ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۱۱- برادرم ساکو


 

 

 

برادرم ساکو ۹ سال از من بزرگتر بود. مادرم نامش را انتخاب کرده بود، اما نمیدانم پدرم یا کس دیگری که شناسنامه را برای او گرفته بود در اثر فراموشی اسمش را سروژ ثبت کرده بود. ما همگی او را ساکو صدا میزدیم. مادرم علاقه خاصی به ترانههای ارمنی داشت که در روستایش چهارمحال یا در اصفهان در میان جمعها میخواندند یا از رادیو گوش میداد. اسم همه ما را از میان ترانههایی که دوست داشت انتخاب کرده بود. اسم ساکو را هم.

خاطراتی که از کودکی خودم با ساکو به یاد میآورم بسیار پراکنده و محو است. تصویر او را به یاد دارم که وقتی با برادرم از سینما برمیگشتند چطور با هیجان داستان فیلم را تعریف میکرد و ادای پسره را در میآورد و مرا در نصف لذت دیدن فیلم شریک میکرد. او را به یاد دارم با تیرکمانهای خودساخته ی رنگ ووارنگش و شکار گنجشک و گهگاه فرارهای بعد از شکستن اتفاقی شیشه منزل مردم، با صعودهای بی هراسش به بلندترین درختهای نخل و شکم پرخرمایش پس از پایین آمدن، با کاردستیهای زیبایش با اره مویی، و مبل چوبی عروسکی قشنگی که درست کرده بود، و با نقاشیهای زیبایش و گلهای زیبایی که در دفتر خاطرات من کشیده بود. نمیدانم چرا دو سال در مدرسه رد شد و از مدرسه رفتن منصرف. فقط میدانم وقتی من تازه مدرسه رفتن را شروع کرده بودم او مدرسه را ترک کرده بود. در ۱۶ سالگی. آیا برخوردهای تند معلمها نسبت به شاگردان شلوغ و ردیِ کلاس که خودم به عینه در کلاسمان شاهدش بودم او را منزجر کرده بود؟ یا حوصله تمرکز و درس و مشق نداشت؟ و یا سختی زندگی و دیدن تلاش و خستگی مادرم برای امرار معاشمان او را به ترک مدرسه و شروع زندگی کاریش ترغیب کرده بود؟ خیلی زود شغلش مشخص شد. جوشکاری. پسر بسیار لاغر گندمگونی بود که وقتی خسته از سر کار برمیگشت چهره اش بیشتر به زردی متمایل بود. ولی وقتی خستگیاش رفع میشد و سرحال میآمد کاملا چهر هاش عوض میشد. شطرنج را به من یاد داده بود و با من شطرنج بازی میکرد، هرچند من بیشتر تمایلم به بازی اسم میوه بود. خوب به یاد دارم که یکی از تفریحاتش کُرکری خواندن پیش و پس از بازی بود. و من که در حاضرجوابی بسیار ضعیف بودم چه مواقعی که میباختم و چه موارد استثنائی که میبردم از دستش به گریه میافتادم، چون آخرش در کرکری بدجوری بازنده میشدم.

به تهران که آمدیم او با شوهر خواهرم که او هم مکانیکی بود که از ۱۴ سالگی کار کرده بود به شیراز رفت. به سد مرودشت. در سالهای دبیرستان در منزلهای یک اطاقه و دو اطاقه اجارهایمان که از یک آپارتمان مشترک با دیگران در منوچهری و شیخ هادی میگرفتیم او را به یاد ندارم. تنها به یاد دارم که فقط برای عید میآمد و اغلب خسته و گرفته بود.

همیشه به شوخی میگفتیم مادرم ساکو را بیشتر از همه ما دوست دارد. در واقع هم او برای ساکو به خاطر سختی بیشتری که در زندگی نسبت به ما کشیده بود بسیار دل میسوزاند. احساسی که به طور ناخودآگاه به من هم سرایت کرده بود. یادم نمیرود که یک بار ذرهای از جرقه دستگاه جوش به چشم ساکو پریده بود و مدتها با دارو و دکتر سرو کار داشت و مادرم در غیاب او برایش گریه میکرد و من سرش عصبانی میشدم که چرا گریه میکند و هزار دلیل میآوردم که نباید گریه کند، اما خودم شب قبل از خواب نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم، هم به خاطر ساکو و هم به خاطر این که سر مادرم عصبانی شده بودم.

اما مشکلات هم انگار دنبال برادرم بودند. یا شاید همیشه این بی هراسی و بی توجهی او بود که مشکلات را به سوی او روانه میکرد. یک بار از شیراز خبر رسید که ساکو با ماشین به یک نفر زده و او در بیمارستان است. چون گواهینامه نداشت او را به زندان انداخته بودند. پسری که تصادف کرده بود مدتها بیمارستان بود و ساکو در زندان. شوهر خواهرم به مادرم توصیه کرد که به شیراز برود و از خانوادهی کسی که مصدوم شده رضایت بگیرد. مادرم وقتی برگشت مدام برای ساکو گریه میکرد. و شوهر خواهرم غر میزد که آخر این گریههای تو چه فایده دارد. آنجا که باید گریه میکردی چرا نکردی. معلوم شد که وقتی به دیدن خانواده مصدوم رفته و از آنها خواهش کرده که شکایتشان را پس بگیرند نه اشکی ریخته و نه التماسی کرده. اما تا سوار ماشین شدهاند که برگردند اشکش جاری شده. مشکل ساکو پس از حدود ۶ ماه با تأمین مقداری پول و گرفتن رضایت برطرف شد و ساکو به تهران آمد.

 ساکو در تهران هم به کار جوشکاری در یک کارگاه مشغول شد. همیشه فکر میکردم چطور میتوانم به ساکو کمک کنم. در واقع اصلیترین هدفم برای رفتن به دانشگاه، پیدا کردن یک شغل خوب بعد از فارغالتحصیلی و کمک به خانواده و رها کردن ساکو از بار خانواده بود. اما تا پایان دانشگاه چندان چیزی از دستم بر نمیآمد جز این که سعی کنم خرجی خودم را به انحاء مختلف از قبیل تدریس و گرفتن کمک هزینه تحصیلی و غیره در آورم و سربار برادرانم نباشم.

در سالهای اول دانشگاهم بود که ساکو که سالهای زیاد کارگر ساده و مظلومی بود، شروع کرده بود به تلاش برای بهتر کردن شرایطش و با گرفتن کار به شکل پیمانکاری از حالت کارگر صرف جوشکار در آمده و کمی وضعش بهتر شده بود. وقتی ماشین ژیان پیکاپ نارنجیاش را خرید یکی از خوشترین روزهای زندگی ما و بخصوص مادرم بود. بعد از آن همیشه بعد از کار یا روزهای تعطیل دنبال این بود که ما را با ماشین جایی ببرد. سد کرج، رودهن، نمایشگاه بینالمللی که معلوم نیست چرا جزء دیدنیهای ما بود، کوه، دربند، و خیابانگردی و چیزی که مادرم خیلی دوست داشت یعنی دیدن چراغانیهای خیابانها در جشنهای ملی.

تغییر روحیه ساکو کاملا قابل توجه بود. او که در دورهای به خاطر پیدا نکردن کار در تهران روحیهاش خراب شده بود و وقتی مادرم موقع خارج شدن او از منزل میگفت «خدا همراهت» عصبانی میشد و میگفت نگو خدا همراهت چون خدا همراه من نیست، کاملا روحیه شوخش را بازیافته بود و حس میکردی آینده روشنی پیش روی خود میبیند.

او نه تنها شوخ و شاد بلکه خیلی هم اجتماعی شده بود. نه تنها ما را اینور و اونور میبرد بلکه به چندین خانواده دور و بر ما هم سرویس میداد. بخصوص به منزل یکی از دوستان خواهرم که ازدواج کرده و سه دختر و یک پسر قد و نیم قد داشت مرتب سر میزد. میدانستم آنها که منزلشان نارمک بود زندگی سختی داشتند و شاید به خاطر همین در منزل آنها خیلی احساس راحتی میکرد و دوست داشت آنها را هم شاد کند. آنها را که ماشین نداشتند به پیک نیک و گشت و گذار میبرد. به خانواده مادر و خواهران ناتنی شوهر خواهرم و خانواده دختر عموی او هم سر میزد. دیگر سنش از ۳۰ سال گذشته بود و موقع ازدواجش بود و من گاهی امیدوار میشدم که از این ارتباطات اجتماعیاش موردی هم برای ازدواج پیدا کند، هرچند میدانستم تشکیل زندگی مستقل و در عین حال کمک به خانواده برایش بسیار مشکل میبود.

من که به علت دوری از او در این سالها کمی نسبت به او احساس غریبگی میکردم شروع کرده بودم به نزدیک شدن بیشتر به او. با تمایلات چپی که در دوران دانشگاه پیدا کرده بودم که بیتأثیر از وضعیت اقتصادی اجتماعیمان نبود در فکر بودم که آگاهی اجتماعی او را بالا ببرم، هرچند بعید نبود که آگاهی اجتماعی من کمتر از او باشد. یادم نمیرود سال چهارم دانشگاه بودم که نمایشنامهای از برشت در دانشگاه صنعتی اجرا میشد و با هم به این نمایش رفتیم و بعد از آن کلی حرف زدیم. رابطه ما داشت صمیمیتر و نزدیکتر میشد که ناگهان آن حادثه جانسوز پیش آمد و رویاهایمان را نابود کرد.

امتحانات پایانی ترم دوم سال ۵۶ را میگذراندیم که یک روز از دانشکده به منزل آمدم و دیدم خواهرم منزل ماست و ماتم گرفته و نشسته است. وقتی علت نبودن مادرم را پرسیدم گفت در محل کار ساکو آتش سوزی پیش آمده و او را به بیمارستان بردهاند. قلبم فرو ریخت. گفتم حالش چطوره. گفت هنوز خبر نداریم. آندیک و مادر برای دیدن او به بیمارستان رفتهاند. با آمدن آنها فهمیدیم که سوختگی زیاد است و به گفته پزشکان ۸۰% بدنش سوخته است. ملاقات آنها از پشت شیشه بوده و چشمان برادرم پانسمان داشته است. احساس میکردم قلبم دارد مچاله میشود. برادرم  آندیک ماجرای سوختگی ساکو را از چاپ خانهاین طور شنیده بود؛ از قرار ساکو با دو کارگر، یکی جوان و یکی پیر، برای کار لوله کشی و جوشکاری در چاپ خانهای در یک زیرزمین در خیابان سعدی بوده. برای ناهار به بیرون چاپ خانه میروند و وقتی برمی گردند کار چاپ تمام شده بوده و کارکنان چاپ خانه دستگاهها را با مواد شیمیایی شسته بودند. به محض این که دستگاه جوش را روشن میکنند آتش به پا میشود. ظاهرا درِ اصلی هم به هر دلیل باز نمیشود، شاید به خاطر داغ شدن و انبساط. و برادرم و کارگر جوان تر سعی میکنند از پنجرهی رو به خیابان خارج شوند که به علت زیر زمین بودن و بالا بودن پنجره این کار را بسیار به سختی و با کمک رهگذران انجام میدهند. اما از کارگر پیرتر خبر نداشتند.

آن روز تا شب سعی کردم بغضم را که گلویم را میفشرد فرو دهم و پیش مادرم گریه نکنم. هزار فکر بد و خوب، هزار چرا و کاشکی و هزار دعا و آرزو تا پاسی از شب در ذهنم سر بر میآوردند و قلبم را می فشردند. من که از سنین دبیرستان متوجه بی ایمانی خود شده و دامن خدا را کلا ول کرده بودم در این لحظات حس میکردم تنها باید یک خواسته را تکرار کنم، انگار این تکرار خواسته می توانست مثل یک ورد اثر کند. در ذهنم میگفتم: ساکو خوب میشود. ساکو خوب میشود. ساکو خوب میشود. و آنقدر تکرار میکردم که خسته میشدم.

بعد از ظهر روز بعد که امتحان هم نداشتیم به ملاقات ساکو رفتیم. تنها یک نفر را به داخل اطاق او راه دادند. ما از پشت شیشه از دور مادرم را دیدیم که انگار مثل یک مجسمه قوزی با ترس و بهت به برادرم نزدیک شد. و مثل آن روز در شیراز وقتی از اطاق خارج شد اشکش سرازیر شد. و چه بهتر که پیش او اشک نریخته بود. امیدِ کمی به بهبود ساکو بود.

روز بعد وقتی بعد از امتحانی که یادم نیست چه بود و چطور دادم به خانه برگشتم لباس سیاه خواهر و مادرم همه چیز را آشکار کرد. پسر عزیزِ مادرم ساکو و برادر عزیز ما در ۳۲ سالگی وقتی تازه داشت از مشکلات زندگی پیشی میگرفت از این دنیا رفت. 

تا مدتها احساس میکردم دیگر هیچوقت احساس خوشبختی نخواهم کرد. ساکو رفته بود و زندگی بی ساکو برای من بیمعنی بود. زندگی من با تلاش برای خوشبختی ساکو معنا پیدا میکرد، و من او را از دست داده بودم. حتی نتوانسته بودم در آخرین روزهایش دست او را بگیرم و بگویم که چقدر دوستش دارم. آرزوی بغل کردنش و شادی با او را برای همیشه از دست داده بودم.

بعدها در زیر عکس زیبایی از او که در کوه گرفته بود در آلبومم با کلام زیبای شاملو نوشتم

به جستوجوی تو

بر درگاه کوه میگریم

در آستانه دریا و علف

. . .

و عکس های نصراله کسراییان از کارگران رنجبر را کنار آن گذاشتم.

درد جانکاه مرگ ساکو نه تنها در من بلکه در مادرم هم در طی سال ها التیام پیدا کرد. و من «بهانه های کوچک دیگری برای خوشبختی» پیدا کردم. اما یادش در دل و جانم همیشه زنده است و مانند مادرم اشک های بی موقع همچنان جاری…

 

دوهفته نامه "هویس" شماره 200 ،28 شهریور ۱۳۹۴

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد