ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۸- صلیب طلا


 

 

کمی بعد از زنگ وارد کلاس شدم. ولوله ای در کلاس حاکم بود. معلم مان گفته بود کمی دیرتر می آید چون خانم ناظم با ما کار دارد. بالاخره خانم دانیک با آیلین همکلاسی مان وارد شدند و ولوله کم شد. هویک، مبصرمان، که پسر خانم دانیک بود برپا گفت و مراسم پاشدن و نشستن برگذار شد و سکوتی حاکم. سکوتی که بیشتر به نظر می رسید از کنجکاوی بچه ها برای فهمیدن ماجرا باشد تا حساب بردن از خانم دانیک. آیلین دختری بود بسیار سفیدرو و قدبلند با موهایی وزوزی شبیه موهای سیاه پوست ها. قیافه اش اغلب و به خصوص در این لحظه کاملا حق به جانب بود. کنار خانم دانیک پای تخته ایستاده بود گردنش را حسابی برافراشته نگه داشته بود و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. خانم دانیک توضیح داد که زنجیر و صلیب طلای آیلین گم شده است و اگر کسی آن را دیده یا پیدا کرده اعلام کند. دوباره سکوت برقرار شد.

 بچه ها شروع کردند به پچ پچ. یکی گفت خانم اجازه شاید توی لباس هایش افتاده. همه خندیدند ولی خانم دانیک با جدیت گفت نخیر. باز بعد از کمی سکوت، یکی گفت خانم اجازه شاید توی موهایش باشد آخه موهای آیلین… این را که گفت همه با صدای بلند شروع کردند به خنده و همهمه شد. ورژ بود که طبق معمول شیطنت می کرد. ورژ از پسرهای جسور کلاس مان بود. لابد از دست دادن یک چشمش هم از عوارض جسارت هایش بود. شناخت زیادی از او نداشتم ولی به خاطر جسارتش از او خوشم می آمد. فکر می کنم ساکن محله کارون یا بهمن شیر بود که محله های کارگرنشین آبادان بودند. اغلب به خاطر شیطنت ها و درس نخواندن هایش کتک می خورد. لحظاتی که از بعضی معلم ها کتک می خورد چنان در خاطرم حک شده که انگار همین دیروز بوده. در تمام مدتی که دستش را برای خط کش خوردن جلو می آورد لبخند بر صورتش بود. در لحظه ضربه مهلک خط کش صورتش یک آن جدی می شد و بعد با خنده صورتش را بر می گرداند و به ما نگاه می کرد. این مسأله متأسفانه معلم را جری تر می کرد. انگار آن ضربه آن طور که باید او را تربیت نکرده بود، پس ضربه محکم تری می زد. و چون نهایتا ادامه کار به معذرت خواهی ورژ ختم نمی شد با اخراج او از کلاس تمام می شد.

خانم دانیک با تشر از همه خواست دست ها به پشت بنشینیم و جم نخوریم. و اعلام کرد چون صلیب آیلین برایش بسیار ارزش دارد و آیلین آن را روی میزش جا گذاشته مجبورند کیف بچه ها را بگردند تا اگر اشتباها همراه با کتاب و دفتر داخل کیف کسی افتاده باشد پیدایش کنند. منطقی  نبود، ولی به هرحال موضوع ظاهرا جدی بود. قیافه بچه ها کمی تو هم رفت و خنده و تعجب و ناراحتی قاطی شد. تا به حال چنین مسأله ای در کلاس مان پیش نیامده بود.

دست ها به پشت! این دستور اغلب از طرف معلم ها شنیده می شد. تنها حربه ای که حداقل چند دقیقه ای از وول خوردن بچه های شیطان کلاس جلوگیری می کرد. هرچند در مورد بعضی از معلم ها این حربه هم کارساز نبود.

 از نیمکت اول سمت راست کلاس شروع کردند.

هویک هاکوپیان پسر سفیدروی بسیار منظم کلاس اولین کسی بود که کیفش را باید خالی می کرد. هویک خوش خط ترین فرد کلاس بود. هرچند خط من هم خوب بود ولی به پای او نمی رسید. خط ارمنی او بسیار قشنگ و مرتب بود و همه بسیار تشویقش می کردند، البته نمی دانم چرا من لرزشی در حروفش می دیدم که همیشه احساس می کردم وسواس زیاد یا حتی ترس ممکن است باعث آن باشد. بسیاری اوقات با پیراهن سفید مرتب و پاپیون یا کراوات به مدرسه می آمد، هرچند آن روز چیزی به گردنش نبود. بعضی بچه های ردّی کلاس مثل هرایر که خیلی قد بلند بود و با بریدگی یک پره بینی اش حسابی قیافه شیطونی داشت، همیشه کراوات یا پاپیون هویک را که کِشی بود می کشیدند و مسخره اش می کردند. بسیاری وقت ها هم پدرش را که مردی قد بلند و شق و رق با لباسی بسیار مرتب و صحبت کردنی از آن هم مرتب تر بود، می دیدیم که او را می رساند و با معلم های مان صحبت می-کرد. مردی با قیافه بسیار مهربان و به قولی بسیار باکلاس بود و یک بار هم از معلم مان خواسته بود مرا کنار هویک بنشانند چون ریاضی من خوب بود و می خواست به گونه ای در بهبود ریاضی هویک مؤثر باشم.

هویک وسایلش را روی میز خالی کرد و خانم دانیک یک یک آن ها را گرفت و تکان داد و کناری گذاشت. یک مرتبه صدای خنده بچه ها بلند شد. پاشدیم ببینیم چیست. پاپیون هویک بود که باعث خنده بچه ها شده بود. شاید پاپیونش را بین رفتن پدرش و آمدن به کلاس باز کرده بود و در کیف گذاشته بود. خود هویک هم خندید و نشست.

نوبت به هویک دوم یعنی پسر خانم دانیک رسید. هویک که جدیدا حسابی چاقالو شده بود پسری شیطون بود که جدیدا مبصر کلاس انتخاب شده بود. شاید چون پسر خانم دانیک بود بچه ها فکر کرده بودند خوب است او را انتخاب کنند. کیف سنگین او خالی شد و باز همه شروع کردند به خندیدن. دو ساندویچ با نان سفید و دو سیب و یک بیسکوییت از کیفش بیرون آمد. بعضی از بچه ها تیکه می-انداختند که «اکه هی، گشنه نمونی» و «نامرد یک کم هم به ما بده»… تشر خانم دانیک سکوت را به کلاس برگرداند.

کلاس های ما در آبادان یکسره بود، یعنی تا ساعت ۲ بعد از ظهر کلاس داشتیم و ظهر زنگ تفریح بلندی بود که بسیاری از بچه ها لقمه یا ساندویچ  و میوه برای خوردن می آوردند. تفاوت طبقاتی در این لقمه ها جالب بود. من اغلب هیچی نمی بردم. می دیدم که دوستانم با نان های رول، که نان باگت کوچکی بود به اندازه نصف نان ساندویچ، و در فروشگاه های شرکت نفت یا به قولی «استورها» می فروختند، ساندویچ هایی پیچیده در کاغذهای روغنی مخصوص ساندویچ و داخل  نایلون های تمیز می آوردند. اما نانی که ما در خانه داشتیم اغلب نان تافتون بیاتی بود که مادرم لای سفره پارچه ای می گذاشت. دور ریختن نان در خانه ما گناه بود. نان بیات را موقع خوردن باید کمی آب می پاشیدیم و لای سفره می-ماند تا نرم شود. نمی دانم چرا مادرم نان رول نمی خرید ، آیا به خاطر قیمتش بود یا عادت و فرهنگش، یا نمی خواست از کارت دیگران برای خرید از استور استفاده کند. نان تافتون را ما از یک مرد عرب که به او تافتونی می گفتیم و با دوچرخه بوق دار نان ها را پخش می کرد می خریدیم. اغلب خرید ما نسیه بود. تافتونی ما مردی بود بلندقد و همیشه لبخندی به لب داشت و مرا هم به اسمم، منتهی با تلفظ عربی «الورد» صدا می کرد. حساب ما را هم روی یک مقوا که همیشه با خود داشت و بر رویش نمی دانم چه علامت هایی می گذاشت می نوشت. آوردن لقمه پنیر با نان تافتون آن هم در کاغذهای روزنامه یا کاغذهای دفاتر تمام نشده را بچه های محله های کارون و بهمن شیر با خیال راحت انجام می دادند، ولی من که با بچه های شرکت نفتی بریم دوست بودم از تفاوت لقمه های آن ها با لقمه خودم احساس خوبی نداشتم و اغلب هیچی نمی بردم و تنها هفته ای یکی دو بار، روزهایی که پدرم از اغذیه فروشی ای که در آن کار می کرد نان ساندویچی و کالباس می آورد، لقمه به مدرسه می بردم.

کیف ها یکی یکی خالی می شد و پته بچه ها به نوعی رو می شد. از کاغذهای ژانت که بچه ها می گفتند نامه های عاشقانه به سبو است، تا بیلچه باغبانی گارنیک که ظاهرا آورده بود به پسر عمویش بدهد، و دفترهای پاره پوره و خودنویس های جوهر داده بچه های نامنظم کلاس تا انواع لقمه های نصفه، سیب های گاز زده و کشک های نیمه لیسیده و قره قوروت و خلاصه همه چیز به همهمه و خنده بچه ها ختم می شد.

به ورژ که رسیدند کلاس از خنده منفجر شد. یک مرتبه صدای خانم دانیک بلند شد که «اوه، اوه، این دیگه چیه؟» قیافه خانم دانیک تو هم رفت و یک جفت جوراب مچاله از کیف افتاد. چند نفری با خنده دماغ های شان را گرفته بودند و خانم دانیک با تعجب به ورژ نگاه می کرد و ورژ طبق معمول با خنده حرف می-زد «خانم چه کار کنم، این دخترا هی می گن جورابت بو می ده، منم گذاشتم شون تو کیف که بو نده».

کم کم به نیمکت ما نزدیک می شدند و نگرانی و دلهره بر من غالب می شد. از آن چه در داخل کیفم پیدا می کردند ناراحت بودم. آرمیک هم که کنار من می نشست قیافه اش آرام نبود. وقتی چین به ابرو می داد انگار دماغش درازتر می شد و در این لحظه هم حسابی چین به ابرویش افتاده بود و دماغش حسابی دراز شده بود. کیف آرمیک را خالی کردند . نه چیز خنده داری در آن بود و نه چیز ناراحت کننده ای؛ یک سری خودکار و مداد و دفتر و کتاب.

نوبت به من رسید. از داغی گونه هایم به نظرم آمد که سرخ شده ام. محتویات کیفم را یکی یکی خالی کردم. دفتر و کتاب ها و جامدادی همیشگی ام و یک سری مقوا. خانم دانیک با تعجب گفت اینا چیه؟ گفتم خانم مقوا است، رویش نقاشی می کنیم.

ماجرا از این قرار بود که نزدیک خانه آرمیک اداره حسابداری شرکت نفت بود. ما بچه های محل همیشه به ظرف آشغال بزرگ آن که در باغچه اداره بود سرک می کشیدیم و چیزهای مختلفی از آن جا پیدا می کردیم. از کاغذ کاربن مصرف شده که ما مجددا آن ها را مصرف می کردیم تا مداد و پاک کن نصفه و مجله ها و کاتالوگ های رنگی تا کارت های پانچ کامپیوتر که برای ما مقواهای خوبی محسوب می شدند. این کارت ها که فقط چند جای آن ها سوراخ می شد برای ما خیلی جالب بود. گاهی با آنوش روی آن ها شهرـ میوه بازی می کردیم، گاهی دور سوراخ ها را نقاشی می کردیم و جدیداً هم شروع کرده بودیم آن ها را به ورق بازی تبدیل کردن. من که نقاشی ام خوب بود مسؤول نقاشی دل و خاج و لوزی و پیک روی کارت ها با مداد سیاه و قرمز بودم. مشکل تر از همه نقاشی شاه و سرباز و بی بی بود. کارت های نقاشی شده را آورده بودم تا بعد از مدرسه به مائیس و آرمیک که تا آمدن مادرم در منزل شان می ماندم نشان دهم.

خوشبختانه خانم دانیک زیاد توجهی به کارت ها نکرد و به نیمکت بعدی رفت. هرچند من نگران سؤالات بعدی بچه ها در مورد این کارت ها بودم و این که مجبور شوم توضیح بدهم آن ها را از کجا گیر آورده ام.

کیف ها یکی یکی خالی شدند و صلیب طلا پیدا نشد. آیلین بیشتر از این که ناراحت یا غمگین به نظر برسد عصبانی بود. خانم دانیک باز از بچه ها خواست اگر آن را جایی پیدا کردیم به دفتر مدرسه تحویل دهیم. بچه ها هم با وجود این که از گرفته شدن وقت درس و تفریحی که از ماجرا کرده بودیم خوش بودند، ولی از تهمتی که باقی مانده بود کمی گله مند بودند.

مدرسه تمام شد و صلیب طلا پیدا نشد.

تابستان گذشت و صلیب طلا را کاملا فراموش کرده بودم که یک روز برای بازی به منزل آرمیک رفتم. او با مادرش برای رفتن به مهمانی آماده شده بود. صلیبی طلایی به گردن داشت که تابه حال ندیده بودم. کمی تعجب کردم. احساس کردم او هم متوجه حالت من شد و توضیح داد که صلیب طلایش را پدرش تازه برایش خریده است. هرچند وضع خانواده آرمیک هم خیلی بهتر از ما نبود ولی پدرش همیشه کار می کرد و شاید می توانست صلیب طلا برایش بخرد. به هرحال آن ها به مهمانی رفتند و من به خانه برگشتم.

 احساس عجیبی داشتم. هیچ دلیلی برای این که این همان صلیب آیلین است نداشتم، ولی احساس دلخوری داشتم و از این که این احساس را داشتم هم از خودم بدم می آمد. احساس می کردم آن صلیب طلا وصله ناجوری روی گردن آرمیک بود. دلم می خواست آن صلیب طلا نبود. فکر می کردم شاید حسودیم شده و باز بیشتر ناراحت می شدم. فکر می کردم اصلا چرا صلیب طلا این قدر اهمیت دارد که خانم دانیک همه ما را شرمسار کرد و کیف های مان را گشت. نمی توانستم این شک را که ممکن است این همان صلیب آیلین باشد از خودم دور کنم و این مسأله مرا ناراحت می کرد. دلم می خواست یک  بار دیگر از آرمیک بپرسم چه طور شد که پدرت این صلیب را خرید. ولی مگر خودش توضیح نداد؟ پرسش دوباره من جز متهم کردن او هیچ معنی دیگری نداشت. اصلا شاید صلیب او اصل نبود و فقط رنگش طلایی بود، هرچند خودش گفته بود که از طلاست. فکر می کردم اصلا چه معنی دارد بچه های به سن ما گردن بند طلا داشته باشند. ولی چرا وقتی آیلین و دیگران آن را به گردن داشتند این احساس را نداشتم. احساس می کردم از هرچه صلیب طلا و طلایی است بدم می آید. به خاطر این که در احساس دوستی من با آرمیک خلل ایجاد کرده بود، به خاطر این که آیلین را با عصبانیت در مقابل ما قرار داده بود. و به خاطر این که بی خودی دل های ما را از هم دور می کرد.

بعد از آن روز این کلنجار احساسی نسبت به آرمیک و صلیب طلایش گه گاهی به سراغم می آمد، ولی به مرور آن را فراموش کردم. سال ششم دبستان شروع شد و به علت درس و مشغولیت ها ارتباطم با آرمیک کم تر شد. در دلم قبول کردم که آن صلیب طلا را پدر آرمیک خریده بود، اما حساسیتی که نسبت به صلیب طلا و طلایی داشتم تا مدت های طولانی با من باقی ماند.

 

دوهفته نامه "هویس" شماره 144  - 31 فروردین 1392

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد