ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۱۶- یک روز ابری


بعد از پایان کلاس باید برای تمرین حرکات نمایشی ورزشی به استادیوم فرح می‌رفتیم. این برنامه قرار بود به مناسبت 4 آبان ( تولد شاه) یا شاید ۶ بهمن ( سالگرد انقلاب سفید) تدارک دیده شود. دبیرستان کوشش مریم و دبیرستان نوربخش مشترکاً این برنامه را داشتند و همه‌ی شاگردان کلاسهای هفتم تا یازدهم از هر رشته‌ای باید در این برنامه شرکت می کردند. دبیران ورزشمان هم هدایت ما را به عهده داشتند. روزهای تمرین خیلی به ما خوش می‌گذشت. در زمین وسیع و باز استادیوم انگار یک مرتبه تمام شور و شادی ما فوران می‌کرد و جیغ و خنده‌ی دختران در فضای استادیوم پخش می‌شد. به هرکداممان هم یک حلقه می‌دادند که با آن حرکات ورزشی و نمایشی را طبق آهنگی که از استادیوم پخش می‌شد و به تقلید از حرکات مربیمان انجام می‌دادیم.

آن روز از صبح هوا ابری بود و ما نگران بودیم که باران ببارد و برنامه بهم بخورد.

زنگ آخر بود و ما مرتب به پنجره‌ی کلاس نگاه می‌کردیم و ریما یکی از بچه های کنار پنجره لحظه به لحظه گزارش حرکات ابرها را البته به ارمنی می‌داد: بچه ها آفتاب بیرون اومد. بچه ها باز آفتاب رفت پشت ابرها. الانه که بارون بیاد . نه بابا داره ابرها کم میشه.

آقای ممقانی دبیر طبیعی‌مان داشت روی تخته سیاه نقاشی می کرد. تصویر دستگاه گوارش را از روی کتاب روی تخته سیاه پیاده می کرد. اهل شوخی بود و بچه ها راجع به نقاشی‌اش نظر می‌دادند. آقا اجازه طرف مثل اینکه خیلی روده درازه . آقا بیچاره عجب معده‌ای داره دو پرس غدا هم بخوره معده‌اش پر نمی‌شه. آقا معده‌مون به قاروقور افتاد به خدا. آقای ممقانی با پوزخند هم به این حرفها گوش می داد هم به گزارشهای دوست کنار پنجره‌مان. یه مرتبه برگشت و رو به ریما گفت: آخه دختر چیه مثل وروره جادو حرف می زنی و " آسوم، ماسوم" میگی. بچه ها گفتند: آقا گزارش هواشناسی می‌ده. آقای ممقانی گفت: مگه چه خبره امروز؟ ریما که دختر بامزه‌ای بود و با چشمهای درشتش پشت عینک ذره بینی با مزه تر هم می شد، گفت: آقا اجازه امروز خیلی خیلی روز مهمیه، مگه نمیدونید؟ المپیک تنبلاست. باید بریم استادیوم فرح .این ابرای لامصب ممکنه کارو خراب کنن. آقای ممقانی گفت: من که معلم طبیعی شما هستم میگم امروز بارون نمیاد، حالا با خیال راحت به تخته سیاه و حرفهای من توجه کنید. اما مگر می‌شد. در تمام مدتی که آقای ممقانی در مورد چگونگی کار دستگاه گوارش و مری و معده و روده ها حرف می زد ما یک چشممان به تخته سیاه بود و حرکت غذا ، و یک چشممان به پنجره و حرکت ابرها.

بالاخره زنگ پایان کلاس هم خورد و معلوم شد بارانی در کار نیست و ما خوشحال از مدرسه به سمت استادیوم فرح راه افتادیم.

گروه گروه دخترها با روپوشهای سرمه‌ای در پیاده رو خیابان شاه با صحبت و خنده به سمت چهار راه حافظ قدم می‌زدیم . آن موقع ها مردها و پسرها به خصوص اگر جمع دخترها را می‌دیدند متلک می گفتند. متلکهایی که بیشتر وقتها رکیک و زشت بود و ما دخترها را آزرده می‌کرد.  اما گاهی هم پسرهای دبیرستانی حرفهای بامزه‌ای می‌زدند . یادمه پسری که از روبرو می‌آمد به دوستم که خیلی سبزه بود و طبق معمول آن دوران روپوشش بالای زانو بود گفت: دختر چرا زانوهاتو مسواک نزدی؟ دوستم با تعجب یه نگاهی به زانوهاش کرد یه نگاهی به من و زد زیر خنده و من هم به همراهش.

گروه دخترکان شوخ و شنگ با توقف هایی جلو بعضی ویترین مغازه ها داشتند به چهار راه نزدیک می‌شدند. سبکبال تر از ما در آن لحظه کسی نبود و به نظر می‌رسید که دو ساعتی این پرواز ما ادامه دارد که یک مرتبه من از دور پدرم را سر چهار راه دیدم. چند سالی بود پدرم با ما زندگی نمی‌کرد و چندان خبری از او نداشتیم. می‌دانستیم سر هیچ کاری بند نمی‌شود و جای درست حسابی هم ندارد. تو فکر بودم که وقتی بهش رسیدم و مرا دید چه عکس العملی نشان بدهم. اما هنوز فاصله ای با او داشتیم که دیدم بلند بلند حرفهایی دری وری می‌زند و فحشهای ناموسی با صدای بلند می‌دهد و می‌خندد . قلبم شروع کرد به تند تند زدن. می‌دانستم هیچکدام از بچه ها پدرم را نمی‌شناسند، اما می‌ترسیدم پدرم مرا ببیند و صدا بزند. خودم را به سمت ویترین مغازه کشیدم و صورتم را برگرداندم.آنقدر ترسیده بودم که فکر می‌کردم پدرم حتی از تصویر توی ویترین مرا خواهد شناخت. دستم را گذاشتم روی پیشانی‌ام و تا می‌توانستم صورتم را پوشاندم. یکی از بچه ها گفت: بچه ها بیاین این ور تند رد شید دیوونه است. تند از کنار پدرم که هنوز داشت فحشهای رکیک می‌داد رد شدیم. دویدم جلو و به گروه جلویی پیوستم.

قلبم داشت از جا کنده می شد.بغض گلویم را گرفته بود و دیگر نه حرفی می‌توانستم بزنم و نه لبخندی. با وجود اینکه هیچ کس نفهمید که او پدرم بود ولی از وضعیتی که پیش آمده بود گریه‌ام گرفته بود، اما نمی‌توانستم گریه کنم. به استادیوم که رسیدیم احساس کردم هم بغض دارم و هم تهوع و نمی توانستم با بچه ها که همچنان سبک بال برای حرکات آماده می شدند بپیوندم .به مربیمان گفتم من حالم خوب نیست و برمی‌گردم خانه . بچه ها تعجب کردند و خواستند بیشتر پرس و جو کنند اما من سریع از استادیوم خارج شدم . از خیابان فرانسه پیچیدم  تا با پدرم مواجه نشوم و به طرف خانه مان در چهارراه شیخ هادی راه افتادم.

بغض عجیبی داشتم و می خواستم هرچه زودتر به خانه برسم. تمام فکرم این بود که کاش مادرم خانه نباشد.

در خانه اجاره‌ای جدیدمان در بن بستی در چهار راه شیخ هادی ،که یک اطاق از یک آپارتمان 3 اطاقه در طبقه اول یک ساختمان 4 طبقه بود، فقط من و مادرم زندگی می کردیم. خواهرم شوهر کرده و با شوهرش در شیراز زندگی می کرد. برادر بزرگم هم برای کار به شیراز رفته بود. برادر کوچکم سرباز بود و به پادگاه پسوه در مرز آذربایجان غربی و عراق فرستاده شده بود. ما قبلا در دو اطاق تو در تو  از 4 اطاق طبقه سوم همان ساختمان ساکن بودیم اما با سربازی رفتن برادرم، به منظور صرفه جویی، به این اطاق طبقه اول منتقل شدیم. در دو اطاق دیگر آپارتمان یک پیرزن ارمنی با دو نوه جوانش زندگی می کردند و ما در واقع مستاجر آنها بودیم که خود مستاجر بودند.

وقتی به خانه رسیدم مادرم خانه نبود . سری به حمام مشترک زدم و وقتی دیدم خالی است،  حوله و لباس برداشتم و به حمام رفتم. تازه با باز کردن دوش و رفتن زیر آب بود که بغضم ترکید و با خیال راحت شروع به گریه کردم. همینطور زیر آب گریه می‌کردم، هق هق گریه‌ای که سابقه نداشت و قطع نمی‌شد. انگار تمام گریه‌هایم تلنبار شده بود برای آن روز . برای اینکه پدری داشتم که دوستانم دیوونه خوانده بودند و من از اعمالش دیوانه شده بودم و نفرتی عجیب سراسر وجودم را گرفته بود . برای اینکه برادری داشتم که با تمام زحماتی که می کشید نمی‌توانست خرجی یک زندگی درست حسابی را در بیاورد . برای اینکه برادر کوچکی داشتم که حتی در سربازی هم باید به فکر ما می‌بود و نصف پول سربازیش را برای ما می فرستاد، برای اینکه خانه ای داشتیم که حتی به صمیمیترین دوستانم هم نمی‌خواستم نشان بدهم.  و برای خودم و تمام داشته ها و نداشته هایم گریه کردم.

وقتی پس از مدتی دوش آب گرم و گریه آرام گرفتم و از حمام بیرون آمدم مادرم برگشته بود.

مدتی نتوانستم حرف بزنم. اما بالاخره ماجرا را برایش تعریف کردم و آرام آرام دوباره اشکم سرازیر شد. مادرم گفت: بچه ها فهمیدند که پدرت بود؟ گفتم: نه. گفت: خوب پس چرا گریه می کنی؟ گفتم: اونها نفهمیدن من که فهمیدم. مادرم کمی مکث کرد، بعد گفت: تو که تقصیر نداری. تقصیر منه که نادون بودم و او را نشناختم. و او هم اشکش درآمد. رفتم بغلش کردم و گفتم: تو که تقصیر نداری از کجا می دونستی اینجوری میشه . و مدتی همینطور بی حرکت ماندیم.

دلم نمی خواست مادرم خودش را مقصر بداند و می خواستم دوباره روال عادی صحبت ها را پیش بگیریم ولی نمی‌توانستم. بالاخره مادرم سکوت را شکست و گفت: خوب حالا اشکاتو پاک کن . میدونی از آندیک نامه اومده . دوستش آورد. بچه ام باز هم پول فرستاده. وردار بخون ببین گاتامون چجوری به دستشون رسیده.

نامه را برداشتم و شروع به خواندن کردم. روی پاکت مثل همیشه نوشته بود از پادگان پسوه به قرارگاه شیخ هادی. نوشته بود که کارشون همش بشین و پاشو و سینه خیز و از این حرفهاست و ممکنه بزودی به خزنده تبدیل بشن. یه شلوار کردی خریده بود که دو نفر توش جا می‌شدن. اونجا بقیه اونقدر تو انگلیسی خنگ بودن که خودش که همیشه انگلیسی را تک ماده قبول می‌شد شده مترجم انگلیسی. از طبیعت اونجا نوشته بود و بعضی کارهای خنده دار سربازها. تشکر کرده بود از گاتایی که فرستاده بودیم و گفته بود این دوستش انگار ساک رو با تشک یا کیسه بوکس عوضی گرفته بود چون گاتا توی نایلون کلاً پودر شده بود . ولی درعوض براحتی قاشق قاشق بین همه تقسیم کرده بودن.

گاتا را من توی نایلون گذاشته بودم و به مادرم که گفته بود توی جعبه بزاریم بهتر نیست گفته بودم: میزارن توی ساک دیگه . خنده ام گرفت از تقسیم قاشقی گاتا.

مادرم گفت: داستان گاتا را خوندی؟ با لبخند اشاره کردم که آره. بعد او انگار مجوز خوشحالی پیدا کرده باشد گفت: خوب حالا یه خبر خوب دیگه، شیرینی گردویی خریدم که دوست داری. یه چای بزار برم به این پیرزن بگم بیاد چای و شیرینی بخوریم. "تلو" زن همسایه یا در واقع صاحبخانه قبلیمان داستان زندگی این زن را برای مادرم تعریف کرده بود. گفته بود بیچاره خیلی زجر کشیده است. وقتی پسرش معلوم نیست چطور کشته شده عروسش بچه ها را گذاشته پیشش و رفته و اصلا خبر ازش ندارن. بچه ها را او بزرگ کرده و از این حرفها. بچه هایی که می‌گفت جوانانی بودند هجده نوزده ساله لاغر و بور و کم رو که صبح می‌رفتند سرکار و شب برمی‌گشتند و صدایی ازشان در نمی‌آمد. و مادربزرگشان انگار نمونه زن زجر کشیده داستانها بود، زنی۸۰-۷۰ ساله بسیار کوچک اندام، با چهره ای شکسته و موهای کاملا سفید، و همیشه در لباسهای تیره‌ی زمستانی.

مادرم رفت اطاق همسایه . من رفتم آشپزخانه‌ی مشترک ، کتری آب را گذاشتم، برگشتم اطاقمان و پرده اطاق را که رو به حیاط بود کشیدم. درخت توتی در حیاط بود که در تاریکی چندان دیده نمی‌شد. تنها مستطیل کوچکی از آسمان بین دو دیوار بلند ساختمانهای دو طرف کوچه‌ی بن بستمان نمایان بود. مدتی در سکوت به آسمان نگاه کردم. دلم باز شده بود. ابرها رفته بودند و ستاره های کوچک در آسمان می‌درخشیدند.

اردیبهشت  1399

نظرات 9 + ارسال نظر
کارمن شنبه 2 مرداد 1400 ساعت 19:28

بسیار لذت بردم

مرسی کارمن جان.

کارمن جمعه 25 تیر 1400 ساعت 11:36

الوارت جان نوشتهات بسیار جالب بود نمیدانم موفق شدم به وبلاگ تو consct بشم یا نه؟

کارمن جان ممنون نمیدونم منظورت از کانکت چیه . نظرت ثبت شده.

علی بابا یکشنبه 20 تیر 1400 ساعت 14:05

یک کتاب از محمدعلی افغانی هست به اسم
شوهر آهو خانم
البته شما شاید فیلمش روهم دیده باشید
نوشته های شما ناخودآگاه مرا به سمت اون کتاب برد
داستانی که یکی از شخصیت های محوریش دختری ارمنی ست
و ادبیات زیبای کوردی وخیابان های پررنزوراز کرمانشاه....
دست مریزاد

بله شوهر آهو خانم خیلی معروف است و متاسفانه نخوانده ام . باید بگذارم جزو برنامه .ممنون از نظرتان

علی بابا یکشنبه 20 تیر 1400 ساعت 14:00

سلام
خیلی خوب می نویسی ،لذت بردم اما انگار که هنوز درآن خیابانی تومیخوای هرچه زودتر این کابوس تموم بشه ،میشه بیشتر وباخوصلع تر نوشت
من لذت بردم

ممنون از نظرتان

مهناز معیری سه‌شنبه 15 تیر 1400 ساعت 16:38

موقعیتی که در این داستانک افریده ای فکر ها و احساس هایی را در من برانگیخت که گویی خود آن آنها را زیسته بودم.از شور آشکار و پنهان میان بچه ها در کلاس،آقای ممقانی با لبخندی به لب،تصویر دستگاه گوارش بر تخته، ولوله ی دخترکان روپوش سورمه ای بر تن و ناگهان بیم و شرم از ظاهر شدن پدر بیگانه شده...و در صحنه ی آخر که نور را چه شایسته با خاطره آمیختی. راستش در این داستان بیش از هر کدام دیگر از داستانهایت تو را با ناتالیا جینتسبورگ مقایسه کردم.

مرسی مهناز جان . زیادی لطف داری. متاسفانه با این نویسنده آشنا نیستم ولی سعی می کنم بخوانم . چقدر تو کتاب خواندی عزیز.

امیلیا نرسیسیانس دوشنبه 14 تیر 1400 ساعت 22:36

آلوارد جان چقدر خوب تونستی شیطنت های بچه های کلاس را بنویسی . کاملا حال و هوای پر شور دخترکان را توانسته ایی با طنز صمیمانه منتقل کنی. حال و هوای دیدار پدر، ترس از داشتن پدر "غیر متعارف" غیر منطبق با تعاریف پدر و ... همه را از دیدگاه یک دختر نو جوان توصیف کردی. من از خواندن اثرت بسیار متاثر شدم و با بغض اون روزت شریک شدم.

مرسی امیلیا جان که خواندی و همدلی کردی.

لیدا یکشنبه 13 تیر 1400 ساعت 11:56

جذاب و روان و ساده مثل همیشه لذت بردم

خیلی ممنون لیدای عزیز.

الهه یکشنبه 13 تیر 1400 ساعت 10:48

آلوارت جان - نوشته روان و چذابی بود . عکس زیبای نمایش موزون برای تولد در چه سالی بود ؟ منهم در چنین برنامه ای در ۴ آبان ۵۳ از طرف دبیرستان ۲۵ شهریور خیابان ایرانشهر ، شرکت داشتم که بسیار جالب و هیجان انگیز بود .

الهه عزیزممنون. عکس از خود واقعه نبود و نمایشی بود.

ویدا یکشنبه 30 خرداد 1400 ساعت 12:29

سلام الوارت جان. نوشته ات را خیلی دوست داشتم. صمیمی و صادقانه بود. خوبه که این خاطرات را بصورت یک مجموعه منتشر کنی. به امید دیدار- ویدا

مرسی ویدای عزیز. بهت یک ایمیل زده ام تا اگر ممکن شد تماسمان برقرار شود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد