ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۱۹- انجمن نوجوانان آلیک - کشمکش ها

فعالیتهای ما در انجمن نوجوانان آلیک به مرور تغییر کرده و جدیتر شده بود. بعد از چند بار تغییر روسای انجمن که از طرف حزب داشناک تعیین می‌شدند، جدیداً افراد روشنفکرتری مثل رفیق وازریک و رفیق هارپیک که یکی دانشجوی معماری دانشگاه تهران و دیگری مهندس مکانیک بود به ریاست انجمن نوجوانان تعیین شده و بحثها و فعالیتهای جالبتر و عمیقتری درجریان بود. من هم در آلیک فعالتر شده بودم. جلسات زیادی در هفته داشتیم .

موضوعاتی مثل جنگ ویتنام ، فلسطین، جنگ اعراب و اسرائیل و مشابه آنها در کنار بحثهای ۲۴ آوریل و مسائل ارامنه وارد بحثهای جلسات شده بود. در جلسات هیئت مدیره انجمن تصمیم گرفته شده بود که فعالیتهای فکری و آموزشی انجمن جدیتر شود، و برای شرکت منظم در جلسات هفتگی اخطار داده شود. بالطبع « عصرهای شاد» کمتر برگزار می‌‌شد. و اهالی عصر شاد در صورت ادامه غیبتشان در جلسات عضویتشان لغو می‌شد.

دو جریان فکری همزمان داشت گسترش می یافت . یکی اینکه بجای حرف باید عمل کرد، که بیشتر یک نوع رادیکالیسم در کارها و فعالیتها و بقولی انقلابیگری را تبلیغ می کرد. و دیگری تأکید روی جنبه‌ی نظری و سوسیالیستی حزب بود و اینکه حزب که پاتوق یک عده پولدار محافظه کار شده عملا از اهداف قبلی خود دور شده است. مطالعه برنامه و مرامنامه حزب داشناک که در اواخر قرن نوزده نوشته شده بود بطور جدیتر در برنامه‌ی ما قرار گرفته بود. خود بخود اثرات روسای روشنفکر جدید با معرفی کتاب و تشویق مطالعه و بحث آزاد در انجمن مشهود بود. البته بحثها بهیچ وجه به موضوعات داخلی ایران نمی‌پرداختند.

اتفاقاتی که در این ارتباط یادم می آید یکی ماجرای بزرگداشت ۱۸ فوریه در مدرسه بود. به ما گفته بودند که هرطور شده باید در مدرسه به هر شکلی که خودتان صلاح می دانید این روز را مطرح کنید. این روز مربوط به یک جنبش ضد شوروی در ارمنستان بود که در سال ۱۳۲۱ بعد از استقرار حکومت شوروی در ارمنستان اتفاق افتاده و شکست خورده بود و اعضای حزب داشناک در آن موثر بودند.

در آن زمان ما شاید ۸ یا ۹ نفری بودیم که از کلاس ۳۵ یا ۴۰ نفریمان آلیک می رفتیم. ما کلاس چهارم یا پنجم ریاضی بودیم و بچه ها کمترین علاقه را به بحثهایی که توی آلیک می‌شد داشتند. اغلب اهل پارتی و لباس و مد و بعضیها هم درس بودند.

طرح این موضوع هیچ مخاطبی نداشت. و ما این را احساس می کردیم. از یک طرف احساس می کردیم وظیفه داریم آن را مطرح کنیم، از طرف دیکر به نظرمان جز مسخره شدن یا به دیوار بی‌تفاوتی خوردن نتیجه‌ای نداشت. پوسترهایی هم در این ارتباط داشتیم که منتظر بودیم در وقت مناسب به دیوار بزنیم. تناقض فعالیت در جمعی که فکر و اندیشه‌ات مقبولیت عام ندارد خود را برجسته تر نشان می داد. بالاخره با کارینه همکلاسیم تصمیم گرفتیم با سرودهای میهنی و انقلابی آشنا برای بچه ها ، البته که ارمنی، شروع کنیم و سرودخوانان به کلاسها برویم و دوستان را تشویق کنیم به ما بپیوندند و پوسترها را در راه در راهروها بزنیم و نهایتا در حیاط مدرسه جمع شویم و چند شعار بدهیم.

کار انجام شد. اینکه چقدر همکلاسهای غیرآلیکی همراه شدند می‌شود گفت بسیار کم. اما سرودخوانی همراهانی پیدا کرد. آیا این روز در ذهنها جا باز کرد شاید بله . آیا فکری گسترش یافت. بعید می‌دانم.

خاطره‌ی دیگری که دارم چسباندن پوستر یادبود قربانیان ۲۴ آوریل، روز قتل عام ارامنه توسط حکومت عثمانی، بر ویترین مغازه‌های خیابان نادری و جمهوری بود. نوع برگزاری مراسم ۲۴ آوریل در ایران همیشه تابع عوامل مختلفی مثل روابط سیاسی دولتهای ایران و ترکیه و یا نوع برخورد حکومت با تظاهرات خیابانی بوده است. هروقت روابط با ترکیه خوب بوده یا تمایلی به وجود تظاهرات در خیابان نبوده تظاهرات خیابانی ممنوع شده و این بزرگداشت در فضاهای بسته داخلی انجام شده است. و هروقت روابط با ترکیه طوری بوده که اجازه می‌داده، تظاهرات خیابانی ۲۴ آوریل به خیابان و نهایتا به سفارت ترکیه ختم شده است. آن سال هم محدودیت تظاهرات بود و چسباندن پوستر و اعلامیه گویا چندان با مجوز نبود و در نتیجه اجرای کار توسط ما با تهییج ما در رابطه با موضوع و عملا کمی با ترس و لرز ما انجام شد.

من هنوز در دورانی نبودم که با مسئله ناسیونالیسم ارمنی بطور جدی برخورد داشته باشم. در فضای ناسیونالیستی مدارس ارامنه و انجمنهایی که می رفتیم و البته خانواده ها، این تفکر چنان جاافتاده بود که مطالعه و زمان و تجربه‌‌های بیشتری می خواست تا بتوان در مورد آن به قضاوت و برخورد فکری نشست. اینکه ما در کشوری مثل ایران چطور مهمترین مسئله‌مان ارمنستان و تحولات آن بود، یا انزوایی که جامعه ارمنی در مجموعه‌ی جامعه داشت، و حتی در جهت آن با سیاست «حفظ هویت ارمنی» تلاش می شد، طبیعی می نمود. به خصوص که دوستیهای دبیرستانیمان هم به همین جمع دوستان همکلاسی آلیک که هم درس خوان بودیم و هم فعال در آلیک محدود شده بود. در هر صورت در آن زمان من یک دوری احساسی نسبت به انتظاراتی که از ما در آلیک می رفت داشتم، ولی این احساس چندان روشن و عمیق نبود.

اما از بحثهایی که ناشی از مطالعه‌ی مرامنامه‌ی حزب ایجاد شد بحث سوسیالیسم برایم جذابتر بود. یادم می‌آید از ما خواسته شد که مرامنامه حزب را در مجله های قدیمی دروشاگ (ارگان حزب) بخوانیم و تحت تأثیر آن مطلبی بنویسیم. از مطلبی که من در مورد آن نوشتم و به رفیق هارپیک دادم و مورد تشویق واقع شدم دو نکته یادم مانده است. یکی اینکه اعتراض کرده بودم که چرا ما وقتی وارد انجمن نوجوانان می شویم توسط مدیران با عنوان نوجوانان داشناک مورد خطاب قرار می‌گیریم، در حالیکه ما عضو حزب نیستیم. از طرفی اگر قرار است ما آگاهانه انتخاب کنیم چرا از مرام و فعالیتهای دیگر احزاب ارمنی مثل هنچاگیان و آرمناکان برای ما نمی گویند. بگذریم که در ایران اینها فعال نبودند ولی می دانستم در لبنان و دیگر جوامع دیاسپورای ارمنی وجود دارند. چه ساده بودم. نکته‌ی دیگری که عنوان کردم تأثیر گرفته از کتاب تازه‌ای که خوانده بودم یعنی ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی بود. نمی‌دانم بعدش چه نوشته بودم و چطور به اینجا رسانده بودم که من دوست دارم مثل آن ماهی سیاه کوچولو برای آگاهی از برکه به دریا بروم. و چه باک که نه برکه را می شناختم و نه دریا را.

در آن دوره‌ی رشد شخصیت مسلماً تمامی بحثها و برخوردهای اجتماعی ما در شکل گیری شخصیتمان شدیداً موثر بود. مباحثی مثل عدم پذیرش زور، آزادی و استقلال در کنار مباحث نیمه سیاسی در شخصیت ما هم اثر گذار بودند. من که از بچگی عزت نفس و غروری نسبت به تحقیر و توهین نشان می‌دادم و حتی با رفتار بچه‌گانه‌ام با معلمی که به من توهین می کرد قهر می‌کردم، در این دوران با بسیاری از معلمهای مدرسه به خاطر بحث های از نظر خودم غیر منطقی یا مقابله به خاطر توهین به دیگر همکلاسیها درمی‌افتادم و ازکلاس اخراج می شدم. در کلاس چهارم دبیرستان تقریبا بیشتر دبیرها یک بار من را از کلاس اخراج کرده بودند و نوعی رفتار اعتراضی در من شکل گرفته بود.

تا پایان دوره دبیرستان به جز ماه های امتحان نهایی و کنکور به شرکت در جلسات آلیک ادامه دادم. اما بعد ازدوره‌ی کوتاه عضویت در بخش دانشجویی حزب داشناک ما اعضای بخش دانشجویی که تردیدهایی در مورد مرام و منش حزب داشتیم در اعتراض به اخراج رفیق وازریک ، عضو متفکر حزب که نزد ما بسیار محبوب بود و کم کم به مقابله با حزب برخاسته بود، و البته بعدها به کنفدراسیون دانشجویی پیوست، به شکل گروهی (البته نه همه) از حزب استعفا دادیم. و این پایان ارتباطم با آلیک بود. در واقع مرزبندی واقعی من با حزب داشناک در محیط دانشجویی و با آگاهی بیشتر از تحولات اجتماعی و انتظاراتی که از جایگاه خودم به عنوان یک ارمنی در جامعه ایران داشتم شکل گرفت.

انجمن نوجوانان آلیک با تمام نکات منفی‌ای که در شکل گیری فکری نوجوانان و جوانان ارمنی داشت که بعدها بیشتر به آن آگاه شدم ، ازجمله ناسیونالیسم افراطی (و حتی گاهی شوینیسم) و انحصارطلبی و خیلی موارد دیگر، از حق نباید گذشت که اثرات مثبتی هم برای پرورش ما در نوجوانی به عنوان افراد اجتماعی داشت. آشنایی با تشکیلات و تشکیل جلسات و صحبت و اظهارنظر در مورد موضوعات مختلف سیاسی و اجتماعی و سازمانی، به عهده گرفتن مسئولیت، و به اجرا درآوردن آن در زمان لازم و غیره مواردی بودند که برای نوجوانانی به سن ما هم اعتماد به نفس می‌آموخت هم تجربه های مختلف و از این نظر همیشه به یاد انجمن نوجوانان آلیک می افتم و به نوعی مدیونش هستم . اما مجموعه شرایط زیستی من در خانواده در آبادان و تهران و ارتباطات بیشتری که با افراد غیر ارمنی داشتیم، و ورود به دانشکده فنی تهران و آشنایی با جنبش دانشجویی و مجموعه پیچ در پیچ تحولات فکری انگار امکان خلاص شدن از «برکه‌ی» ناسیونالیسم افراطی ارمنی به زبان ابهام‌آمیز نوشته‌های نوجوانی را فراهم کرد. چیزی که برعکس تبلیغات آن دوره محافل ارمنی، بهیچ وجه به معنی جدا شدن از هویت ارمنی‌ام نبود.

اما شاید مهمترین اثری که آلیک در زندگی من گذاشت آشنا شدن و دوستی با روبرت، همسر آینده ام، بود.

او هم عضو هیئت مدیره انجمن نوجوانان بود. پسری فعال که در سن اواخر دانش آموزی نقد فیلم می نوشت و در مجله «آلیک نوجوانان» بسیار فعال و تقریباً دستیار رفیق ژیرایر بود. نظراتمان در جلسات بسیار نزدیک به هم بود، طوری که گاهی من به خاطر اینکه انگ دنباله روی از او بهم نخورد سعی می کردم در اعلام نظر از او پیشی بگیرم تا مشخص شود بدون تأثیر از او نظر داده‌ام. هرچند او به دوستم لاریس علاقه داشت و برای عید و پارتی او را انتخاب می کرد و از لاریس می شنیدم که چقدر برای ارتباط بیشتر با او سمج و مصر است. اما دوستی ما به عنوان دو آدم هم نظر و هم فکر ادامه داشت. ما داشتیم از نظر شخصیتی شکل می‌گرفتیم و دوستی با او برای من مهم بود .هرچند او را کمی بچه پررو می دیدم ولی از او خوشم می‌آمد به خصوص از نظراتش و پیگیری و پشتکارش. بعد از خروج از آلیک و در دوران دانشجویی هم ارتباط ما پراکنده ادامه پیدا کرد هرچند به علت رفتنش به زاهدان و بعد انگلیس گاهی ارتباطمان قطع می‌شد، اما با دیدار مجدد و صحبت مشخص می‌شد که سیر تحولاتمان بسیار بهم شبیه است. من در دانشکده‌ی فنی و او در مدرسه‌ی عالی تلویزیون و سینما، هردو علاقه مند به تحولات داخل ایران، انگار از یک مجموعه تغذیه می شدیم. با نزدیکی بیشتر فکری و سیاسی در بحبوحه سالهای ۵۷ و ۵۸ بود که کم کم ارتباطمان بیشتر شد و بقولی آینده‌مان با هم رقم خورد.


بهمن ماه 1399

 

ابرهای خاطره ۱۸- انجمن نوجوانان آلیک- عصر شاد


اولین بار همکلاسیم لاریس مرا به انجمن نوجوانان آلیک برد. کلاس نهم دبیرستان کوشش مریم بودیم. گفت: خیلی خوبه کلی چیز یاد می گیریم و با آدمهای مختلف آشنا می‌شیم، تازه«اوراخ یِرِگو» به معنی «عصر شاد» هم داریم. من خیلی سردرنیاوردم این آلیک چیست و عصر شاد چی، ولی لاریس دختر پر شور و بامزه و اجتماعی‌ای بود و من دوست داشتم با او به انجمن بروم. از طرفی تجربه‌ی پیش آهنگی در انجمن آرارات را داشتم و فکر کردم این انجمن را هم امتحان کنم.

خلاصه در شروع، رفتن به آلیک مثل یک بازی و تفریح بود. شرکت در جلساتی که شوخی و خنده داشت و شرکت در مسابقات معلومات عمومی و شنیدن در مورد موضوعات مختلفی که توسط دوستانمان تهیه شده بود و حرف و گپ در راه مدرسه تا آلیک و برگشت از آن. اما به مرور جنبه های جدیتری هم مشخص می‌شد.

عضویت در انجمن نوجوانان آلیک شرایط خاصی نداشت جز ارمنی بودن، شرط سنی و تأیید دو عضو موجود. جلسات انجمن در دفتر روزنامه‌‌ی ارمنی‌زبان آلیک در خیابان نادری کوچه‌ی بن‌بست "آلیک" کنونی که یادم نیست آن موقع اسمش چه بود تشکیل می‌شد. با توجه به اینکه مدارس ارامنه حول و حوش خیابان نادری واقع بود و ساعت 12 تا 2 بعد ازظهر برای ناهار یا رفتن به خانه تعطیل بود ، جلسات در همین ساعات برگزار می‌شد.

ساختمان آلیک اساساً ساختمان روزنامه‌‌ بود. دفاتر کادر مدیران و دبیران هیئت تحریریه‌ی روزنامه‌ی آلیک در این ساختمان بود و چاپخانه نیز در زیرزمین ساختمان واقع بود. ورودی ساختمان آلیک از یک لابی و یک سالن اجتماعات که یک بوفه هم داشت تشکیل شده و جلسات انجمن نوجوانان نیز در اطاقهای طبقه اول یا دوم تشکیل می شد. کتابخانه ای هم در طبقه دوم بود پر از کتابهای ارمنی .سالن اجتماعات در ساعاتی که ما می‌رفتیم خیلی وقتها پر از نوجوانان و پیرهایی بود که نشسته دور میزهایی جداگانه در حال گپ و شوخی یا بازی دومینو بودند. بگذریم که آن موقع همه‌ی کسانی که ۳۰-۲۰ سالی بزرگتر از ما بودند برای ما پیر محسوب می شدند.

موقعی که فعالیت در انجمن را شروع کردم و به گروه لاریس پیوستم، آرمن ، پسر دبیرستانی ای سرگروه بود و لاریس همکلاسیم منشی گروه. منشی گروه موظف بود پس از پایان جلسات هفتگی گروه صورت‌جلسه‌ای از کارها و صحبتهای جلسه تهیه کند که البته به ارمنی تهیه می‌شد. یکی از ویژگیهای اعضای انجمن آلیک این بود که زبان ارمنی‌شان بهتر از بقیه همکلاسیها بود یا می‌شد. ما در دبیرستان ارامنه با وجود اینکه حدود 7 ساعت در هفته ارمنی داشتیم که شامل ادبیات ، تاریخ ادبیات و تاریخ ارمنی بود‌ ولی در مجموع صحبت کردنمان کاملاً سلیس نبود و کلمات فارسی زیادی در صحبتهایمان استفاده می‌کردیم. اما به مرور با رفتن به آلیک و خواندن بیشتر کتابهای ارمنی و نوشتن بیشتر به زبان ارمنی تسلطمان به زبان ارمنی بیشتر می‌شد. گاهی حتی در جلسات جریمه‌هایی چند ریالی برای کسانی که کلمات فارسی زیاد استفاده می‌کردند در نظر گرفته می‌شد که البته کمتر کسی زیر بار پرداخت آنها می‌رفت. در جلسات هفتگی هر بار یک نفر مسئول تهیه مطلبی برای ارائه در جلسه بود. این مطالب اغلب معرفی یک واقعه تاریخی/انقلابی ارمنی یا یک چهره فرهنگی یا تاریخی/ انقلابی ارمنی بود. البته به ندرت در مورد چهره های جهانی هم مطلبی تهیه می‌شد. وقتی از انقلاب در این انجمن حرف زده می‌شد البته به معنی جنبش های ملی و یا استقلال طلبانه‌ی ارامنه بود که در محدوده‌های ترکیه عثمانی یا روسیه و ارمنستان کنونی اتفاق افتاده بود و ربطی به ایران نداشت. این مطالب بسیاری وقتها بسیار کلیشه‌ای و تکراری و رونوشت از مطالبی از مجله های قدیمی حزب داشناک مثل " دروشاک" به معنی پرچم و غیره بود. بازی پرسشنامه معلومات عمومی هم یکی از مشغولیات جلسات بود. سوالات معمولا از همان مواردی که در جلسات ارائه شده و یا از کتابهای معلومات عمومی انتخاب می‌شد.

آن روزها در تلویزیون هم برنامه های مسابقات معلومات عمومی توسط مجریانی مثل عزت الله متوجه خیلی محبوب بود و من هم یک کتاب معلومات عمومی قطور در قطع جیبی خریده بودم که از آن استفاده می‌کردم.

در کنار اینها گه گاه مراسمی هم برای مناسبتهای خاص مثل 24 آوریل، روز یادبود قتل عام ارامنه توسط حکومت عثمانی، 18 ماه مه روز استقلال ارمنستان در سال 1918 و موارد مشابه برگزار می‌شد. یادم است که برای یکی از مراسم که در باشگاه آرارات برگزار شد گروه کر چهار نفره ای هم به رهبری گورگن موسسیان تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم و کنسرتی از ترانه های عمدتاُ میهن پرستانه‌ی ارمنی ومعدودی فولکلور ارمنی در مراسم اجرا کردیم.

اولین بار که ما را درجلسات عمومی «نوجوانان داشناک» خطاب کردند من کمی شوکه شدم و یک جوری فکر کردم این نظر سخنران است و به واقعیت انجمن ربط ندارد . آخر کسی در موقع عضو شدن به من در مورد حزب داشناک چیزی نگفته بود. اینکه انجمن آلیک وابسته به حزب داشناک حزب حاکم ارامنه ایران است را به مرور متوجه شدم. در واقع اعضای انجمن اعضای حزب محسوب نمی شدند ولی انجمن توسط حزب اداره می‌شد. و خیلی راحت لقب نوجوانان داشناک را به ما تفویض می‌کردند.

در خانواده‌ی ما هیچ وقت در مورد حزب داشناک صحبت نشده بود. اما از صحبتهای مادرم در مورد نام برادرم "آندرانیک" که الهام گرفته از شخصیت یکی از انقلابیون داشناک بود و دیگر صحبتهایش مشخص بود که در روستاهای چهارمحال و اصفهان فرهنگ ملهم از این حزب بسیار در ارامنه رایج بوده است. از طرف دیگر بعدها فهمیدم که اغلب فامیلهای مادرم و به طور کل ارمنیهای چهارمحالی از طرفداران این حزب بودند، در حالیکه هم ولایتیهای پدرم که فریدنی بود بیشتر طرف دار حزب توده بودند. علت شاید این بود که چهارمحالیها زودتر شهری شده و تحصیلات بیشتری داشته و وضع مالیشان بهتر بود، در حالیکه ارمنیهای فریدنی بیشتر فرهنگ روستاییشان را نگاه داشته و اغلب کارگر و زحمتکش بودند. بعدها متوجه شدم معلمان و دبیران ارمنی هم اغلب داشناک بودند.

بهرحال کاملا ناآگاه از این جریانها و بیشتر تفریحی مثل بسیاری دیگر وارد آلیک شده بودم. اما حزب اهداف جدی روشنی در انجمن آلیک داشت که بعدها کاملا برایم روشن شد، ازجمله کادر سازی حزبی.

انجمن نوجوانان آلیک سازمان و تشکیلات منظمی داشت. انجمن به دو شاخه‌ی بزرگ تقسیم شده و هر شاخه یک هیئت مدیره از خود بچه ها داشت که با رای گیری خود اعضای گروه های آن شاخه انتخاب می شدند. هر شاخه از چندین گروه ۱۲-۱۰ نفره با سرگروه و اعضای ثابت تشکیل شده بود که جلسات هفتگی داشتند. یک شاخه در منطقه نادری و نادرشاه و یک شاخه در منطقه نارمک و مجیدیه داشت. این شاخه همیشه احساس تبعیض در سازمان می کردند. بچه های این محله ها بیشتر از خانواده های روستایی تر و زحمتکش تر بوده و تفاوت آنها با بچه های مناطق مرکزی به شکل لهجه و لباس و فرهنگ خیلی زود خودش را نشان می داد و خیلی وقتها صمیمیت این دو بخش را مانع می شد. مدیریت کل سازمان به عهده‌ی هیئتی دو یا سه نفره از اعضای حزب بود که از طرف حزب تعیین می شدند.

حزب داشناک یا با نام کامل «های هقاپوخاگان داشناکسوتیون» به معنی فدراسیون انقلابی ارمنی سابقه ای 130 ساله دارد و حزبی با مرامنامه و اساسنامه بسیار قدیمی است که در منطقه قفقاز در شهر تفلیس تشکیل شده و حتی حزب حاکم در اولین جمهوری مستقل ارمنستان در سال ۱۹۱۸ بوده است.به مرور و به خصوص بعد از ممنوعیتشان در ارمنستان شوروی در سال ۱۹۲۱، به تمامی دنیا از جمله ایران مهاجرت گسترده داشته و مرامشان در میان ارامنه ایران هم گسترش داشته است. داشناکهای ایران در انقلاب مشروطیت حضوری فعال داشته و چهره‌ی شاخص آنها یپرم خان است. این حزب بر عکس زمان مشروطیت، بعد از آن همواره بی طرفی در امر سیاست ایران را سرلوحه خود و حفظ هویت ارمنی و تلاش برای طرح و دادخواهی مسئله قتل عام ارامنه در 1915 را هدف خود قرار داده است. با استقلال ارمنستان بعد از فروپاشی شوروی با توجه به اینکه حزب در ارمنستان هم فعال است بطور کل سیاستش در وطن و دیاسپورا ( خارج ار وطن) تا حدی متفاوت است. اما در دیاسپورا همان سیاست قبلی را دنبال می کند.

با توجه به اینکه مرام حزب از همان سال ۱۸۹۰ سوسیال دموکراسی قید شده است اعضا یکدیگر را رفیق خطاب می کنند.

 اولین رئیس سازمان نوجوانان که من روبرو شدم " رفیق ژیرایر" بود. چهره ای کمی عجیب و ترسناک برای من 15 ساله. رفیق ژیرایر مردی بود سی و چند ساله با چشمان نافذ آبی و موهای فر قهوه ای روشن و قامتی شق و رق و قیافه ای اغلب جدی. از لبنان آمده بود و به زبان ارمنی غربی صحبت می کرد که با زبان ارمنی ایران و ارمنستان کنونی که به ارمنی شرقی معروف است کمی فرق داشت. صحبت هایش مایه های مدرنی داشت و به نظرم می آید که تأثیر گرفته از فرهنگ غربی در لبنان بود. یکی از کلاسهایی که با آمدن او راه افتاده بود کلاس تبلیغات بود. یادم است یک روش تبلیغ آموزش می داد با عنوان " کسب بله بزرک با استفاده از بله های کوچک و فتح نه بزرگ با نه های کوچک". و البته هدف این تبلیغات جذب نوجوانان بیشتر در سازمان بود. الان که فکر می کنم برایم روشن نیست که سر منشاء این روش از تبلیغات سیاسی آمده یا تجاری . بهرحال در دوره‌ی او سازمان نوجوانان بسیار توسعه پیدا کرد و مجله‌ی دو هفتگی " آلیک نوجوانان" فعالانه در می آمد که عمدتا به کوشش او سامان گرفت.

وقتی در جمع های بزرگ صحبت می کرد خطیبی توانا بود که نمی دانم چرا منو یاد تصاویر و فیلمهایی که از هیتلر دیده بودم می انداخت . اغلب با هیجان زیاد صحبت می کرد و در اوج صحبتها روی نوک پا بلند می شد و چشمان نافذش را برای دیدن تک به تک افراد می چرخاند و گاهی سوالی از فردی می کرد و کسی را در جمع به خاطر ارمنی خوب صحبت نکردن و دانش کم به باد انتقاد و سخره می گرفت. صحبتهای وطن پرستانه، البته وطن ارمنی، جزو بی بروبرگرد این سخنرانیها بود.

اما برخورد ما با رفیق ژیرایر بسیار محدود بود و در خود فعالیتها بیشتر با دوستانمان بودیم و شوخی و خنده و کار فرهنگی در هم آمیخته بود.خیلی از اعضا بودند که نه به حزب و شعارهایش اهمیت می دادند و نه به فعالیتها و برنامه های فرهنگیش و تنها برای دوست شدن با جنس مخالف وارد آلیک می شدند که برای آن سن خیلی هم طبیعی بود. بقول معروف دختربازی و پسربازی جزو بی بروبرگرد آلیک آن دوره بود. دوست پسر داشتن و دوست دختر داشتن در محیط های ارمنی آن دوره خیلی طبیعی بود و خانواده ها با آن کنار آمده بودند. اغلب دوست پسرها که به منزل دوست دخترشان هم رفت و آمد داشتند، یا بشکل گروهی با دختران دوستی می کردندو به گردش و پارتی می رفتند، همان دانش آموزان دبیرستان پسرانه‌ی کوشش بودند که در خیابان نادری کنار کلیسای ارامنه واقع بود.

" عصر شاد" یکی از جاذبه های آلیک برای جذب بیشتر نوجوانها بود. برنامه های عصرانه که چند وقت یک بار برگزار می شد و بیشتر پارتی محسوب می شد تا برنامه ای فرهنگی. پسرها و دخترها با لباسهای شیک ، پسرها گاهی با کراوات و دخترها با لباسهای مد روز مینی ژوپ در یک سالن بزرگ کم نور با موزیک اغلب غربی روز می رقصیدند. شام سبکی هم فراهم بود و برنامه تا شب ادامه پیدا می کرد. شرکت در عصر شاد البته پولی بود. رقص تانگو و راک‌اند‌رول یا جدیدترش جرک و توییست و شیک رقصهای پرهیجان آن روزها بود. دخترها و پسرها اغلب برای آشنا شدن با هم و شرکت در این پارتی‌ها عضو آلیک می شدند و البته در فعالیتهای دیگر هم شرکت می کردند. آلیک هم بر مبنای سیاست «حفظ هویت ارمنی» و برای اینکه نوجوانان ارمنی را هرچه بیشتر در فضاهای ارمنی نگاه دارد از این عصر شادها استقبال می کرد، هرچند گاهی از بعضی مدیران در نقد تفوق فرهنگ غربی در این محافل و ضرورت جا انداختن بیشتر ترانه های ارمنی و رقص ارمنی در این عصر شادها می شنیدیم.

من هرچند عضو فعال بودم و بزودی با سرگروهی لاریس منشی گروه شدم و مطالب متنوعی می نوشتم اما تنها دو بار در این عصر شادها شرکت کردم.

یکبارش را که یادم مانده می توانم تصویر کنم. لباسی را که مادرم از نخ گلبهی‌رنگ بافته بود و بالاتنه اش نقشهای زیبایی داشت پوشیده بودم. موهایم را که بلند شده بود سشوار کشیده و هنوز عینکی نشده بودم. البته هیچ آرایشی نکرده بودم. بیشتر با دوستانم صحبت و خنده می کردم تا رقص . با دو سه آشنا تانگو رقصیدم که به هزار سختی یادم مانده بود که کدام دست را باید به دست طرف داد و کدام دست باید روی شانه‌ی پسر قرار بگیرد. چون در محیط صمیمی نبودم تمام سعی من در گاف ندادن بود و این باعث می شد بقول معروف خیلی یُبس باشم و تقریبا هیچ لذتی از رقص نبرم جز اینکه خیالم راحت شود که حداقل چند باری رقصیده ام.

آن روزها یکی از پسرهایی که دورادور دوست داشتم پسری بود به نام هویک با ابروهای بهم پیوسته و قد متوسط یا نسبتا کوتاه نسبت به پسرها و نسبتا جدی در رفتارها و صحبتهایش . گاهی با دوستم صحبتی در موردش می کردم و لابد زیاد نگاهش می کردم. در یکی از رقصهای تانگو هویک به میز ما آمد و از من تقاضای رقص کرد. من هم با نگرانی پا شدم و شروع کردیم به رقص. چند دقیقه ای نگذشته بود که موزیک قطع شد . معلوم بود مشکلی برای دستگاه پخش پیش آمده بود. کمی ایستادیم و من معذب به طرف دیگر نگاه می کردم. نمی دانستم چه بگویم و او هم حرفی نمی زد. عرق کرده بودم و بیش از اینکه لذت ببرم که در کنار او ایستاده ام و به او نگاه کنم معذب بودم که کی موزیک شروع می شود تا انگار وظیفه ام را یعنی رقصیدن انجام بدهم. موزیک شروع نمی شد و اغلب پارتنر‌ها به صحبت و خنده و نگاه های صمیمانه یا عاشقانه مشغول بودند، اما من آنقدر معذب بودم که گفتم من خسته شدم بریم بشینیم. و سریع به طرف صندلی خودم رفتم و او هم به میان دوستانش. نداشتن اعتماد به نفس یکی از مهمترین ویژگیهای من در این دوره نسبت به چنین رابطه هایی بود . این عدم اعتماد به نفس عمدتاً نه از نداشتن اعتماد به توانایی صحبت و معاشرت، هرچند آن هم بود، بلکه شاید بیشتر به خاطر این بود که نمی‌خواستم صمیمی بشوم. همیشه فکر می کردم این رابطه به کجا می رود. صمیمی شدن به این معنی بود که پسرها با خانواده آشنا می شدند، هرچند کاملا دوستانه و بدون تعهد، به خانه‌ی دختر می رفتند ، با خانواده معاشرت می کردند و خلاصه از نزدیک وضع زندگی او را می دیدند. و این چیزی بود که من در آن روزها نمی خواستم. شاید هم در آن دوره خودم را زشتتر و بی مزه تر از آنی می دیدم که بتوانم پسری دلخواه را جذب کنم و شاید هم این رابطه ها آنچنان شوری را در من ایجاد نمی کرد که برای آن تلاش کنم .

هرچه بود من گرچه در مدرسه دختری شاد و شیطون محسوب می شدم ولی در آلیک دختر عصرهای شاد نبودم و نشدم. اما فعالیتهای فکری و نوشتاری در آلیک و بعدها بحثهای مختلف روی موضوعات اجتماعی جاذبه‌هایی بودند که مرا در آلیک تا آخر سالهای دبیرستان نگاه داشتند و بخش قابل توجهی از وقت و روابط اجتماعی مرا تشکیل دادند که به آن خواهم پرداخت. 


تیرماه 1399


ابرهای خاطره ۱۷- ستاره‌ی کوچک


نامش آستقیک بود به معنی ستاره ی کوچک . مادرم را می گویم. و چه پر معنی بود این اسم در مقابل آرگ نام خواهر بزرگترش به معنی خورشید. خاله‌ام زنی بود مستقل، مصمم، قوی و گاهی مستبد. درمقابل، مادرم زنی بود رئوف و خوش قلب اما ضعیف.

دو خواهر در روستای ارمنی نشین" کنارک بالا"ی چهارمحال در دهه 1290 به دنیا آمده بودند. آن زمان هنوز تعدادی روستای ارمنی‌نشین در چهارمحال و فریدن اصفهان وجود داشت. این را از پسوند فامیلی بچه‌های مدرسه مان که پدرهایشان از آن روستاها بودند می فهمیدیم مثل خدابخشیان قلعه ماماکایی یا پانوسیان سیرکی یا خاچیکیان درختکی. کنارک بالا و پایین ، سیرک ، قلعه ماماکا ، غرغن، بلوران، سنگباران، درختک و نماگرد درخیلی از فامیلی‌ها تکرار می‌شد که معرف روستاهای ارمنی در چهارمحال و فریدن اصفهان بودند.

پدر و مادر مادرم خیلی زود از دنیا رفته بودند و دایی‌ام سرپرستی خواهرانش را به عهده گرفته بود. مادرم در روستا سه کلاس درس ارمنی خوانده بود و در همین سه کلاس خواندن و نوشتن ارمنی و حتی کمی انگلیسی یاد گرفته بود. تمام شعرهای دوران کودکی را حفظ بود و یک نفس می خواند، از جمله شعر داستان سگ و گربه هوانس تومانیان را که یک داستان بلند منظوم بود، یا قطعاتی از نمایشنامه آرشین مال آلان را که در ده اجرا کرده بودند. همیشه به خاطر می‌آورد که مشقهایش کج می‌رفت و پاک کن نداشتند و با تف سعی می کردند غلط ها را پاک کنتد و می خندید.

از روستا ، همراه با مهاجرت‌های روستاییان چهارمحال به اصفهان و آبادان، به اصفهان کوچ کرده بودند. بعد برای کمک خرجی شروع کرده بودند بافتن و خیاطی کردن. خاله‌ام بافتنی می‌بافت و تا آخر عمرش، تا 90 سالگی، که مغازه داری در خیابان حافظ بود به این کار ــ البته تفریحی ــ ادامه داد. مادرم خیاطی می‌کرد.

از زندگی خانواده ی مادرم در روستا و  اصفهان چیز زیادی نمی دانم، جز این‌که اغلب مردان خانواده از جمله دایی‌ام و تمامی پسر عموهایش اوایل شاگرد راننده بودند و بازحمت و تلاش زیاد، بعدها بیشترشان کامیون دار شدند. از خانه‌شان درمنزل عموی‌شان در روستا که حرف می زد مشخص بود از آن حیاط‌های بزرگ خشتی بوده، آن‌قدر بزرگ که وقتی از یکی از بچه ها می‌پرسیدند مادربزرگت را چقدر دوست داری، برای این‌که بگوید خیلی، می‌گفته: از اینجا تا دم مستراح. زن‌ها در سکوهای جلو خانه‌ها درکوچه می نشستند، بافتنی می‌بافتند و البته پشت سر عابران حرف می‌زدند. مادرم تعریف می کرد که ده‌شان به این مشهور بود که روی همه لقب می‌گذاشتند. کسی از دهی دیگر می‌خواهد به روستاشان سر بزند، با خودش می‌گوید  طوری می‌روم که هیچکس نتواند رویم اسمی بگذارد. صبح بسیار زود به روستا می‌رود و کارش را انجام می دهد و بر می‌گردد به شهر. غافل از این‌که یکی از دهاتی‌ها او را می بیند و می گوید این هم که ستاره سهیل شده و این نام روی او می‌ماند.

مادرم خواهر لالی هم داشت که زود از دنیا رفته بود و برادری که می‌گفت در راه ده در برف‌ها گم شده بود.

دو خواهر در اصفهان در خانه برادرشان با زن‌ و بچه‌های او زندگی می‌کردند. مادرم  در اصفهان کلاس خیاطی رفته بود و شخصی دوزی می‌کرد. با اوج گرفتن مهاجرت ارمنی‌های چهارمحال به خوزستان، او هم به منزل پسرخاله‌اش که به استخدام شرکت نفت درآمده و در بوارده ساکن بود، رفت و در خیاط‌خانه شرکت نفت استخدام شد.

خیلی از ارمنی‌های روستاهای چهارمحال و فریدن و حتی اراک، مدرک ششم ابتدایی، سیکل یا دیپلم را که در شهر نزدیک ده‌شان می‌گرفتند، به خوزستان کوچ می‌کردند و به استخدام شرکت نفت در می‌آمدند. بعضی کارمند می‌شدند و بعضی کارگر.

در دهه 1320 و  بعد از آن، آبادان درحال رشد بود و بازار کارش خیلی‌ها را جذب می‌کرد. در این دوران جامعه ارمنی نسبتا قابل توجهی در آبادان زندگی می‌کردند که کلیسای آبادان و مدرسه بزرگ ارامنه‌ی ادب را تأسیس کردند.

مجرد ماندن زنان در آن روزگار خیلی خوشایند نبود، گرچه خاله‌ام تا 45 سالگی این فشار را تحمل کرد.  اما مادرم در 28 سالگی با پادرمیانی فامیل با پدرم آشنا شد و ازدواج کرد. و تا آخر عمر از کسی که میانجی این وصلت  شده بود با لعن و نفرین یاد می کرد.

موقع ازدواج، مادرم در خیاط خانه و پدرم در آش پز خانه ی شرکت نفت کار می‌کردند. اماخیلی زود پدرم  با دعوا از شرکت نفت بیرون آمد، شاید هم اخراج شد. در تمام سال‌های بعدی آنچه از پدرم یادم می آید کارهای 6 ماهه یا یکساله و دعوا و باز خانه نشینی است و برپا کردن بساط تعمیر کفش دم درخانه، و یا رفتن به تهران به مدت چند سال و برگشتن با به‌قول مادرم "چندرغاز" پولی که چند ماه بیشتر کفاف خرج خانه را نمی‌داد.

وقتی کوچک بودیم پدرم را مردی بد اخلاق و بد دهن و ناسازگار می‌دانستیم؛ به راحتی دست روی مادرم بلند می کرد، دادوبیداد می‌کرد و فحشهای رکیک بارش می‌کرد. از اینکه پدرم بیماری روانی داشت خبر نداشتیم.

مادر برعکس پدر زنی بود سخت‌کوش، سازگار، مهربان و تسلیم بخت و قضا و قدر. وقتی برادر بزرگم به دنیا  آمد، کسی نبود که بچه را نگاه دارد، پس به ناچار از شرکت نفت بیرون آمد و با کار خیاطی در منزل کمبود درآمد پدرم را جبران می‌کرد و به تدریج شد نان آور خانواده . وقتی هم که تعداد بچه‌ها زیاد شد و در آمد خیاطی کفاف خرجی خانواده 6 نفره مان را نمی‌داد، به کارگری در منزل کارمندان خارجی شرکت نفت روی آورد و از طریق کار تمیز و درستکاری اعتماد آن‌ها را به دست آورد، طوری که هروقت خانواده‌ای به کشورش برمی‌گشت او را به نفر بعدی معرفی می‌کرد. بعدها ما در منزل یکی از کارمندان عالیرتبه شرکت نفت،  در منزل شماره 9 ، در اطاقهای کارگری یک خانه ویلایی بسیار بزرگ ساکن شدیم و مادرم تا آخر اقامت آن‌ها در ایران برای‌شان کار کرد.

 چیزی که در مادرم در نظر اول برای هرکسی بسیار زود مشخص می‌شد صاف و سادگی او بود.  خیلی زود می‌شد فهمید در سرش چه می‌گذرد. اگر ناراحت بود نمی توانست پنهان کند و اگر خوشحال، چنان درخششی در چشمانش می‌دیدی که بدون هیچ حرفی می توانستی حد خوشحالیش را تشخیص دهی. وقتی با هم ورق یا بقولی پاسور بازی می‌کردیم، کاملا از چشمانش می توانستیم تشخیص دهیم که کی ده‌لو خوشگله برایش آمده، چه وقت سرباز  و حسابی باعث خنده‌ی ما می شد. همیشه طوری کارت‌هایش را می گرفت که تمام‌شان را می دیدیم، اما وقتی دست خوبی می آمد، یک مرتبه کارت‌ها را به صورتش نزدیک می کرد و چشمانش می خندیدند و لبخندش را نمی توانست پنهان کند.

از دوران دبیرستان با روبرت دوست بودم و گاهی به منزل ما می‌آمد. یادم است که در دوران دانشجویی هروقت درخانه صحبت ازدواج می شد، می گفتم من که ازدواج نمی کنم. مادرم چیزی نمی‌گفت. چند دقیقه‌ای سکوت می‌شد. بعد بی مقدمه  می‌پرسید: راستی مدتیه از روبرت خبری نیست؟ 

در خانواده های ارمنی بعد از اینکه ازدواجی بین دو خانواده  سر می گیرد، بستگان دو خانواده به هم "خنامی " می گویند. به عبارت دیگر با یک ازدواج، آدم صدها خنامی پیدا می‌کند. اولین بار که قرار بود روبرت با خانواده‌اش برای معرفی یا مثلاً خواستگاری صوری ــ آخر اصل خودمان بودیم که توافق کرده بودیم ــ به منزلمان بیاید، به مادرم گفتیم: تا وارد شدند بهشان نگی  خنامی ها!. اون هم گفت:نه بابا اینقدرها هم ساده نیستم!. و واقعاً هم نگفت خنامی، ولی تا روبرت و خانواده‌اش وارد شدند، روبرت  را به خاله‌ام نشان داد و گفت:خب، این هم آقا داماد!

با وجود زندگی سختی که داشت، شور زندگی در او می جوشید و  با چنان شوقی کارهایش را می‌کرد که همه را به وجد می‌آورد. در سخت‌ترین روزها، وقتی تخم مرغ عید پاک رنگ می کرد یا گاتای چند هفته مانده به عید را درست می‌کرد و پول شانسی در آن می گذاشت، یا سبزه ی هفت سین می‌گذاشت، چنان با علاقه این کارها را می‌کرد، که انگار خوشبخت‌ترین آدم دنیاست. هیچ وقت نظر منفی از او در مورد آدمهای اطراف و صاحبکار ها و همسایه ها نشنیدم. تنها گاهی از بخت بد خودش می‌نالید که گرفتار شوهری بیکار و بداخلاق شده است. چندین بار خاله‌ام به او پیشنهاد داد از پدرم جدا شود، اما او راضی نشد و تا آخر عمر با این شوهر مدارا کرد.

نمی‌دانم چه چیز در قیافه اش بود که روستایی بود، با وجود اینکه گاهی با لباسهایی که ارباب انگلیسی داده بود حسابی شیک می‌کرد. موهایش را رنگ نمی کرد، برخلاف مادران دوستان هم محله "بریم" که همه خیلی شیک  و پیک بودند. شاید به خاطر هزینه‌اش بود، چون در پیری خیلی رنگ کردن موهایش برایش مهم بود. یک مشت موی سفید به‌شکل نشانه در یک سمت پیشانیش خودنمایی می کرد و او را اغلب با این نشانه می شناختند. وقتی برای جشنهای پایان سال با او در جمع دوستان و مادران‌شان بودم، یک احساس دوگانه شرم از سادگی و روستایی بودنش و در عین حال عشق زیاد به او در من می‌جوشید.

در سالهای آخری که در آبادان بودیم و مادرم پنجاه و چند سالش بود، از کار کردن در خانه ی مردم خسته شده بود و بیشتر ابراز خستگی می‌کرد. برادرهایم هم بزرگ شده بودند و یکی‌شان کار می کرد. خاله‌ام که در چهل‌وپنج سالگی با یک مرد ارمنی هفتاد ساله‌ای از مهاجران روسیه که مغازه‌ای هم داشت ازدواج کرده و از اصفهان به تهران رفته بود، مصمم بود خانواده خواهرش را هم به تهران بیاورد و او را از کار کردن در خانه‌های مردم خلاص کند. اول خواهرم را که تازه کلاس نهم را تمام کرده بود برای تعطیلات تابستانی از آبادان به تهران کشاند، و بعد با فرستادن او به آموزشگاه آرایشگری و اجاره‌ی یک اطاق در منزل‌شان به عنوان آرایشگاه، او را شاغل و ساکن تهران کرد. و بعد مادرم را راضی کرد و ترتیب مهاجرت ما را به تهران داد.

خاله ام بعد از ازدواج ،به عللی که نمی‌دانم، با دایی و خانواده‌اش قهر کرده بود و تا موقع مرگ دایی‌ام هم با او آشتی نکرد، اما رابطه مادرم با خانواده دایی برقرار بود. در هنگام جابجایی اسباب اثاث ما از آبادان به تهران، داییم بود که کامیونش را در اختیار گذاشت. بعد از آمدن به تهران هم همیشه به منزل‌شان می‌رفتیم که در خیابان سنایی بود و زنش استقبال گرمی از ما می‌کرد. اما خودشان هیچ وقت به خانه ما نیامدند. آن زمان تعبیر من این بود که نمی خواهند ما را در مضیقه قرار دهند، ولی بعدها به نظرم برخورد درستی نیامد. به هر حال، مادرم همیشه از آنها به خوبی یاد می کرد، با وجود اینکه با خاله‌ام صمیمی‌تر بود و همیشه با او در ارتباط  و رفت و آمد بودیم.

موقعی که شوهر خاله‌ام زیادی پیر شده بود ، خاله او را در مغازه همراهی می‌کرد و وقتی فوت کرد، خاله اداره مغازه ی برس‌فروشی او را به‌عهده گرفت. صبح زود ساعت 7 کرکره‌ی مغازه را بالا می‌کشید و تا 7 شب مغازه باز بود. خاله فامیلی در انگلستان داشت و گاهی برای تعطیلات به آنجا می‌رفت و مادرم در این دوره‌ها مغازه را باز می‌کرد. یک ماه بی جیره و مواجب مغازه را اداره می‌کرد و پول به دست آمده را تمام و کمال به خاله می‌داد. در عوض خاله یک سوغاتی از انگلیس می‌آورد و تا ماه‌ها در مورد اینکه مادرم دیر مغازه را باز کرده یا فلان خریدار گفته برس فلان را پیدا نکرد و ... غر می زد و حرص مادرم را درمی آورد. مادرم تنها جوابی که داشت این بود که:آخه آرگ من فقط یه روز دیر کردم ، یا:آخه آرگ هرچی گشتم پیدا نکردم و.... و بعد غر من و خواهرم را هم در خانه باید می شنیدکه:تو چرا این‌قدر ضعیفی، چرا درست و حسابی جوابشو نمی دی؟

مرگ برادرم ساکو در 32 سالگی درد بزرگی برای مادرم بود، به خصوص که ساکو در بچه گی زحمت کشیده  و از سیزده سالگی کار کرده بود و مادرم خیلی دوستش داشت. در همان دورانی که مادرم برای ساکو لباس سیاه می پوشید، برادر کوچکترم که در هتل هیلتون کار می کرد، باید مغازه‌ی پوشاکی را  که روبروی مغازه‌ی خاله و با شراکت او خریده بود افتتاح می‌کرد و روی کمک مادرم و من و خواهرم حساب کرده بود. یادم نمی‌رود که در مغازه اشک می‌ریخت و می گفت "آخه چکار کنم ساکوی عزیزم از دست رفت ولی خوب این بچه‌ام  هم بهم احتیاج داره. ولی خوب نباید اینقدر زود مغازه را باز می‌کرد. ولی بچه ام تلاش می‌کنه و... ولی‌های زیادی که با اشک جاری می‌شد.

این‌طور شد که گاهی دو خواهر در دو سوی خیابان حافظ همزمان مغازه‌داری می‌کردند و همزمان بافتنی می‌بافتند.

برادرهایم مدتی پدرم را به خاطر بیکاری و بددهنی از خانه بیرون کرده بودند، اما با گریه های مادرم و وساطت او که "آخه دست خودش نیست که فحش می‌ده  و آخه درست نیست دربه در به بشه وقتی خانواده داره و .." پدر به خانه برگشت. برادرم به‌زور او را به دکتر برد و دکترها گفتند او نوعی بیماری روحی دارد که شک و توهم و شنیدن صداهای غیرواقعی جزو عوارضش است. او را مدتی بستری کردند و شوک الکتریکی دادند. مدتی قرص می خورد و خواب آلود بود و بعدها دیگر قرص هم نمی خورد و به همان وضعیت قبلیش برگشت. در واقع ما متوجه بیماری او شدیم و خود را با آن وفق دادیم.

وقتی می‌دیدم مادرم چطور با عشق سینی قهوه و شیرینی را برای پدرم می‌برد و  در اطاقشان چطور آرام حرف می‌زدند و مادرم او را در جریان مسائل خانه و خانواده می‌گذاشت، درحالیکه روز قبلش یک گوشه کز کرده بود و داد و بیداد و فحش‌های پدرم را تحمل می‌کرد، حرصم می‌گرفت، اما مادرم انگار خیلی راحت تسلیم واقعیت می شد.

در عروسی‌های من و برادرم  مادرم با رقص روستاییش بزرگترین شادی‌ها را بروز داد و وقتی اولین نوه‌اش به دنیا آمد سر از پا نمی‌شناخت و چنان هیجان‌زده بود که لباسش را پشت و رو پوشیده بود و در بیمارستان متوجه شدیم.

دستگیری و زندانی شدن روبرت به خاطر مسائل سیاسی  و سال بعد مهاجرت برادرم آندیک و خانواده‌اش به آمریکا، مادرم را بسیار متأثر کرد. به‌خصوص برای  رفتن برادرم خیلی گریه کرد. احساس می کردم که با وجود این‌که همیشه خودش به عنوان زن نان آور و مدیر خانه بود، هنوز به اینکه پسرش پشت و پناه واقعی اش است اعتقاد داشت و دوری اش نگرانش می کرد. همین‌طور دوری همسرم. بعد مدت کوتاهی چشم‌هایش یک بیماری عصبی گرفت که گه‌گاه لحظه‌ای بسته می‌شد و به سختی می‌توانست باز کند، یک تیک عصبی که تا آخر عمرش باقی ماند.

من و پسرم مجبور شدیم به منزل اجاره ای برادرم که پدر و مادرم  در آن ساکن بودند منتقل شویم و بعد از مدتی هم آپارتمانی در طبقه پایین ساختمانی که خواهرم با همسرش زندگی می کرد اجاره کنیم. با توجه به کوچک بودن پسرم، وجود مادرم در منزل برای من که شغل تمام وقت باید پیدا می کردم بسیار اطمینان بخش بود. هشت سال با پدر و مادرم زندگی کردیم، حتی دو سال بعد از برگشت روبرت و به دنیا آمدن پسر دوم‌مان.

خیلی وقت‌ها وقتی از سرکار برمی‌گشتم می‌دیدم مادرم و پسرم روی فرش نشسته‌اند و پتوی کوچکی روی پاهای‌شان انداخته اند و دارند پازل درست می کنند  یا با هیجان بازی "ماهیگری " می کنند. و می‌دیدم که مادرم همان قدر از بازی لذت می‌برد که پسرم.

روزهایی بود که گاز مایع کم بود. روبرت به‌یاد می‌آورد که چطور وقتی ماشین گاز می‌آمد و دم ساختمان می ایستاد، مادرم که دیگر زنی هفتاد ساله بود چنان گوش به زنگ صدای به‌هم خوردن سیلندرها بود که به مجض شنیدن آن سریع سیلندرهای خالی را پایین می‌برد و بعد از خرید سیلندر پر، تازه زنگ می‌زد که روبرت برود برای حملشان. تازه به جز این زنگ یکی یکی همسایه‌ها را هم می‌زد و خبرشان می‌کرد.

همیشه به زن همسایه‌ی مسنی که تنها زندگی می کرد سر می‌زد و برایش داستان تعریف می‌کرد و شعر کودکانه می خواند.

بعدها برادرم ترتیب مهاجرت پدر و مادرم را به آمریکا داد و آنها چند سالی در یک آپارتمان در محله‌ای ارمنی نشین در شهر کوچک گلندل نزدیک لس‌آنجلس زندگی کردند. پدرم به‌علت کهولت سن انگار کمی از پرخاشگری‌اش کم شده بود. بیشتر خودش غذا درست می کرد و کمک مادرم شده بود. وقتی پدرم فوت کرد و مادرم تنها شد، از برادرم خواستیم او را به ایران بفرستد تا با خاله که خانه‌اش دو اطاق خواب داشت و تنها زندگی می کرد، همخانه شود و من و خواهرم بتوانیم به او سر بزنیم.

وقتی از فرودگاه به خانه می‌رفتیم آن‌قدر هیجان زده بود که تمام راه را حرف زد. مدتی پیش ما ماند و بعد به خانه‌ی خاله رفت.

بسیار ضعیف شده بود و اغلب با وجود فاصله کم با ماشین به منزل‌مان می آوردیم. اما کم کم انگار نیرو گرفت و بعدها  هفته‌ای یک بار خودش به خانه ی ما می آمد.

رابطه اش با خاله کماکان رابطه خورشید و ستاره بود، اما دیگر راحت تر خواستهایش را مطرح می کرد هرچند با صدای پایین. خاله زنی بسیار با دیسیپلین و به‌قول روبرت «اسپارتی» بود. وقتی رژیم غدایی داشت آنقدر شدید رعایت می کرد که دکتر مجبور می شد رژیم عکس را برایش تجویز کند. شیرینیجات کمتر می خرید و مادرم یواشکی به ما درخواست خرید عسل و حلوا ارده و آجیل می‌‌داد.  

مادرم همیشه آرزو می کرد که در بستر نیفتد و همین طور هم شد. یک روز زمین خورد و به‌علت شکستگی لگن به بیمارستان منتقل شد و بعد از سه روز در هشتاد و سه سالگی از دنیا رفت.

 در مرگش یک شعر ارمنی از بارویر سواک به‌نام دستهای مادر خواندم که هیچگاه بدون گریه نمی توانم بخوانمش. شعری در مورد این‌که دست‌های مادر چه‌ها که نکرده‌اند. همان دستهایی که در بچگی با نگاه کردن به رگهای برآمده‌اش کمی می‌ترسیدم.

چه ها که نکردند این دست‌ها

در عروسی چه رقص‌ها کردند

با چه نازها و رویاها

چه محرومیتها کشیدند

با چه صبرها و سکوت‌ها.

سوزن زدند و دوختند

شستند و آویختند

پختند و روفتند.

به آسمان بلند شدند

تا خانه را ستون شوند.

چه‌ها که نکردند این دست‌ها

تا  شدند دست‌های مادر بزرگ

همیشه در کار

اگرچه خشکیده و پر ترک

اما نرم و مخملین

همیشه در نوازش

چه ها که نکردند این دستها

...............

طنز روزگار است انگار که مادرم بالاخره از پدرم جدا شد. یکی در گلندل آمریکا آرمیده است و دیگری در آرامستان تهران.

 

فروردین 1399