ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۱۷- ستاره‌ی کوچک


نامش آستقیک بود به معنی ستاره ی کوچک . مادرم را می گویم. و چه پر معنی بود این اسم در مقابل آرگ نام خواهر بزرگترش به معنی خورشید. خاله‌ام زنی بود مستقل، مصمم، قوی و گاهی مستبد. درمقابل، مادرم زنی بود رئوف و خوش قلب اما ضعیف.

دو خواهر در روستای ارمنی نشین" کنارک بالا"ی چهارمحال در دهه 1290 به دنیا آمده بودند. آن زمان هنوز تعدادی روستای ارمنی‌نشین در چهارمحال و فریدن اصفهان وجود داشت. این را از پسوند فامیلی بچه‌های مدرسه مان که پدرهایشان از آن روستاها بودند می فهمیدیم مثل خدابخشیان قلعه ماماکایی یا پانوسیان سیرکی یا خاچیکیان درختکی. کنارک بالا و پایین ، سیرک ، قلعه ماماکا ، غرغن، بلوران، سنگباران، درختک و نماگرد درخیلی از فامیلی‌ها تکرار می‌شد که معرف روستاهای ارمنی در چهارمحال و فریدن اصفهان بودند.

پدر و مادر مادرم خیلی زود از دنیا رفته بودند و دایی‌ام سرپرستی خواهرانش را به عهده گرفته بود. مادرم در روستا سه کلاس درس ارمنی خوانده بود و در همین سه کلاس خواندن و نوشتن ارمنی و حتی کمی انگلیسی یاد گرفته بود. تمام شعرهای دوران کودکی را حفظ بود و یک نفس می خواند، از جمله شعر داستان سگ و گربه هوانس تومانیان را که یک داستان بلند منظوم بود، یا قطعاتی از نمایشنامه آرشین مال آلان را که در ده اجرا کرده بودند. همیشه به خاطر می‌آورد که مشقهایش کج می‌رفت و پاک کن نداشتند و با تف سعی می کردند غلط ها را پاک کنتد و می خندید.

از روستا ، همراه با مهاجرت‌های روستاییان چهارمحال به اصفهان و آبادان، به اصفهان کوچ کرده بودند. بعد برای کمک خرجی شروع کرده بودند بافتن و خیاطی کردن. خاله‌ام بافتنی می‌بافت و تا آخر عمرش، تا 90 سالگی، که مغازه داری در خیابان حافظ بود به این کار ــ البته تفریحی ــ ادامه داد. مادرم خیاطی می‌کرد.

از زندگی خانواده ی مادرم در روستا و  اصفهان چیز زیادی نمی دانم، جز این‌که اغلب مردان خانواده از جمله دایی‌ام و تمامی پسر عموهایش اوایل شاگرد راننده بودند و بازحمت و تلاش زیاد، بعدها بیشترشان کامیون دار شدند. از خانه‌شان درمنزل عموی‌شان در روستا که حرف می زد مشخص بود از آن حیاط‌های بزرگ خشتی بوده، آن‌قدر بزرگ که وقتی از یکی از بچه ها می‌پرسیدند مادربزرگت را چقدر دوست داری، برای این‌که بگوید خیلی، می‌گفته: از اینجا تا دم مستراح. زن‌ها در سکوهای جلو خانه‌ها درکوچه می نشستند، بافتنی می‌بافتند و البته پشت سر عابران حرف می‌زدند. مادرم تعریف می کرد که ده‌شان به این مشهور بود که روی همه لقب می‌گذاشتند. کسی از دهی دیگر می‌خواهد به روستاشان سر بزند، با خودش می‌گوید  طوری می‌روم که هیچکس نتواند رویم اسمی بگذارد. صبح بسیار زود به روستا می‌رود و کارش را انجام می دهد و بر می‌گردد به شهر. غافل از این‌که یکی از دهاتی‌ها او را می بیند و می گوید این هم که ستاره سهیل شده و این نام روی او می‌ماند.

مادرم خواهر لالی هم داشت که زود از دنیا رفته بود و برادری که می‌گفت در راه ده در برف‌ها گم شده بود.

دو خواهر در اصفهان در خانه برادرشان با زن‌ و بچه‌های او زندگی می‌کردند. مادرم  در اصفهان کلاس خیاطی رفته بود و شخصی دوزی می‌کرد. با اوج گرفتن مهاجرت ارمنی‌های چهارمحال به خوزستان، او هم به منزل پسرخاله‌اش که به استخدام شرکت نفت درآمده و در بوارده ساکن بود، رفت و در خیاط‌خانه شرکت نفت استخدام شد.

خیلی از ارمنی‌های روستاهای چهارمحال و فریدن و حتی اراک، مدرک ششم ابتدایی، سیکل یا دیپلم را که در شهر نزدیک ده‌شان می‌گرفتند، به خوزستان کوچ می‌کردند و به استخدام شرکت نفت در می‌آمدند. بعضی کارمند می‌شدند و بعضی کارگر.

در دهه 1320 و  بعد از آن، آبادان درحال رشد بود و بازار کارش خیلی‌ها را جذب می‌کرد. در این دوران جامعه ارمنی نسبتا قابل توجهی در آبادان زندگی می‌کردند که کلیسای آبادان و مدرسه بزرگ ارامنه‌ی ادب را تأسیس کردند.

مجرد ماندن زنان در آن روزگار خیلی خوشایند نبود، گرچه خاله‌ام تا 45 سالگی این فشار را تحمل کرد.  اما مادرم در 28 سالگی با پادرمیانی فامیل با پدرم آشنا شد و ازدواج کرد. و تا آخر عمر از کسی که میانجی این وصلت  شده بود با لعن و نفرین یاد می کرد.

موقع ازدواج، مادرم در خیاط خانه و پدرم در آش پز خانه ی شرکت نفت کار می‌کردند. اماخیلی زود پدرم  با دعوا از شرکت نفت بیرون آمد، شاید هم اخراج شد. در تمام سال‌های بعدی آنچه از پدرم یادم می آید کارهای 6 ماهه یا یکساله و دعوا و باز خانه نشینی است و برپا کردن بساط تعمیر کفش دم درخانه، و یا رفتن به تهران به مدت چند سال و برگشتن با به‌قول مادرم "چندرغاز" پولی که چند ماه بیشتر کفاف خرج خانه را نمی‌داد.

وقتی کوچک بودیم پدرم را مردی بد اخلاق و بد دهن و ناسازگار می‌دانستیم؛ به راحتی دست روی مادرم بلند می کرد، دادوبیداد می‌کرد و فحشهای رکیک بارش می‌کرد. از اینکه پدرم بیماری روانی داشت خبر نداشتیم.

مادر برعکس پدر زنی بود سخت‌کوش، سازگار، مهربان و تسلیم بخت و قضا و قدر. وقتی برادر بزرگم به دنیا  آمد، کسی نبود که بچه را نگاه دارد، پس به ناچار از شرکت نفت بیرون آمد و با کار خیاطی در منزل کمبود درآمد پدرم را جبران می‌کرد و به تدریج شد نان آور خانواده . وقتی هم که تعداد بچه‌ها زیاد شد و در آمد خیاطی کفاف خرجی خانواده 6 نفره مان را نمی‌داد، به کارگری در منزل کارمندان خارجی شرکت نفت روی آورد و از طریق کار تمیز و درستکاری اعتماد آن‌ها را به دست آورد، طوری که هروقت خانواده‌ای به کشورش برمی‌گشت او را به نفر بعدی معرفی می‌کرد. بعدها ما در منزل یکی از کارمندان عالیرتبه شرکت نفت،  در منزل شماره 9 ، در اطاقهای کارگری یک خانه ویلایی بسیار بزرگ ساکن شدیم و مادرم تا آخر اقامت آن‌ها در ایران برای‌شان کار کرد.

 چیزی که در مادرم در نظر اول برای هرکسی بسیار زود مشخص می‌شد صاف و سادگی او بود.  خیلی زود می‌شد فهمید در سرش چه می‌گذرد. اگر ناراحت بود نمی توانست پنهان کند و اگر خوشحال، چنان درخششی در چشمانش می‌دیدی که بدون هیچ حرفی می توانستی حد خوشحالیش را تشخیص دهی. وقتی با هم ورق یا بقولی پاسور بازی می‌کردیم، کاملا از چشمانش می توانستیم تشخیص دهیم که کی ده‌لو خوشگله برایش آمده، چه وقت سرباز  و حسابی باعث خنده‌ی ما می شد. همیشه طوری کارت‌هایش را می گرفت که تمام‌شان را می دیدیم، اما وقتی دست خوبی می آمد، یک مرتبه کارت‌ها را به صورتش نزدیک می کرد و چشمانش می خندیدند و لبخندش را نمی توانست پنهان کند.

از دوران دبیرستان با روبرت دوست بودم و گاهی به منزل ما می‌آمد. یادم است که در دوران دانشجویی هروقت درخانه صحبت ازدواج می شد، می گفتم من که ازدواج نمی کنم. مادرم چیزی نمی‌گفت. چند دقیقه‌ای سکوت می‌شد. بعد بی مقدمه  می‌پرسید: راستی مدتیه از روبرت خبری نیست؟ 

در خانواده های ارمنی بعد از اینکه ازدواجی بین دو خانواده  سر می گیرد، بستگان دو خانواده به هم "خنامی " می گویند. به عبارت دیگر با یک ازدواج، آدم صدها خنامی پیدا می‌کند. اولین بار که قرار بود روبرت با خانواده‌اش برای معرفی یا مثلاً خواستگاری صوری ــ آخر اصل خودمان بودیم که توافق کرده بودیم ــ به منزلمان بیاید، به مادرم گفتیم: تا وارد شدند بهشان نگی  خنامی ها!. اون هم گفت:نه بابا اینقدرها هم ساده نیستم!. و واقعاً هم نگفت خنامی، ولی تا روبرت و خانواده‌اش وارد شدند، روبرت  را به خاله‌ام نشان داد و گفت:خب، این هم آقا داماد!

با وجود زندگی سختی که داشت، شور زندگی در او می جوشید و  با چنان شوقی کارهایش را می‌کرد که همه را به وجد می‌آورد. در سخت‌ترین روزها، وقتی تخم مرغ عید پاک رنگ می کرد یا گاتای چند هفته مانده به عید را درست می‌کرد و پول شانسی در آن می گذاشت، یا سبزه ی هفت سین می‌گذاشت، چنان با علاقه این کارها را می‌کرد، که انگار خوشبخت‌ترین آدم دنیاست. هیچ وقت نظر منفی از او در مورد آدمهای اطراف و صاحبکار ها و همسایه ها نشنیدم. تنها گاهی از بخت بد خودش می‌نالید که گرفتار شوهری بیکار و بداخلاق شده است. چندین بار خاله‌ام به او پیشنهاد داد از پدرم جدا شود، اما او راضی نشد و تا آخر عمر با این شوهر مدارا کرد.

نمی‌دانم چه چیز در قیافه اش بود که روستایی بود، با وجود اینکه گاهی با لباسهایی که ارباب انگلیسی داده بود حسابی شیک می‌کرد. موهایش را رنگ نمی کرد، برخلاف مادران دوستان هم محله "بریم" که همه خیلی شیک  و پیک بودند. شاید به خاطر هزینه‌اش بود، چون در پیری خیلی رنگ کردن موهایش برایش مهم بود. یک مشت موی سفید به‌شکل نشانه در یک سمت پیشانیش خودنمایی می کرد و او را اغلب با این نشانه می شناختند. وقتی برای جشنهای پایان سال با او در جمع دوستان و مادران‌شان بودم، یک احساس دوگانه شرم از سادگی و روستایی بودنش و در عین حال عشق زیاد به او در من می‌جوشید.

در سالهای آخری که در آبادان بودیم و مادرم پنجاه و چند سالش بود، از کار کردن در خانه ی مردم خسته شده بود و بیشتر ابراز خستگی می‌کرد. برادرهایم هم بزرگ شده بودند و یکی‌شان کار می کرد. خاله‌ام که در چهل‌وپنج سالگی با یک مرد ارمنی هفتاد ساله‌ای از مهاجران روسیه که مغازه‌ای هم داشت ازدواج کرده و از اصفهان به تهران رفته بود، مصمم بود خانواده خواهرش را هم به تهران بیاورد و او را از کار کردن در خانه‌های مردم خلاص کند. اول خواهرم را که تازه کلاس نهم را تمام کرده بود برای تعطیلات تابستانی از آبادان به تهران کشاند، و بعد با فرستادن او به آموزشگاه آرایشگری و اجاره‌ی یک اطاق در منزل‌شان به عنوان آرایشگاه، او را شاغل و ساکن تهران کرد. و بعد مادرم را راضی کرد و ترتیب مهاجرت ما را به تهران داد.

خاله ام بعد از ازدواج ،به عللی که نمی‌دانم، با دایی و خانواده‌اش قهر کرده بود و تا موقع مرگ دایی‌ام هم با او آشتی نکرد، اما رابطه مادرم با خانواده دایی برقرار بود. در هنگام جابجایی اسباب اثاث ما از آبادان به تهران، داییم بود که کامیونش را در اختیار گذاشت. بعد از آمدن به تهران هم همیشه به منزل‌شان می‌رفتیم که در خیابان سنایی بود و زنش استقبال گرمی از ما می‌کرد. اما خودشان هیچ وقت به خانه ما نیامدند. آن زمان تعبیر من این بود که نمی خواهند ما را در مضیقه قرار دهند، ولی بعدها به نظرم برخورد درستی نیامد. به هر حال، مادرم همیشه از آنها به خوبی یاد می کرد، با وجود اینکه با خاله‌ام صمیمی‌تر بود و همیشه با او در ارتباط  و رفت و آمد بودیم.

موقعی که شوهر خاله‌ام زیادی پیر شده بود ، خاله او را در مغازه همراهی می‌کرد و وقتی فوت کرد، خاله اداره مغازه ی برس‌فروشی او را به‌عهده گرفت. صبح زود ساعت 7 کرکره‌ی مغازه را بالا می‌کشید و تا 7 شب مغازه باز بود. خاله فامیلی در انگلستان داشت و گاهی برای تعطیلات به آنجا می‌رفت و مادرم در این دوره‌ها مغازه را باز می‌کرد. یک ماه بی جیره و مواجب مغازه را اداره می‌کرد و پول به دست آمده را تمام و کمال به خاله می‌داد. در عوض خاله یک سوغاتی از انگلیس می‌آورد و تا ماه‌ها در مورد اینکه مادرم دیر مغازه را باز کرده یا فلان خریدار گفته برس فلان را پیدا نکرد و ... غر می زد و حرص مادرم را درمی آورد. مادرم تنها جوابی که داشت این بود که:آخه آرگ من فقط یه روز دیر کردم ، یا:آخه آرگ هرچی گشتم پیدا نکردم و.... و بعد غر من و خواهرم را هم در خانه باید می شنیدکه:تو چرا این‌قدر ضعیفی، چرا درست و حسابی جوابشو نمی دی؟

مرگ برادرم ساکو در 32 سالگی درد بزرگی برای مادرم بود، به خصوص که ساکو در بچه گی زحمت کشیده  و از سیزده سالگی کار کرده بود و مادرم خیلی دوستش داشت. در همان دورانی که مادرم برای ساکو لباس سیاه می پوشید، برادر کوچکترم که در هتل هیلتون کار می کرد، باید مغازه‌ی پوشاکی را  که روبروی مغازه‌ی خاله و با شراکت او خریده بود افتتاح می‌کرد و روی کمک مادرم و من و خواهرم حساب کرده بود. یادم نمی‌رود که در مغازه اشک می‌ریخت و می گفت "آخه چکار کنم ساکوی عزیزم از دست رفت ولی خوب این بچه‌ام  هم بهم احتیاج داره. ولی خوب نباید اینقدر زود مغازه را باز می‌کرد. ولی بچه ام تلاش می‌کنه و... ولی‌های زیادی که با اشک جاری می‌شد.

این‌طور شد که گاهی دو خواهر در دو سوی خیابان حافظ همزمان مغازه‌داری می‌کردند و همزمان بافتنی می‌بافتند.

برادرهایم مدتی پدرم را به خاطر بیکاری و بددهنی از خانه بیرون کرده بودند، اما با گریه های مادرم و وساطت او که "آخه دست خودش نیست که فحش می‌ده  و آخه درست نیست دربه در به بشه وقتی خانواده داره و .." پدر به خانه برگشت. برادرم به‌زور او را به دکتر برد و دکترها گفتند او نوعی بیماری روحی دارد که شک و توهم و شنیدن صداهای غیرواقعی جزو عوارضش است. او را مدتی بستری کردند و شوک الکتریکی دادند. مدتی قرص می خورد و خواب آلود بود و بعدها دیگر قرص هم نمی خورد و به همان وضعیت قبلیش برگشت. در واقع ما متوجه بیماری او شدیم و خود را با آن وفق دادیم.

وقتی می‌دیدم مادرم چطور با عشق سینی قهوه و شیرینی را برای پدرم می‌برد و  در اطاقشان چطور آرام حرف می‌زدند و مادرم او را در جریان مسائل خانه و خانواده می‌گذاشت، درحالیکه روز قبلش یک گوشه کز کرده بود و داد و بیداد و فحش‌های پدرم را تحمل می‌کرد، حرصم می‌گرفت، اما مادرم انگار خیلی راحت تسلیم واقعیت می شد.

در عروسی‌های من و برادرم  مادرم با رقص روستاییش بزرگترین شادی‌ها را بروز داد و وقتی اولین نوه‌اش به دنیا آمد سر از پا نمی‌شناخت و چنان هیجان‌زده بود که لباسش را پشت و رو پوشیده بود و در بیمارستان متوجه شدیم.

دستگیری و زندانی شدن روبرت به خاطر مسائل سیاسی  و سال بعد مهاجرت برادرم آندیک و خانواده‌اش به آمریکا، مادرم را بسیار متأثر کرد. به‌خصوص برای  رفتن برادرم خیلی گریه کرد. احساس می کردم که با وجود این‌که همیشه خودش به عنوان زن نان آور و مدیر خانه بود، هنوز به اینکه پسرش پشت و پناه واقعی اش است اعتقاد داشت و دوری اش نگرانش می کرد. همین‌طور دوری همسرم. بعد مدت کوتاهی چشم‌هایش یک بیماری عصبی گرفت که گه‌گاه لحظه‌ای بسته می‌شد و به سختی می‌توانست باز کند، یک تیک عصبی که تا آخر عمرش باقی ماند.

من و پسرم مجبور شدیم به منزل اجاره ای برادرم که پدر و مادرم  در آن ساکن بودند منتقل شویم و بعد از مدتی هم آپارتمانی در طبقه پایین ساختمانی که خواهرم با همسرش زندگی می کرد اجاره کنیم. با توجه به کوچک بودن پسرم، وجود مادرم در منزل برای من که شغل تمام وقت باید پیدا می کردم بسیار اطمینان بخش بود. هشت سال با پدر و مادرم زندگی کردیم، حتی دو سال بعد از برگشت روبرت و به دنیا آمدن پسر دوم‌مان.

خیلی وقت‌ها وقتی از سرکار برمی‌گشتم می‌دیدم مادرم و پسرم روی فرش نشسته‌اند و پتوی کوچکی روی پاهای‌شان انداخته اند و دارند پازل درست می کنند  یا با هیجان بازی "ماهیگری " می کنند. و می‌دیدم که مادرم همان قدر از بازی لذت می‌برد که پسرم.

روزهایی بود که گاز مایع کم بود. روبرت به‌یاد می‌آورد که چطور وقتی ماشین گاز می‌آمد و دم ساختمان می ایستاد، مادرم که دیگر زنی هفتاد ساله بود چنان گوش به زنگ صدای به‌هم خوردن سیلندرها بود که به مجض شنیدن آن سریع سیلندرهای خالی را پایین می‌برد و بعد از خرید سیلندر پر، تازه زنگ می‌زد که روبرت برود برای حملشان. تازه به جز این زنگ یکی یکی همسایه‌ها را هم می‌زد و خبرشان می‌کرد.

همیشه به زن همسایه‌ی مسنی که تنها زندگی می کرد سر می‌زد و برایش داستان تعریف می‌کرد و شعر کودکانه می خواند.

بعدها برادرم ترتیب مهاجرت پدر و مادرم را به آمریکا داد و آنها چند سالی در یک آپارتمان در محله‌ای ارمنی نشین در شهر کوچک گلندل نزدیک لس‌آنجلس زندگی کردند. پدرم به‌علت کهولت سن انگار کمی از پرخاشگری‌اش کم شده بود. بیشتر خودش غذا درست می کرد و کمک مادرم شده بود. وقتی پدرم فوت کرد و مادرم تنها شد، از برادرم خواستیم او را به ایران بفرستد تا با خاله که خانه‌اش دو اطاق خواب داشت و تنها زندگی می کرد، همخانه شود و من و خواهرم بتوانیم به او سر بزنیم.

وقتی از فرودگاه به خانه می‌رفتیم آن‌قدر هیجان زده بود که تمام راه را حرف زد. مدتی پیش ما ماند و بعد به خانه‌ی خاله رفت.

بسیار ضعیف شده بود و اغلب با وجود فاصله کم با ماشین به منزل‌مان می آوردیم. اما کم کم انگار نیرو گرفت و بعدها  هفته‌ای یک بار خودش به خانه ی ما می آمد.

رابطه اش با خاله کماکان رابطه خورشید و ستاره بود، اما دیگر راحت تر خواستهایش را مطرح می کرد هرچند با صدای پایین. خاله زنی بسیار با دیسیپلین و به‌قول روبرت «اسپارتی» بود. وقتی رژیم غدایی داشت آنقدر شدید رعایت می کرد که دکتر مجبور می شد رژیم عکس را برایش تجویز کند. شیرینیجات کمتر می خرید و مادرم یواشکی به ما درخواست خرید عسل و حلوا ارده و آجیل می‌‌داد.  

مادرم همیشه آرزو می کرد که در بستر نیفتد و همین طور هم شد. یک روز زمین خورد و به‌علت شکستگی لگن به بیمارستان منتقل شد و بعد از سه روز در هشتاد و سه سالگی از دنیا رفت.

 در مرگش یک شعر ارمنی از بارویر سواک به‌نام دستهای مادر خواندم که هیچگاه بدون گریه نمی توانم بخوانمش. شعری در مورد این‌که دست‌های مادر چه‌ها که نکرده‌اند. همان دستهایی که در بچگی با نگاه کردن به رگهای برآمده‌اش کمی می‌ترسیدم.

چه ها که نکردند این دست‌ها

در عروسی چه رقص‌ها کردند

با چه نازها و رویاها

چه محرومیتها کشیدند

با چه صبرها و سکوت‌ها.

سوزن زدند و دوختند

شستند و آویختند

پختند و روفتند.

به آسمان بلند شدند

تا خانه را ستون شوند.

چه‌ها که نکردند این دست‌ها

تا  شدند دست‌های مادر بزرگ

همیشه در کار

اگرچه خشکیده و پر ترک

اما نرم و مخملین

همیشه در نوازش

چه ها که نکردند این دستها

...............

طنز روزگار است انگار که مادرم بالاخره از پدرم جدا شد. یکی در گلندل آمریکا آرمیده است و دیگری در آرامستان تهران.

 

فروردین 1399

نظرات 6 + ارسال نظر
رضا زمان زاد سه‌شنبه 14 آذر 1402 ساعت 10:18

asdvadz hokin losavori mamit
خوندن این شعر با اینکه به زبان اصلی نیست من رو هم به گریه انداخت
روح مامای عزیزتون شادو قرین رحمت
کاش بازهم مینوشتید هرچند میدونم کاووش خاطرات کار سختی است
apres dikin alvaret

باز هم ممنون از نظرتون.

مجتبی یکشنبه 20 تیر 1400 ساعت 14:47

بخدا شعری که در وصف مادرت گفتی را منم با گریه خواندم ، روحش غریق رحمت الهی باد.

خیلی ممنون از لطفتان

پرنیان یکشنبه 20 تیر 1400 ساعت 09:24

نثری پاکیزه و قلمی روان و نویسنده ایی با انگیزه

ممنون خانم عزیز که خاطرات خودتون رو با ما تقسیم میکنید

ممنون از نظرتان

مینا چهارشنبه 16 تیر 1400 ساعت 10:44

وای چقدر عالی نوشتین

دلتون گرم و حالتون خوش

ممنون از نظرتان.

فرزاد سه‌شنبه 15 تیر 1400 ساعت 23:48

سرکار خانم بسیار عالی است. ادامه بدهید. من منتظر خواندن مابقی داستان ها هستم. عالی و درجه یک.

ممنون از نظرتان.

مهناز معیری سه‌شنبه 15 تیر 1400 ساعت 16:55

خوشا به حالت که توانستی حق مادرک ت را بجا آوری
و جوری که انگار حق مادران دیگر را

مرسی . بله یک تقدیر کلی هم هست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد