ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۱۰- روزهای غبارآلود


 

 

شاید اگر ما آن اواخر به منزل شماره ۱۴۲ منتقل نشده بودیم دلم هرگز به ترک آبادان رضایت نمیداد. هرچند که به هر حال باید همراه خانواده میشدم. خاطره تلخ این منزل هنوز گاهی مثل بادهای خاکی آبادان که روز را تار میکرد و غبار آن چشممان را میسوزاند بر روی خاطرات شیرین کودکیام گسترده می شود و آن را غبارآلود میکند.  

با رفتن سلیمخانها ما به خانه دیگری و این بار در محله بریم، نقل مکان کرده بودیم. صاحبخانه ی این منزلِ شرکت نفتی، خانوادهای ارمنی بودند شامل یک زن و شوهر و یک بچه کوچک. آقای سرکیسیان مردی بود حدود ۴۰ساله و کوتاه قد با موهای جوگندمی و دماغ بزرگ ارمنی. همسرش سونیا زنی بسیار قد بلند و لاغر و مهربان بود با اختلاف سنی حدود ده سال، و دخترشان ژانین دو سالش بود. ما در دو اطاق کارگری پشت خانهشان مستقر شدیم و مادرم کار خانگی آنها را به عهده گرفت. ساکو برای کار به تهران رفته بود و خانواده ما بعد از مدتی محدود شده بود به من و آندیک و مادرم.

 این منزل شرکت نفتی هم مانند دیگرمنازل شرکت نفت دو اطاق مجزا به عنوان انبار و اطاق کارگر در حیاط خلوتش داشت، که به ما اختصاص یافت. این  دو اطاق در دو گوشه حیاط خلوت، یا حیاط پشتی منزل بودند. اطاق ته حیاط را که کنار حمام و دستشویی قرارداشت اطاق خواب کردیم و دیگری را نشیمن.

در حیاط خلوت انواع سبزی و گوجهفرنگی و فلفل کاشته بودند و ما هم از آنها استفاده میکردیم و به آنها رسیدگی میکردیم. در این حیاط سگ و گربه و جوجهتیغی در کمال همزیستی زندگی میکردند و ما را حسابی مشغول میکردند. باغ یا حیاط جلوی منزل هم مثل همه خانههای شرکت نفتی پر از گل و گیاه بود. دو طرف درِ اصلی باغ که دری کوتاه با نقش و نگار فلزی بود، تا درِ ساختمان یکطبقهی بزرگِ کارمندی، دو ردیف گلکاری بود پر از گل میمون و نرگس و شاهپسند و گل شمارهای. وسط چمن هم طبق معمول یک تاب فلزی سه نفره بود. دور تا دور منزل هم مثل بسیاری از خانههای سازمانی شرکت نفتی، با شمشادی نه کوتاه و نه بلند احاطه شده بود. معمولاً کارمندان شرکت نفت بعد از این که گِرِیدشان بالا میرفت، از محله بوارده به محله بریم منتقل میشدند. 

مادرم در سالهای پنجاه سالگیش بود و از کار خانگی حسابی خسته میشد و گه گاه از زندگی شکایت میکرد. با وجود این که زن سرزندهای بود میشد افزایش غبار غم و اندوه و بی حوصلگی را در چهرهاش احساس کرد. گاهی شعری با این مضمون به ارمنی  میخواند که «کی ‌‌‌‌میشه بهار نو آغاز بشه» و بلافاصله اشک در چشمهایش جمع میشد. هرچند آشناهایی که با آنها رفتوآمد میکرد هم با وجود این که شوهرهایی اهل کار  داشتند، وضعی بهتر از او نداشتند.

برادرم که حالا احساس مرد خانواده را پیدا کرده بود کارهایی برای سروسامان دادن به خانه انجام میداد. مثلا یک روز دیدیم دو قالیچه دستبافت مادرم را که مادرم در ده بافته بود و با وجود کهنهگی هنوز زیبا بودند فروخت و یک گلیم ساده زردرنگ بزرگ برای یکی از اطاقها خرید. این گلیم بعدها آنقدر رنگ و رو رفته و زشت شد که دورش انداختیم. برادرم طبق معمول اطاق نشیمن را با یک سیم و پرده از سینکی که بخش آشپزخانه را تشکیل میداد جدا کرد. برای اطاق نشیمن میز و صندلی خرید و پنکهمان را به کولر تبدیل کرد و برای اولین بار کولردار شدیم. یعنی پنکه را بیرون اطاق گذاشت و روی توری پنجره را با خار فشرده مثل پوشال پوشاند. یک لوله نازک گذاشت که باریکهای آب روی این پوشال میریخت و هوای پنکه را که به داخل میآمد خنک میکرد. خودش هم در حیاط رینگی درست کرده بود و به تمرین بوکس مشغول میشد. گاهی که بعد از مسابقات باشگاهی میآمد صورتش حسابی ورم داشت و این مادرم را نگران میکرد. به او اصرار میکرد از این ورزش دست بردارد. من و برادرم هر دو پیشاهنگ بودیم و گاهی بعدازظهرها برای فعالیت های پیشاهنگی با هم به مدرسه میرفتیم.

 من هم در کارهای کوچک به مادرم کمک میکردم؛ مثل خریدن شیر برای صاحبخانه و پهن کردن رختهای شسته شده و گاهی مراقبت از بچهی صاحبخانه. یادم میآید یک بار شیشهی شیر از زنبیل خرید افتاد و شکست، و من از ناراحتی زیر پتو قایم شده بودم و گریه می کردم. نمیدانم بیشتر از این که کارم را درست انجام نداده بودم ناراحت بودم یا از این که باید به صاحبخانه توضیح میدادم.

ژانین دختر صاحبخانه دختر بسیار شیرینی بود و تازه زبان باز کرده بود. مادرش هرازچندگاهی از من میخواست او را به خانهمان یا به باغ ببرم و سرگرمش کنم. من هم به او ضمن تاببازی شعرهای بچهگانه یاد میدادم. یک بار در خانهشان برای اولین بار  فامیل از او خواسته بودند شعر بخواند، و او در کمال تعجب پدر و مادرش، دو سه شعر را کامل خوانده بود و حسابی آنها را غافلگیر کرده بود. مادرش با هیجان تعریف میکرد که از شنیدن آنها چهقدر خوشحال شده بود، آخر خودش وقت و حوصله این کارها را نداشت. ژانین همیشه مشتاق آمدن به خانه ما بود. همیشه باعث خندهمان میشد که غذاهای خوشمزه خانهشان را نمیخورد و میآمد سر سفرهی خانهی ما نانهای بیات آبزده و پنیر و غذاهای کممایه ما را با لذت میخورد. خیلی وقتها مادرش غذای او را به ما میداد تا ما برای او سر سفرهمان بگذاریم.

 من کمی زودتر از دوستان صمیمیم پا به سن بلوغ گذاشته بودم. داشتم با مسائل آن روبهرو میشدم. یادم نمیرود که یک روز صبح چهطور بدون آن که از مسائل بلوغ آگاهی داشته باشم از خواب بیدار شدم و با روبهرو شدن با خیسی رختخواب و لباس خوابِ پرخونم، وحشتزده شروع به گریه کردم. نه مادرم در مورد قاعدگی ماهیانه صحبت کرده بود و نه از دوستانم شنیده بودم. مادرم آرامم کرد که مسألهای نیست و این نشانهی بزرگ شدن و به قول او زن شدن است. وقتی برای آرام کردنم توضیح داد که چیزی نیست و فقط ماهی چند روز است، سؤال کردم تا کی؟ گفت حالا حالاها، تا به سن من برسی. و یک مرتبه غم تمام وجودم را گرفت. زن شدن با چه مصیبتی، آن هم تا ابدالدهر! حداقل برای من چنین احساسی بود!

مادرم با فرهنگ آن روز، دور و برش پارچههای نخی کهنهای را که نرم و تمیز بودند برای استفاده به عنوان نوار بهداشتی در اختیارم گذاشت. فقط بعد از دانشجو شدنم توانستم با پول خودم نوار بهداشتی بخرم. و چه مصیبتی بود شستن مداوم این پارچه ها! درشت شدن سینه هم مصیبتی کمتر از آن نبود. چون نه حجب و حیای من اجازه میداد در مورد بستن سینهبند با مادرم صحبت کنم و نه او با روحیه روستاییش چنین صحبتی را پیش میکشید. باید خودم بدبختیام(!) را حل میکردم. این بود که به جای بستن سینهبند تا مدتها با پوشیدن زیرپیراهنهای کلفت، آن هم در تابستانهای گرم آبادان، این مصیبت زنانگی(!) را میپوشاندم. بعدها وقتی به تهران رفتیم خالهام ضرورت خرید سینهبند را به مادرم گوشزد کرد و مرا از این این دردسر نجات داد.

کلاس ششم دبستان بودم و آخر سال باید امتحان نهایی میدادیم. این بود که خیلی وقتها با مادرم به منزل فامیل یا خرید نمیرفتم و گاهی در منزل تنها بودم. صندلیای در سایه حیاط گذاشته بودم و بعدازظهرهای طولانی آبادان آنجا می نشستم و درس میخواندم.

همین روزها بود که سروکله آقای میساک پیدا شد. مرد میانسالی که ظاهرا از کارمندان شرکت نفت بود. نسبت دوری با مادرم داشت. تا آن وقت او را ندیده بودم امّا حالا که منزلش یکی دو کوچه بالاتر بود هفتهای یکی دو بار به ما سر میزد. زن و بچه هم داشت، امّا آنها را ندیده بودم. مادرم گاهی برای کمک به میهمانیهایشان به منزل آنها میرفت و ظاهراَ آقای میساک هم این کمک را با پول جبران میکرد. مردی بود نسبتاً چاق با موهای جوگندمیِ کمی ریخته. وقتی میآمد مادرم برایش قهوه درست میکرد و او معمولاً میپرسید که به کمک نیاز نداریم، که مادر جواب منفی میداد و او کمی از ما میپرسید و بعد میرفت. به نظر میآمد مادرم از این که قوم و خویشی در حد کارمند سینیورشرکت نفت به دیدن ما میآمد خوشحال بود. آقای میساک از درسهایم زیاد میپرسید و همیشه کتابهایم را میگرفت تا نگاهی به آنها بیندازد. کمکم متوجه شدم وقتی مادرم نیست به بهانه کشیدنِ دستِ ظاهرا ملاطفت به سرم و این که چه درسی و چه کتابی میخوانم  سعی دارد بیشتر به من نزدیک شود.

 اکثرا دفترچههای مرا برمیداشت و نگاه میکرد و از خطم تعریف میکرد. اما من آنقدر بزرگ شده بودم که فرق بین رفتارهای پدرانه و غیر از آن را تشخیص دهم، وقتی به بهانههای مختلف سعی میکرد به من نزدیک شود حالت انزجار بهم دست میداد و هر طور شده از او دور میشدم.

اما اضطراب آمدنِ او کمتر از انزجار حضورش نبود. نمیدانستم چه کار کنم. تمام مدت هم دلهره داشتم هم نفرت و استیصال. چرا نمیتوانستم به مادرم بگویم؟ آیا مادرم متوجه بود؟ به نظرم متوجه نبود. اگر به او بگویم چه پیش خواهد آمد؟ آیا مادرم باور میکرد؟ اگر مادرم این مسأله را به آقای میساک یا کس دیگری بگوید چه پیش خواهد آمد؟ مادرم زن سادهای بود و مطمئن نبودم بتواند این موضوع را به خوبی سر و سامان بدهد.

یک روز که آقای میساک در غیاب مادرم به خانهمان آمد شَکّم به یقین تبدیل شد. او در غیاب مادرم وقیحتر شده بود. از ترس، از خانه خارج شدم و به کوچه دویدم. ساعتها در خیابانها راه رفتم تا مطمئن شوم مادرم به خانه برگشته است. ترس و نفرت تمام وجودم را پر کرده بود. ترس و نفرت از مردها، ترس و نفرت از نادانی مادرم، ترس و نفرت از فقر، ترس و نفرت از زن بودنم. از آن به بعد زندگی در آن خانه برایم به مصیبتی تبدیل شده بود.

بعد از آن اغلب سعی میکردم با مادرم بیرون بروم و در منزل تنها نمانم. یادم میآید گاهی به هر علتی مجبور میشدم تنها در منزل بمانم. این مواقع درِ اطاق نشیمنمان را که جلوی حیاط بود قفل میکردم و خودم به اطاق ته حیاط میرفتم، قفل در را بین دو لنگه میانداختم و میبستم و لنگههای در را کاملا روی هم می گذاشتم تا از دور خیال کنند در قفل است و کسی در خانه نیست، و در گرما و دلهره به ظاهر درس میخواندم. و چه وحشتها به دلم میریخت از هر صدای پایی که به در نزدیک میشد و تا دور شدن صدا، دلهره و اضطراب مرا از پا میانداخت. دیگر نمیتوانستم درس بخوانم. باز ترس و نفرت مرا فرا میگرفت. آن سال درس خواندن هم برایم مصیبت شد.

روزی که بین مادر و برادرم برای اولین بار صحبت رفتن ما به تهران پیش آمد آنقدر خوشحال شدم که برادرم تعجب کرد. خالهام پیشنهاد داده بود. مثل همیشه خالهام راهگشای ما شده بود. گفته بود دیگر بس است که خواهرم خانهی مردم کار کند، دو پسر بزرگ دارد که میتوانند خرجی منزل را درآورند. بیایند تهران فعلا در یک اطاق در منزل ما زندگی کنند تا بعدا که وضعشان بهتر شد دوتا اطاق بگیرند. خانه خالهام منزل بزرگی در خیابان منوچهری بود که خالهام و دو خانواده دیگر در آن زندگی می کردند. بالاخره خواهر و برادر بزرگم هم تهران بودند و خانواده باید دور هم جمع میشد. قرار شده بود بعد از پایان سال تحصیلی، یعنی تابستان، نقل مکان کنیم.

از آن به بعد همهاش در مورد تهران رفتنمان فکر میکردم و باز تمرکز درس خواندن نداشتم. به هر حال امتحانات نهایی در میان کلنجار درس خواندن و خیالات تهران و ترس و وحشتِ تنهایی تمام شد، و من هرچند برای اولین بار در دبستان شاگرد اول نشدم ولی با معدل خوبی قبول شدم. یکی از دوقلوهای همکلاسیمان که همیشه شاگرد دوم میشدند آن سال شاگرد اول شدند. بعدها شنیدم که گفته اند ما برای این همیشه شاگرد اول نمیشدیم که پدرمان در انجمن اولیاء و مربیان بود و نمیخواستیم کسی تصور کند پارتیبازی شده است.

روزی که وسایلمان را بارِ کامیون داییام کردیم، آقای میساک بود که من و مادرم را با ماشین به راهآهن برد. خوشترین و در عین حال زجرآورترین لحظههای زندگیم در آبادان بود. خوشحال بودم که آبادان را ترک میکردیم اما زجرآور بود که باید آقای میساک را تا آخرین لحظه خروج از آبادان تحمل میکردم. مرتب سعی میکرد با من صحبت کند و من با تنفر بله و نه میگفتم. حالم داشت به هم میخورد. عاقبت وقتی پیاده شدیم و مادرم با او دست داد و با خضوع تمام از همه لطفهایش تشکر کرد، من با نفرت و بدون نگاه کردن به او خداحافظی کردم و به دو، سوار قطار شدم. حتی یک لحظه دیگر تحمل نگاه کردن به او را نداشتم. مادرم با تعجب به داخل کوپه و کنار من آمد.

تنها بعد از این که قطار راه افتاد و نیم ساعتی گذشت، آرامش به من بازگشت. رفتم تو راهرو و از پنجره به دوردست نگاه کردم. هوا گرگ ومیش و کمی غبارگرفته بود. مسلما نه خرمشهر پیدا بود و نه آبادان. کیلومترها از آبادان دور شده بودیم. در آن هنگام اشکهایم با خیال راحت جاری شد، و برای دختری گریه کردم که همراه با خاطراتش در آبادان ماند.

هنوز هم وقتی این خاطرات را به یاد میآورم نمیتوانم از سیل اشکهایم جلوگیری کنم، برای آن دختر نوجوان گریه میکنم، دختری که زنانگی نوشکفتهاش به جای پرورش در عاشقانههای نوجوانانه، در معرض خودخواهیهای خشن مردسالارانه جریحهدار شد.

 دوهفته نامه "هویس" شماره 150- 22 تیر 1392

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد