ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۱۴- خانم ویولت و رنسانس

رنه دکارت فیلسوف فرانسوی دوران رنسانس


ته راهروی ورودی کلاسمان غلغله است .

دبیرستان دخترانه‌ی کوشش مریم که همزمان با تولد من یعنی سال ۱۳۳۳ تأسیس شده یک ساختمان قدیمی و یک ساختمان جدید دارد. ساختمان قدیم که بیشتر شبیه یک ساختمان مسکونی با تعداد اطاق زیاد است در گوشه‌ی شمال شرقی قرار گرفته و کلاسهای رشته های ادبی و خانه داری در آن برگذار می‌گردد. ساختمان اصلی ساختمان جدیدی است کاملا مناسب مدرسه که سه طبقه دارد و کلاسها به ردیف در سمت شرق راهرو هر طبقه قرار گرفته اند. راهرو دو سری پنجره مات در وسط راهرو دارد که به بن بست ورودی مدرسه باز می شود و یک پنجره شفاف ته راهرو که حیاط خیلی بزرگ اضافه شده به ساختمان مدرسه از آن دیده می شود.

بچه ها با هر هر و کرکر می گویند که مردی در چهاردیواری پشت حیاط لخت شده و دارد خود را نمایش می دهد.

یکی می گوید: دیوانه ها زشته بیاین کنار نگاه نکنین . و هرهر می خندد. دیگری می گوید: بچه ها! خانم اوژیک! آن یکی می گوید: مرتیکه کثافت ، بچه ها پرروش نکنین بیاین کنار .  ما تازه رسیده ایم و چیزی از پشت ازدحام نمی بینیم. صدای خانم اوژیک بلند می شود: اونجا چه خبره. مگه زنگ کلاسو نشنیدین.همه متفرق می شوند و وارد کلاس می شویم. صحبت و کرکرها راجع به دیدی یا ندیدی است.

بچه ها برای خانم اوژیک، ناظممان، با وجود اینکه چندان تحویلش نمی گیرند نیمچه احترامی قائل هستند. خانمی شاید حدود 65 یا 70 ساله کوچک اندام که بچه ها  به او اوژنی گرانده لقب داده اند، زن شخصیت داستان بالزاک که کسی نخوانده  و فقط از مسابقات معلومات عمومی می شناسیم. کلاه گیسش با چتری یک وری معروف خاص و عام است . شوهرش هم مدیر یک مدرسه بوده که ظاهرا بزرگتر از او و بازنشسته است. به نظر می رسد در جوانی قیافه بسیار شیرینی داشته است . اما همیشه خیلی اخموست و شیرینی چهره اش پنهان می شود. بسیار کم لبخند می زند. سن بالا در دبیران زبان ارمنی و ناظم و کلاً پرسنل ارمنی مدرسه در دوره ی ما کاملا مشهود بود. به نظر می رسید اغلب آنها از جوانی سر این کارها آمده و جوانیشان را سر آن گذاشته بودند و انگار بازنشستگی نمی شناختند. کمی فسیل بودندو این روزها با جوانانی متفاوت از گذشته سروکار داشتند که درکشان نمی کردند. جوانانی که روحیه وطن پرستی یا بقولی " حفظ هویت ارمنی" چندانی نداشتند و بیشتر دنبال ظاهر و مد و این حرفها بودند. دوشیزه آرشالویس معلم ارمنی ما هم حدود 70 سالی داشت با موهای کاملا سفید و موهای پیشانی رو به بالا. در موقع کلاسش هیچ کس اجازه نداشت چتری داشته باشد ،چون  " چتری شایسته دختر ارمنی که باید پیشانی بلندش را نشان دهد نیست" . پیش از کلاسش تب و تابی در کلاس برای پیدا کردن تل و سنجاق سر برپا می شد و من و خیلی از بچه ها که همیشه چتری داشتیم باید چتریمان را بالا می زدیم و با سنجاق سر بند می کردیم یا تل می زدیم. اینکه من پیشانی خیلی کوتاهی داشتم و مرتب سنجاقم وا می رفت هم عذر موجهی نبود. لابد باید تحمل می کردم تا به مرور پیشانی بلند ارمنی ام خودش را نشان دهد.

زنگ تاریخ است. خیالمان راحت است که درسی برای جواب دادن نداریم. خانم ویولت یک ماه است که در مورد رنسانس حرف می زند. می گوید این درس مهمترین درس تاریخ اروپاست و شما فقط همین را خوب یاد بگیرید کافی است. دیگر آنقدر گفته که می دانیم رنسانس به معنی نوزایش است که در اروپا از قرن 14 میلادی شروع شده و تا قرن 16 طول می کشد و انقلابی در فرهنگ ، علم ، هنر ، صنعت، اقتصاد و سیاست اروپا به وجود آورده است. از صنعت چاپ می گوید که چه تحول مهمی بود و کشتی های قاره پیما و دریانوردی و باروت و اثرات آن در گسترش کشورها. تازه رسیده به عصر روشنگری و ولتر و دیدرو و منتسکیو. ولتر و دیدرو را که می گوید بچه ها می خندند. نمی فهمد چرا . نمی داند که لبهای درشت غنچه ی او وقتی ولتر می گوید خنده دار می شود. و آنو که همیشه ادای معلمها را در می آورد تا می گوییم: ویولت آمد. می گوید: با کی؟ ولتر؟ و لبهایش را بطور غلیظی غنچه می کند.  یا دیدرو؟

زنگ تفریح یکی از بچه ها عکس دکارت فیلسوف فرانسوی را با موهای بلند که از کتاب درآورده نشان می دهد و می گوید: خودمونیم این خانم ویولت شبیه دکارت نیست؟ همه می ریزند تا عکس را ببینند. می گوید :فکر کنم دختر خاله پسر خاله باشند. و لبهای دکارت را قرمز می کند و پلکهایش را آرایش و همه می خندیم.

خانم ویولت زنی است سی و چند ساله که هیکلی نسبتا گوشتالو دارد و موهایی که بلند است و صخیم و مواج که دور صورتش می ریزد. چشمهای درشت خمار آرایش شده، دماغ بلند و لبهای درشتی دارد که همیشه ماتیک غلیظی زده است و صدایش رسا و محکم است. لباسهای بی آستین می پوشد و دامن تنگ، و ابایی ندارد که تن گوشتالو و لایه لایه ی  خود را نشان دهد.  بچه ها او را همیشه با خانم سدا دبیر ریاضیمان مقایسه می کنند که بسیار ظریف است و همیشه بسیار شیک لباس می پوشد.

آخر ساعت کلاس می گوید یک ماه هم در مورد عصر روشنگری صحبت می کنیم. این به اندازه رنسانس و حتی بیشتر در تاریخ اروپا اهمیت دارد. خوشحال می شویم و هورا می کشیم. شیرین صحبت می کند و ماجراهایی که تعریف می کند در کتاب نیست. در قید امتحان و سوال هم نیست، در عوض به ایجاد بحث در کلاس خیلی علاقه دارد. ما هم همینطور.

از وقتی به کلاس ما آمده چندین جلسه بحث داشته ایم. یکی در مورد اینکه آیا روستا بهتر و مهمتر است یا شهر . کلاس را به دو گروه تقسیم می کند تا در مورد مزایا و معایب شهر و روستا فکر و تحقیق کنیم.

بحثهای خیلی جالبی درمی گیرد راجع به اهمیت کشاورزی و صنعت در زندگی ما.  و اینکه شهر بعد از تحول پیشه وری به صنعت رونق می گیرد و بزرگ می شود. و از اینکه می شود روستا و کشاورزی هم صنعتی شود و جوانان روستایی اگر در کشاورزی صنعتی کار داشته باشند و روستا هم امکانات فرهنگی و رفاهی شهر را داشته باشند دلیلی ندارد به شهر بیایند. به خصوص که طبیعت در دشتها و باغهای روستا ها بسیار دلپذیر است. در مورد مهاجرت دائم روستاییان به شهر  و این که این پدیده ناشی از فقر و عدم رسیدگی به روستاهاست صحبت می شود.

یا بحثی در مورد این که در تحولات دوران رنسانس کدام عامل مهمتر بوده صنعت چاپ یا دریانوردی؟ هیچ وقت بحثهایش به نتیجه پیروزی یک طرف ختم نمی شود . مشخص است منظورش بیشتر کنکاش فکری و عمیقتر شدن روی موضوعاتی است که مطرح کرده. و اینکه یاد بگیریم برای هر نظری استدلال داشته باشیم. هروقت احساس می کند یک طرف بحث در گل مانده به کمکشان می رسد و سوالها و جنبه های جالب جدیدی را مطرح می کند که هیچ کدام به فکرمان نرسیده بود.   

احساس می کنم صحبتهای خانم ویولت خیلی روشنگر است و بحثها را عمیقتر و پرمحتواتر می کند. برعکس تصور عمومی کلاس به نظرم آدم جدی ای است. این تنها کلاسی است که با دوستان شیطون هم نیم کتی برای حرف و خنده همراه نمی شوم و آنها هم مرا به قیافه گرفتن متهم می کنند.

اغلب خانم ویولت و آقای حاکمی با هم از دفتر خارج می شوند و صحبت کنان به کلاس می روند. یا می بینی که خانم ویولت در چارچوب در ایستاده و با آقای حاکمی که کلاس کناری لابد در همین وضعیت  است چاق سلامتی می کند. بچه ها برایشان حرف درآورده اند.

آقای حاکمی دبیر ادبیات و انشا است . مردی چهل و چند ساله نسبتا چاق با موهای جوگندمی. در مورد موضوعات روز صحبت می کند و برای انشا موضوع روز می دهد. از جمله انشا در مورد جمعه ها. من که ترانه جمعه های فرهاد را شنیده ام و همینطور شنیده ام که او معتاد است، انشایی در مورد یک معتاد می نویسم که روز جمعه در خانه مستأصل است. آقای حاکمی انگار از انشاها ناراضی است و کلافه است. بعدها در دوره دانشجویی می فهمم که ترانه‌ی جمعه های فرهاد محتوای سیاسی دارد و به قضیه سیاهکل اشاره دارد.

بهرحال حرفهایی که در مورد رابطه خانم ویولت و آقای حاکمی می زنند چندان مورد توجهم نیست و جدی نمی دانم.

بحث عصر روشنگری اروپا هم مثل رنسانس جالب است. در مورد اینکه چطور علم و تعقل جای دین را می گیرد زیاد صحبت می شود. اینکه چطور کلیسا خود اساس حکومتها بوده و زمینهای زیادی داشته و درکنار پادشاهان بر مردم حکومتی ظالمانه داشته است. من که مذهبی در حد رفتن به کلیسا با بچه های کلاس قبل از امتحان یا عید پاک درم باقیمانده که مذهبی کودکانه می نماید بیشتر جذب این موضوع می شوم.

اما بحث خانم ویولت به اروپای جدید که می رسد جذابتر می شود. انقلاب صنعتی و انقلاب اکتبر را شرح می دهد و سرمایه داری و سوسیالیسم. من اولین بار است که بطور جدی با این موضوعات آشنا می شوم. بحث طبقات اجتماعی و کارگر و سرمایه دار مطرح می شود. در مورد اختلاف طبقاتی و اینکه چطور امکانات برای دو بچه ای که در دو طبقه اجتماعی مختلف به دنیا می آیند متفاوت است و امکان موفقیت آنها برابر نیست. در مورد امکانات بچه ی یک کارگر که صحبت می کند حس می کنم چقدر با این محیطها آشناست. و چه زیبا دردهای آن بچه را توضیح می دهد. به مادرم فکر می کنم و آرزوهایی که برای من دارد.به این فکر می کنم که در بچگی در خانه دوستم ایرن چقدر از زدن پیانو خوشم می آمد و وقتی معلم پیانو اش می آمد چقدر از بی حوصلگی ایرن تعجب می کردم و بعد پیانواش را در خانه‌ی یک اطاقه یا دو اطاقه کوچکمان که تصور می کردم خنده‌ام می‌گرفت. به برادرم ساکو فکر می کنم که اگه مثل برادر دوستانم معلم خصوصی داشت هیچ وقت دو سال در مدرسه رد و از آن بیزار نمی شد. شعار مارکس " از هرکس به اندازه توانش به هر کس به اندازه نیازش"منقلبم می کند. چه عجیب! و چقدر زیبا! یعنی ممکن است؟ چرا که نه. مثل یک خانواده. این چیزی است که از ذهنم می گذرد. بحث ممکن ها و غیر ممکن ها در می‌گیرد. بچه ها فامیلهایی در ارمنستان شوروی دارند . در سالهای دهه چهل گه گاه به ارمنیان ایرانی‌ای که به ارمنستان مهاجرت کرده بودند برای دیدن نزدیکان اجازه سفر به ایران می دادند. و این آدمها منبعی برای شناخت وضعیت ارمنستان و شوروی بودند. از این صحبت می شود که چطور مردم ارمنستان آرزوی آدامس و جوراب نایلون و پارچه ژرسه دارند و حاضرند چقدر بدهند که به آنها برسند. صحبت این می شود که فامیلهایی که می شناسند همه ناراضی هستند. جوکی بازگویی می شود در مورد عدم رضایت مردم ارمنستان. کسی که درحال مهاجرت از ایران به ارمنستان است می گوید: من از ارمنستان عکس می فرستم، اگر ایستاده بودم یعنی خوب است، اگر نشسته یعنی بد. عکس دراز کشیده اش را دریافت می کنند. بعضی ها از اردوهای اجباری که فامیلهایشان تعریف کرده اند می گویند. از آزادی و اهمیت آن صحبت می شود که در ارمنستان نیست. من هنوز به آن شعار فکر می کنم . می گویم: شاید سیستم در شوروی درست اجرا نشده است . و این فکر تا مدتها با من است. بحث ها تمامی ندارد.

کلاس نهم تمام می شود و ما دیگر خانم ویولت را نمی بینیم. اما بحث هایش انگار برایم ماندگار شده است.

و آن شعار عجیب فکر و ذهن من را منقلب می کند." از هرکس به اندازه توانش به هر کس به اندازه نیازش". مثل یک خانواده و شاید هم بهتر. رویایی که برای من نوجوان دنیایی غریب و زیبا تصویر می‌کند. دنیایی با افق روشن.

 

فروردین 1399

نظرات 1 + ارسال نظر
امیلیا یکشنبه 30 خرداد 1400 ساعت 17:59

توصیف دبیرستان مریم ، خانم اوژیک و کلاه گیس حنایی رنگ . همسر مسن او و وصف معلمان ارمنی بخصوص خانم وبولت که با او کلاس نداشتم و آقای حاکمی همه تلنگر هایی بودند به خاطرات نوجوانی. سخت گیری های بیهوده مثل داشتن و نداشتن چتری. انگار برخی از حوادث تمرینی بود از آموزش پنهان مدرسه در مورد پذیرش بی چون و چرا و تسلیم در برابر سلایق قدرتمندان. از خواندن نوشته ات خیلی لذت بردم. امیدوارم آثار دیگری از شما را بخوانم:
قلب:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد