ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۷- رکسی

رکسی

 

 

 

رکسی یک ماهه بود که آوردندش به منزل جدید. رکسی صاحب داشت، برعکس میشکا، گربه پیر حیاط ما و جوجه تیغی بی اسم و رسم باغ که صاحبی نداشتند ولی در حیاط ما زندگی می کردند. آقای سرکیسیان، صاحب خانه مان، صاحب رکسی بود و او را آورده بود تا سگ باغ منزل شان باشد. ما هم که در اطاق های کارگری حیاط پشتی آن ها زندگی می کردیم با رکسی همسایه محسوب می شدیم.

رکسی خیلی زود با میشکا اخت شد. بعد از یک سری عوعوی کودکانه که از طرف میشکا با بی اعتنایی روبه رو شد، شروع کرد با کنجکاوی به او نگاه کردن و به حالت دفاع دور و ور او قدم زدن. به مرور از ترس و احتیاطش کم شد و در عین حال متوجه شد باید احترام میشکا را که در این منزلگاه حق آب و گل داشت و کم وبیش هم قد خودش بود به جا آورد. میشکا اغلب با ابهت در حیاط لم داده بود و بدون این که سرش را بلند کند او را نظاره می کرد.

رکسی سگی بود گرگی، به رنگ قهوه ای روشن با گوش های ایستاده، پوزه ای دراز و چشمانی درشت و نافذ. تازه که آمده بود شکم گنده ای داشت و صدای تیز عوعو اش همه را می خنداند، اما به مرور شکمش کشیده شد و قد و قامت و صدایش هیبتی پیدا کرد.

نام میشکا را مادرم بر او گذاشته بود. او که ظاهراً پیش از آمدن ما نیز در این منزل رفت وآمد داشت گربه ای بود سفید، که تنها یک گوش و دمش به رنگ زرد مایل به قهوه ای بود. هیکل چاقی داشت و بسیار با طمأنینه حرکت می کرد. در مورد جوجه تیغی چیز خاصی نمی توانم بگویم، جز آن که اندازه یک موش خرما بود به رنگ خاکستری با تیغ های قهوه ای سیر. روی جوجه تیغی اسم نگذاشته بودیم، شاید به این خاطر که شک داشتیم به اسم صدا کردنِ او نتیجه ای داشته باشد.

این سه حیوان که در منزل ما زندگی می کردند حسابی من و برادرانم را مشغول می کردند. وقتی جوجه تیغی را که بین منزل ما و باغ گل کناری مان در رفت وآمد بود می دیدیم، او را بر می داشتیم و کنار میشکا می گذاشتیم. جوجه تیغی خودش را جمع می کرد و به شکل گلوله در می آورد. میشکا شروع می کرد به بازی با این گلوله و با چنگال هایش مرتب گلوله را بر می گرداند تا از آن سر در بیاورد، هرچند تیغ هایش این کار را دشوار می کرد. رکسی که محتاط تر بود با کنجکاوی تماشا می کرد. گاهی صداهایی شبیه زوزه کودکانه در می آورد و دور جوجه تیغی می چرخید، و گاهی ژست تهاجمی می گرفت. ولی هیچ وقت به جوجه تیغی دست نمی زد. تا این که همگی خسته می شدند و کناری لم می دادند. آن وقت جوجه تیغی به آرامی کله اش را در می آورد و یواشکی جیم می شد. گاهی هم یک بشقاب شیر در حیاط می گذاشتیم و جوجه تیغی را کنار آن می نشاندیم. میشکا و رکسی هم برای خوردن شیر می آمدند. منظره خوردن شیر این سه حیوان از یک ظرف واقعاً دیدنی بود. جوجه تیغی تا بوی شیر را حس می کرد سرش را یواش از حالت گلوله شده اش در می آورد و به ظرف نزدیک می شد. وقتی عکس العملی از دیگران نمی دید سرش را داخل بشقاب می کرد و به جمع خوشبخت شیرنوشان می پیوست.

رکسی سگ بازیگوش و مهربانی بود و با او خیلی زود و حسابی دوست شدم. با او توپ بازی می کردم. توپ تنیس را پرت می کردم و او با هیجان آن را پیدا می کرد و توپ به دهان پیش من برمی گشت تا من بازی را تکرار کنم. یا با او می دویدم، و یا می گفتم کنار من روی تاب باغ بنشیند و تاب بازی می کردم. گاهی هم به نظر خودم سعی می کردم او را تربیت کنم. به او سلام کردن یاد می دادم و او از هر ده بار یک بار حرکتی را که یادش داده بودم انجام می داد و در حالت نشسته یک دستش را به نشانه سلام بالا می آورد. ولی از شما چه پنهان نه من معلم خوبی بودم و نه او شاگرد خوبی.

وقتی از مدرسه برمی گشتم چنان با هیجان می دوید و به من ابراز محبت می کرد که خیلی زود یکی از شادی های من شد شنیدن زنگ آخر کلاس و برگشتن پیش رکسی. وقتی هم در اطاق مان مشغول درس می شدم مرتب سرش را به توری در اطاق می مالید و موس موس می کرد.

در روزهای تابستان وجود او محشر بود. من به تازگی صاحب یک دوچرخه زنانه دست دوم شده بودم و چرخ سواری یاد گرفته بودم. دوچرخه های زنانه میله وسط بین زین و فرمان را نداشتند و سوار و پیاده شدن از آن ها خیلی آسان تر بود، به خصوص که ما دخترها بیشتر وقت ها دامن می‌پوشیدیم. من با دوچرخه همراه با رکسی از منزل خارج می شدم و تا محله ی سه گوش می راندم. وجود او باعث اعتماد به نفس من می شد. او تمام مدت کنار من می دوید. برای این که او خستگی در کند و یا برای نفس گرفتن خودم، سر چهارراه ها کمی توقف می کردم و با او سر به سر می گذاشتم و بعد دوباره راه می افتادیم. دوچرخه سواری در خیابان های خلوت بین منازل زیبای محله بریم که خانه های سازمانی بزرگ شرکت نفت بودند واقعاً کیف داشت. آن قدر می راندم که وقتی به منزل برمی گشتیم هم او و هم من خسته و کوفته در چمن ها ول می شدیم.

در محله بریم، اغلب خانه ها سگ داشتند و لانه ای مخصوص آن ها که در گوشه باغ-شان گذاشته شده بود. آقای سرکیسیان هم برای رکسی لانه ای در باغ جلو منزلش و کنار درِ اصلی مستقر کرده بود، قلاده زیبایی هم به گردنش بسته بود که نام رکسی بر آن حک شده بود. رکسی کم تر در لانه یا طرف درِ اصلی بود و بیشتر وقتش را در حیاط پشتی و کنار ما می گذراند. فقط وقتی خانم سرکیسیان او را صدا می کرد و غذای او را در لانه می گذاشت به لانه اش سر می زد و ناهار و شامش را در لانه اش صرف می کرد! اوایل این موضوع چندان توجه صاحب خانه مان را جلب نکرد. اما به تدریج مسأله ای شد که آقای سرکیسیان را ناراحت می کرد. او بعدازظهر ها که به خانه می آمد رکسی را صدا می زد و وقتی می دید نمی آید و در حیاط پشتی است عصبانی می شد و قلاده اش را با زنجیر به لانه می بست تا عادت کند در جایگاهش به عنوان نگهبان باغ و منزل آقای سرکیسیان انجام وظیفه کند. رکسی هم که گویا از این مسأله راضی نبود مرتب پارس می کرد و سر و صدا راه می انداخت. گاهی آشنا و ناآشنا هم سرش نمی شد و بر سر آقا و خانم سرکیسیان هم پارس می کرد و به خصوص باعث ترسیدن بچه کوچک آن ها می شد. گاهی که فکر می کردند شاید از بسته شدن ناراحت است، تا زنجیرش را باز می کردند به طرز دیوانه واری به این طرف و آن طرف می دوید و به پارس کردن ادامه می داد . یک بار هم که در اصلی باز بود به طرف همسایه که از کنار خیابان می گذشت حمله کرد و حسابی همه را ترساند.

من به مادرم می گفتم رکسی در حیاط پشتی کاملا سگ معقولی است، اگر هم برای کسی خارج از منزل پارس می کرد، حتی برای «گونی دله ای» که هیبت وحشتناکی داشت و برای خرید شیشه و پاکت اضافه یا وسایل اضافه انباری می آمد، تا به او می گفتیم «رکسی ساکت»، ساکت می شد. اما رفتارش طرف درِ اصلی و در کنار صاحب خانه کاملا نامعقول می شد. به مادرم می گفتم: «خوب رکسی ما رو به عنوان صاحب خودش انتخاب کرده، از کجا باید بدونه صاحبش آقای سرکیسیانه؟ ارتباط خونی که ندارند». و لبخند می زدم. مادرم از حرفم عصبانی می شد و می گفت: «نشنوم دیگه این حرف رو تکرار کنی. یعنی چی؟ مگه سگ می تونه صاحبش رو انتخاب کنه؟» من هم که بیشتر حرصم می گرفت ادامه می دادم: «اصلاً معلومه رکسی از نظر نژادی سگ حیاط پشتیه. نمی بینی چه طور سر عابرهای لاغر زردنبو پارس نمی کنه ولی تا یک آدم چاق و چله کت و شلواری شیک می بینه هار می شه» و مادرم را بیشتر عصبانی می کردم. ولی کم کم دلم برایش می سوخت و بحث را تمام می کردم. بالاخره، او بود که باید می رفت در خانه آقای سرکیسیان کار می کرد و در کنار تمیز کردن منزل و رخت و لباس شان جواب گوی رفتار رکسی هم می بود. می دانستم مادرم هم رکسی را خیلی دوست داشت ولی آن قدر پخته بود که هیچ وقت به روی خودش نیاورد.

با گذشت زمان رفتار رکسی بدتر شد، به طوری که هر وقت آقای سرکیسان را می دید پارس می کرد. قضیه داشت جدی می شد. سگ صاحبش را نمی شناخت.

من از رفتار رکسی ناراحت می شدم ولی فکر می کردم تقصیر از آقای سرکیسیان است. او با رکسی مثل کارگر نگهبان رفتار می کرد، و متوجه نبود که سگ هم مثل بچه به توجه نیاز دارد. گاهی که بعد از یک کلنجار طولانی موفق می شد رکسی را به ساکت نشستن دم لانه اش وا دارد، مادرم به من سفارش می کرد اصلا خودم را نشان ندهم تا رکسی هوایی نشود. من هم از اطاق مان خارج نمی شدم، دست شویی رفتنم هم باید بسیار بی سروصدا و مخفیانه انجام می شد.

مادرم دستور اکید داده بود با رکسی اصلا بازی نکنم و معتقد بود رکسی زیادی پررو و هار شده است. همسایه ها هم شکایت کرده بودند. رکسی هم تمام روز با قلاده زنجیر شده در کنار لانه اش بود و تنها گه گاه صدای پارسش را می شنیدم. می دانستم بیماری هاری ندارد وگرنه دمش آن قدر شق  و رق بالا نمی ایستاد. ولی منتظر بودم کمی آرام تر شود و به رفتار جدیدی که باید نشان می داد عادت کند.

یک روز که از مدرسه آمدم تصمیم گرفتم با وجود دستور اکید مادرم به او سری بزنم. دو روزی بود صدای او را نشنیده بودم. وقتی کنار لانه اش رفتم دیدم زنجیر افتاده و رکسی نیست. صدایش زدم ولی نبود. دویدم پیش مادرم که بگویم رکسی در رفته، اما مادرم گفت از اداره حفاظت شرکت نفت آمده اند و رکسی را برده اند. گفتم یعنی چه؟ گفت چون هار شده بود و از او شکایت کرده بودند. آقای سرکیسیان هم موافقت کرد او را ببرند. وحشت زده گفتم یعنی چه؟ ببرند که بکشند؟ مادرم من و من کرد: «نه که بکشند، رکسی که هار نبود، می برند به یک باغ یا کارگاه دور افتاده تا آن جا نگهبانی کند». حرف های مادرم کمی مشکوک بود. معمولا سگ ها را اگر اعلام می شد مزاحم هستند می بردند می کشتند. حالم از این فکر به هم می خورد. احساس کردم که مادرم هم گریه کرده بود. دلم نمی خواست در خانه بمانم. دوچرخه را برداشتم و از خانه بیرون زدم. کاش روز قبل با رکسی بازی کرده بودم. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. دلم خیلی می سوخت. رکسی مهربان ما قربانی شده بود.

تمام مدتی که با دوچرخه تا سه گوش رفتم گریه امانم نمی داد که راه را ببینم، و دم به دم می ایستادم. در هر گوشه یاد رکسی می افتادم که وقتی می ایستادم با وجود این که نفسش در نمی آمد کمی از من جلو می زد و بعد برمی گشت و بلند می شد و دستانش را بالا می آورد و من گردنش را بغل می کردم و به نظرم می آمد شادی را در چشمانش می بینم. با خودم فکر کردم رکسی قربانی این شد که طرفدار ما حیاط پشتی ها بود. و حسابی برایش گریه کردم.

وقتی کمی آرام شدم و داشتم برمی گشتم تنها امیدم این بود که شاید کارگران اداره حفاظت هم متوجه مهر و محبت رکسی بشوند و او را واقعاً همان طور که مادرم گفته بود برای نگهبانی یک کارگاه دورافتاده ببرند. بعد فکر کردم مطمئنا آن جا او وظایفش را به خوبی انجام خواهد داد چون اطاق نگهبان همان دم در است و او با نگهبان که احتمالا آدم زحمت کشی با لباس نیمه فرسوده خواهد بود از ته دل دوست خواهد شد. شاید هم نگهبان بچه هایی داشته باشد که حسابی با رکسی بازیگوش بازی کنند و زندگی شادی برای او ایجاد شود. و لابد اگر هم احیاناً بر سر صاحب کارگاه که نمی دانم چند وقت به چند وقت به کارگاه سر می زند پارس کند کسی ناراحت نخواهد شد. 

دوهفته نامه "هویس" شماره 142   – 19 اسفند 1391

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد