ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۲۰- سقوط آزاد

یادشان به خیر ، دبیران درسهای ارمنی دبیرستان کوشش مریم به طرز عجیبی شبیه هم بودند. پیر، متعصب، و اهل تبریز. ترکیب اینها، همراه با برخوردهای نسبتاٌ نرمترشان نسبت به ما انگار مجوز دست انداختن و شوخی و خنده در موردشان یا در حضورشان را برای ما صادر می‌کرد.

خانم آرشالویس یا درواقع دوشیزه آرشالویس اولین دبیر ارمنی من در دبیرستان ارامنه بود. در ارمنی خطاب دوشیزه و خانم یعنی خانم مجرد و متاهل جداست . اولی «اوریورت»‌ و دومی «دیگین» خوانده می‌شود. ما در دبستان همه‌ی معلمهای زن را فارغ از متأهل یا مجرد بودن «اوریورت» خطاب می‌کردیم. حتی گاهی بعضی بچه های کلاس اولی معلم مرد را هم به جای «بارون» یا آقا «اوریورت» می‌نامیدند که باعث خنده‌ی همه می‌شد.بزرگ شدیم و فهمیدیم خطاب یکسان به خانمها درست تلقی نمی‌شد. ولی حالا یک اشتباه دیگر می کردیم هر خانم مسنی را دیگین خطاب می کردیم.

اوریورت آرشالویس» نزدیک به ۷۰ سالی داشت.  اما اگر می‌گفتیم «دیگین آرشالویس» سریعاً توسط او تصحیح می‌شدیم که «اوریورت»،انگار توهینی کرده یا افتخاری را لغو کرده بودیم. قانون منع چتری‌اش همیشه موضوع صحبت و کلنجار ما بود . درمورد او می‌گفتند:غلط نکنم آرشالویس با تل سر به دنیا آمده که این قدر موهای پیشانیش روبه بالا است. البته اوریورت آرشالویس دبیر بسیار خوبی بود. اما چه کنیم که درس ارمنی کمتر جدی گرفته می‌شد و ما هم بعد از درسهای خشک و سخت آموزش و پرورش، انگار فراغتی در ساعات درس ارمنی باید می‌داشتیم.

دبیر بعدی ما آقای آرمناک بود. مردی در همان حدود ۷۰-۶۵ ساله که تنها تمایزش از بقیه شوخیهایش در کلاس بود. وارد که می‌شد سلام‌ می‌کرد، و وقتی همهمه و بی توجهی بچه ها را که به جای ایستادن و جواب سلام دادن که رسم آن روزها بود در حال گپ و گفت و مخلوطی از حالت نشسته و ایستاده و نیمه ایستاده می‌دید، می گفت: چه استقبال گرم و منضبطی! یا وقتی سوالی می‌کرد و هیچ کس برای جواب دادن دست بلند نمی‌کرد، ادای تعجب درمی‌آورد و می‌گفت: اوه، اوه ،اوه! چقدر دست بلند کردین. در کلاس او بچه ها خیلی احساس راحتی می‌کردند و با او شوخی داشتند. گاهی هم یادمه که شوخیهای کمی بی تربیتی می کرد ولی هرچه فکر می‌کنم مضمونی یادم نیست. درهرصورت ما گاهی رعایت پیری این دبیران را می‌کردیم و گاهی از شما چه پنهان سوء استفاده از آن. یکی از خاطراتی که از آقای آرمناک یادمه در درس «مادناگروتیون» بود، درس تاریخ ادبیات ارمنی دوران قرون قدیم و وسطی و خلاصه زمانی که کتابها خطی بودند. کتاب، شرح زندگینامه‌ی نزدیک به ۲۰ نویسنده و اندیشمند بسیار قدیمی ارمنی بود که اسمشان را هم نشنیده بودیم. حفظ زندگینامه آنها واقعاً مصیبت بزرگی بود. و مصیبت از همان اسم آنها شروع می‌شد. مثلاً «آگاتانگغوس»، «یزنیک گوغبتسی»، «پاوستوس بیوزاند»، «گریگوار نارکاتسی»، «آنانیا شیراکاتسی» و ... . نه ته فامیلشان یان داشت، نه اسمشان را روی یک موجود زنده‌ی ارمنی شنیده بودیم. کارهایشان از اسمشان ناآشناتر . سر امتحان شرح زندگینامه‌ی یکی از اینها خواسته می‌شد. آن سال ما هم با حساب اینکه آرمناک، آنطور که ما بین خودمان خطاب می کردیم، یادش نمی‌ماند کدام نویسنده را برای شرح زندگینامه داده، تصمیم گرفتیم همه فارغ از اینکه او اسم چه کسی را گفت زندگینامه «آنانیا شیراکاتسی» را در امتحان شرح بدهیم. هم اسمش آسان‌تر بود، هم چون ریاضیدان بود سنخیتی هم با ما داشت که رشته‌ی ریاضی بودیم.

صبح امتحان فهمیدیم که یک عده حتی به خودشان زحمت نداده‌اند که زندگینامه را حفظ کنند و از قبل روی ورقه امتحانی شرح زندگی او را نوشته و آماده دارند. آن موقع برگه های امتحانی کاغذهای درازی بودند دو برگی که از لوازم التحریرفروشها می خریدیم. خیلیها عصبانی شدیم ولی چاره‌ای نبود. یکی می‌گفت: آخه دیوونه، این ورقه که تا شده، آرمناک می‌فهمه ها! آن یکی می‌گفت: نه بابا چشماش نمی بینه با اون عینکهای قراضه‌‌اش. دیگری می‌گفت: حتماً مو به مو از روی کتاب نوشتی، عقل که نداری. جواب می‌شنید: بابا احمق که نیستم یک کم عوض کردم‌، ولی خوب باید ۲۰ بگیرم دیگه. آرمناک آمد و یکی از اسمهای سخت را گفت. ما به هم یک چشمکی زدیم. یکی پرسید آقا کی؟ بقیه از ترس اینکه تکرار اسم باعث فراموش نشدنش شود داد زدند: خفه شو مگه نشنیدی و شروع کردیم به نوشتن زندگینامه آنانیا. آنها هم که ورقه‌ی آماده داشتند روی یک ورقه‌ی دیگر شروع کردند یک چرت و پرتی نوشتن تا موقع درآوردن ورقه‌ی آماده از زیر میز شود. امتحان به خیر و خوشی تمام شد و اتفاقاٌ آرمناک هم متوجه این توطئه نشد و چند روز بعد راضی از امتحان ورقه ها را پخش کرد. و جالب اینکه بعضیها که ورقه امتحانی آماده داشتند از این که به جای ۲۰ از آرمناک ۱۸ گرفته بودند با او چانه می‌زدند.

خانم ساتنیک دیگر دبیر ارمنی ما تنها کسی بود که با وجود همان محدوده‌ی ‌سنی و مشخصات اما به علت یک جور تشخص و آرامش و شاید کمبود عامل تعصب هیچ وقت باعث خنده و مضحکه‌ی کلاس نشد.

اما آرام گارونه، دبیر ارمنی سالهای پایانی دبیرستان ما هم، با وجود اینکه شاعر معروفی در میان ارامنه‌ی ایران بود و حتی شعرش در کتاب درسی چاپ شده بود، از خنده و مضحکه بری نشد.

بچه ها اغلب می‌گفتند: آقا میشه شعر جدیدتون رو بخونید. تعریفهای اغراق آمیز از شعرش می‌کردند و  سوالهای عجیب غریب می‌پرسیدند و چشمکی به هم می‌زدند، و از درس جواب دادن در می‌رفتند. او یک بار به سیلوا همکلاسیمان که دختری ظریف و سبزه‌ بود گفته بود « سِووک» به معنی سبزه البته با کمی خطاب محبت‌آمیز، مثل مثلاً « ملوسک». و همین کافی بود که بچه ها دست از سر سیلوا بر ندارند و به شکلهای مختلف توجه گارونه به سیلوا را با اغراقهای خنده دار به مضمون شوخی و خنده تبدیل کنند. سیلوا هم ناراحت نمی‌شد و می‌خندید. اغلب شعرهای گارونه برای کودکان و در مورد طبیعت و یا وطن پرستانه بود ولی بعضی‌ها گاهی تیکه هایی از شعرهای عاشقانه ارمنی می‌خواندند و می‌گفتند: سیلوا ببین گارونه در مورد «سووک » چی سروده و می‌خندیدند. اما خنده ها و شلوغیها گاهی مصیبت بار بود. یکبار را فراموش نمی‌کنم که کلاس خیلی شلوغ شد و گارونه نمی‌دانم از سرسام یا به چه دلیلی خیلی عصبانی شد و موقع صحبت کردن درحال عصبانیت دندان مصنوعیش کمی از دهانش بیرون پرید و خوشبختانه با دست دوباره سرجایش گذاشت. ولی چون درحال داد زدن بود همه متوجه او بودند و آن را دیدند . آن روز خیلیها با وجود جو ترسناک کلاس نمی توانستند خنده‌شان را نگه دارند و وضعیت ترحم انگیزی ایجاد شده بود که در عین خنده دار بودن تلخ بود و هست.

بعد از آن بچه ها البته سعی می کردند مانع عصبانیت مجدد او شوند ولی درخفا یادشان نمی‌رفت با لبخند زیر لبی بگویند: بایدمواظب دندان مصنوعیش باشیم .

او یک یا دو سال بعد در ۷۰ سالگی سکته کرد و درگذشت و خاطره اش با تلخکامی بیشتری همراه شد.

همیشه فکر می‌کنم که این رفتار به گونه‌ای بیرحمانه‌ی ما بچه ها نسبت به بعضی دبیرهایشان ناشی از چه بود؟ آیا نوعی بازتاب جو تحکم آمیز ، خشک و خشن دبیران و سیستم مدرسه بود یا ناشی از طبیعت سنمان که نیاز به شوخی و خنده داشتیم. به نظر می‌رسد جو ضعیف‌کشی در دوره‌ی ما از هردو طرف غالب بود. شاید وقتی رابطه‌‌ی معلم و شاگرد بدون صمیمیت و درک همدیگر است این اتفاقها نسبت به هردو طرف پیش می‌آید.

از این بیرحمی نسبت به دبیران خاطره‌‌ی یک روز برای من برجسته تر است.

چند روزی از سال تحصیلی کلاس ششم متوسطه گذشته بود و ما هنوز دبیر فیزیک نداشتیم. بین بچه‌ها چو افتاده بود که یک دبیر جوان مرد قرار است بیاید. بچه ها هم طبق احوالات آن سن همه اش در مورد او حدسهای خوش‌آیند خودشان را می‌زدند. می‌گفتند: میگن خیلی خوش تیپه ها! . یا میگن عین رایان اونیل بازیگر پیتون پلیسه، و از این حرفها و می‌خندیدند.

یک روز خانم نینا، مدیر مدرسه آقایی را به کلاس همراهی کرد. او را به عنوان آقای وارطانیان دبیر فیزیک معرفی کرد و بعد از تعریف از تجربه و تواناییهای او در زمینه تدریس فیزیک در تبریز کلاس را ترک کرد.

بعد از رفتن نینا همه در سکوت کامل به هم نگاه می‌کردند و پوزخندی به لب داشتند. لابد یاد رایان اونیل افتاده بودند. آقای وارطانیان که موهای فرفری نا‌منظم مشکی و دماغی بزرگ و کاملا ارمنی، یعنی عقابی و دراز داشت جدی ایستاده بود و همه بی صبرانه منتظر بودیم شروع به صحبت کند. او در سکوت برگشت، بالای تخته سیاه نوشت وارطانیان و زیرش خط کشید. بعد با طمأنینه زیرش نوشت سقوط آزاد و باز زیرش خط کشید. بعد برگشت و پس از مکثی طولانی بالاخره با لهجه غلیظ ترکی گفت «سْقوط آزاد» . نمی‌دانم این سکوت طولانی بچه ها بود، یا قیافه‌ی کمی چیچو فرانکویی او، یا قیافه گرفتن او با سکوتهای طولانی، یا لهجه‌ی ترکی او که سقوط را بدون ضمه و با سکون ادا کرد، یا ... هر چه بود یک مرتبه کلاس منفجر شد. خنده‌ای بدون وقفه که تمام نمی‌شد. اول بعضیها بلند می‌خندیدند بعد ‌همه بدون استثناء. آقای وارطانیان هم ناراحت ظاهراً منتظر بود بالاخره صدای خنده ها تمام شود تا درس را شروع کند. حتی چند جمله‌ای هم در مورد سقوط آزاد گفت ولی صدایش در میان خنده و همهمه‌ی بچه ها شنیده نمی‌شد . با ادامه‌دار شدن خنده‌ها بعضی هامان شروع کردیم به تحکم تا بچه ها تمام کنند ولی هیچ‌کس خنده‌اش را نمی‌توانست کنترل کند. خودمان هم بعد از لحظاتی حفظ جدیت در ادامه انگار متأثر از خنده‌ی دیگران به ورطه خنده های بی محابا سقوط می‌کردیم وخنده‌‌ی جمع شدیدتر می‌شد.

خلاصه اینکه آقای وارطانیان پس از مدتی سکوت و انتظار در میان همهمه،‌ ناراحت از کلاسمان بیرون رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت.

بعد از تمام شدن خنده هامان همه از هم شاکی بودیم و نگران منتظر عکس العمل خانم نینا مدیرمان. از اینکه آنقدر خندیده بودیم ناراحت بودیم و بعضی‌ها تکرار می‌کردند که :بعد از خنده نوبت گریه می‌رسه.

بعد از جرو بحث و شلوغی طولانی، سکوتی در کلاس حاکم شده بود.البته ‌دلمان برای آقای وارطانیان سوخته بود و از بیرحمی خودمان لجمان گرفته بود ولی هر کس، دیگری را به خندیدن تحریک‌آمیز متهم می‌کرد.

بالاخره نینا هم آمد و حسابی ما را سرزنش کرد و ما را دختران بی‌فرهنگ نامید و از اینکه رفتار توهین آمیزی در این سن داشته‌ایم و دبیر معتبر و محترمی را معلوم نیست برای چه چیزی مورد تمسخر و خنده قرار داده‌‌ایم مورد شماتت قرار داد و از این مسئله به عنوان یک آبروریزی بزرگ نام برد. و آخرسر گفت: تنبیه‌تان هم این است که مدتی دبیر فیزیک نخواهید داشت، چون دبیری مثل او پیدا کردن به این آسانی نیست و عصبانی کلاس را ترک کرد.

همه ناراحت شدیم هم از رفتارمان هم برای سرزنشهایی که شنیدیم.

زنگهای بعدی سپری شد . تمام زنگ تفریح ها صحبت در مورد وارطانیان بود و علل و بازتاب خنده های بد‌یمن ما.چرا اینقدر خندیدیم؟منظور نینا از بی فرهنگی چه بود؟ چرا لهجه‌ی وارطانیان اینقدر خنده‌دار شد؟ چرا نتوانستیم احترام یک دبیر را نگاه داریم؟ چه چیزی باعث شد که نتوانیم خنده‌هامان را کنترل کنیم؟ چرا همه تحت تأثیر یکدیگر قرار گرفتیم؟

ظهر صحبتها کمی عوض شد. ظاهراٌ اوضاع داشت به حالت عادی برمی‌گشت. کسانی که از بیرون می‌امدند خبرهای جدید با خود داشتند و صحبتهای مختلف حال و هوا را داشت عوض می‌کرد. تا این که خبر وحشتناکی در مدرسه پیچید.

دختری ۱۵-۱۴ ساله از ساختمان آلومینیوم سقوط کرده و کشته شده بود. احتمالا خودکشی کرده بود. خبر تکان دهنده بود و بهت و ناراحتی همه را فرا گرفت .

ساختمان آلومینیوم هم مثل ساختمان پلاسکو ساختمان خیلی بلند ۱۵ یا ۲۰ طبقه بود که بخشی از دیوار بلندش از مدرسه پیدا بود. مثل پلاسکو این ساختمان بلند هم گه گاه شاهد خودکشیهایی بود و خبر آنها بزودی به ما می‌رسید. شنیدن خبر خودکشی آدمها که اغلبشان جوان بودند برای ما در سن نوجوانی ترسناک و ناراحت کننده بود، اما هیچ کدام بطور خاص مثل حادثه‌ی سقوط آن دختر در آن روز خاص برای ما تکان دهنده نبود.

در بحبوحه‌ی سرخوشی نوجوانی، چینش تلخ حوادث حال کل کلاس را گرفته بود. سقوط آزاد، این درس ساده‌ی فیزیک بدجوری با موضوعات تلخ زندگی همراه شده بود.

مخلوط عجیب خنده، سکوت، پشیمانی، بهت و تلخی آن روز را فراموش نمی‌کنم.  

 

خرداد ۱۴۰۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد