ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۶- بازدیدهای کودکانه ما

بالاخره بعد از قول و قرارهای مفصل که چندین بار به هم خورده بود، قرار بود به بازدید یک هواپیمای مسافربری در فرودگاه آبادان برویم. این را «ماییس» پسر فامیل ما یا دقیق تر پسر «پدر تعمیدی» من خبر داده بود.

خانواده «گریکور» یا همان «پدر تعمیدی» یا به ارمنی «کاور» من هم در نخلستان چند خانه آن طرف تر ما ساکن بودند. کار پدر تعمیدی این است که به کمک کشیش، بچه ی چندماهه را که در بیشتر مواقع به خاطر جدا شدن از پدر و مادر و دیدن کشیش با آن ردا و ریش و صلیب بزرگش زهره ترک شده است، هم زمان با آواز کشیش که اغلب با شیون کودک همراه است در کلیسا غسل دهد و مسیحی کند، و البته در آینده کمک خانواده باشد. 

ادامه مطلب ...

ابرهای خاطره ۵- کتاب‌های گلوریا

  

آقای ابطحی قدم میزد و یکی از بچهها درس جدید فارسی را روخوانی میکرد. بقیه هم طبق دستور معلم با انگشت متن خوانده شده را تعقیب میکردند تا بتوانند از جایی که قطع شد خواندن را ادامه دهند. کسی که در حال خواندن بود واقعاً جان میکند. تپق زدنهای متوالی و غلط خواندنهایش همه را کلافه کرده بود. هرایر، همکلاسی و همنیمکت من، طبق معمول شیطنت میکرد. از ردیهای کلاس بالاتر بود و با وجود قد بلندش او را کنار من در نیمکت ردیف دوم کناری نشانده بودند تا ظاهراً کنترلش کنند. انگشتش را تند و تند روی خطها میکشاند و تندتند کتاب را ورق میزد و به من نگاه میکرد تا مرا بخنداند. من هم که در کنترل خنده ضعیف بودم یک در میان زیر میز میرفتم و میخندیدم، که یکباره معلم حکم خواندن مرا صادر کرد. به زور  به کمک اطرافیان، محل ادامه را پیدا کردم و شروع به خواندن کردم. متن درس تمام شد و من ساکت شدم. معلم گفت تکلیف شب را هم بخوان. تکلیف شب! در کتاب من تکلیف شبی نبود. هرایر داد زد: «آقا کتابش تکلیف شب نداره، آخه کتابش مال عهد بوقه!» بعد سریع کتابم را گرفت و کتاب خودش را جایش قرار داد و من تکلیف شب را هم خواندم. 

ادامه مطلب ...

ابرهای خاطره ۴- تابستان خوش در باشگاه نفت

تابستان بین کلاس چهارم و پنجم، مادرم به کمک یکی از کارمندان شرکت نفت مرا هم در برنامههای تابستانی باشگاه نفت آبادان ثبتنام کرد. کارنامهی پر از بیستم مجوز من برای ثبتنام شده بود. آشنایان شرکت نفتی برای تشویق قبول میکردند که مرا به عنوان خواهرزاده معرفی کنند تا از امکانات شرکت نفت استفاده کنم. آرمیک دختر همسایه قدیممان هم ثبتنام کرده بود. برنامه تابستانی باشگاه نفت پر بود از برنامههای متنوع. از کلاسهای پینگ پنگ و تنیس تا اسب سواری و رقصهای مختلف مثل پاسادوبل و غیره، تماشای کارتون و بالاخره آموزش شنا.

روز اول استخر برنامه تابستانی، روز هیجانانگیزی بود.

آرمیک مایو نداشت و قرار شد من برای او پارچه بخرم و مایو بدوزم. 

ادامه مطلب ...

ابرهای خاطره ۳- خانه “سلیم خان”

خانم و آقای تاملینسون که مادرم در خانه آن ها کار می کرد به انگلستان رفتند و  مادرم را به خانم و آقای “سلیم خان” برای کار خانگی معرفی کردند.مادرم تا موقعی که آبادان بودیم با خانم تاملینسون نامه نگاری داشت و با انگلیسی بسیار ساده و خط خرچنگ قورباغه خود، نامه هایی به او می نوشت و جواب هایی دریافت می کرد.

سلیم خان ها در خانه شماره ۹ شرکت نفت در نزدیکی انکس ساکن بودند و اطاق های کارگری پشت خانه شان  به سکونت ما اختصاص یافت. بخصوص که پدرم هم که تازگی برگشته بود در خانه سلیم خان ها به آشپزی مشغول شد. 

ادامه مطلب ...

ابرهای خاطره ۲- جوراب شلواری

زنگ تفریح تمام شد و ما هنوز غرق بازی چهار گوش بودیم. یکی از بازی های مورد علاقه ما دخترهای دبستان در زنگ تفریح، چون حتی در چند دقیقه هم می شد آن را بازی کرد . بخصوص در حیاط مدرسه ادب. کلیسا در حیاط مدرسه قرار داشت و چهار ستون بلند ناقوس خانه کلیسا، چهار گوش بزرگی را تشکیل می داد که جون می داد برای این بازی. یک نفر وسط می ایستاد و چهار نفر در چهارگوش باید سعی می کردند جای خود را با یکدیگر عوض کنند طوری که نفر وسط جای آن ها را نگیرد، وگرنه بازنده باید وسط قرار می گرفت. آن سال زمستان آبادان برعکس هر سال خیلی سرد بود. دخترهای همکلاسی اغلب جوراب های بلندی می پوشیدند که به شان می گفتند جوراب شلواری، با جنس کرک و نایلون کلفت به رنگ های مختلف . من اما آن روز جوراب کوتاه تنم بود و حسابی سردم شده بود؛ بخصوص توی صف، موقع کلاس رفتن . 

ادامه مطلب ...