته نامه "هویس" شماره 146  - 28 اردیبهشت 1392

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد