ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۳- خانه “سلیم خان”

خانم و آقای تاملینسون که مادرم در خانه آن ها کار می کرد به انگلستان رفتند و  مادرم را به خانم و آقای “سلیم خان” برای کار خانگی معرفی کردند.مادرم تا موقعی که آبادان بودیم با خانم تاملینسون نامه نگاری داشت و با انگلیسی بسیار ساده و خط خرچنگ قورباغه خود، نامه هایی به او می نوشت و جواب هایی دریافت می کرد.

سلیم خان ها در خانه شماره ۹ شرکت نفت در نزدیکی انکس ساکن بودند و اطاق های کارگری پشت خانه شان  به سکونت ما اختصاص یافت. بخصوص که پدرم هم که تازگی برگشته بود در خانه سلیم خان ها به آشپزی مشغول شد. 

 

به طور کلی خانه های سازمانی شرکت نفت کاملاً بر اساس رتبه و مقام و سمت طبقه بندی می شد. تصورش را بکنید که  خانه شماره ۱ محله بریم مال  فلاح رئیس شرکت نفت آن زمان بود. خیلی عجیب به نظر می رسد ولی این طور بود. خانه شماره ۹ هم جزو خانه های مقامات عالی رتبه شرکت نفت بود، هرچند ما از سِمت آقای سلیم خان اطلاع نداشتیم. خانم سلیم خان زنی فرانسوی و بسیار قد بلند با موهای بلوند کوتاه بود.اغلب اوقات شلوار کوتاه می پوشید و با لهجه قشنگی فارسی حرف می زد. سلیم خان ها دو پسر داشتند که هر کدام یک اسم فارسی داشتند و یک اسم فرانسوی. کریم که اسم فرانسوی اش را نمی دانستم در فرانسه پیش پدربزرگ و مادربزرگ پدری شان  که ایرانی و ساکن فرانسه  بودند و یک بار هم به ایران آمده بودند زندگی می کرد، و ژاک، سه چهارساله که اسم فارسی اش تقی بود و چشمان آبی و چهره ای کاملا عروسکی داشت، پیش پدر و مادرش.  

خانم سلیم خان همیشه موقع غذا دادن به ژاک مرا صدا می زد و برای من هم یک بشقاب غذا می ریخت. می گفت ژاک با من بهتر غذا می خورد. ژاک یک اطاق بزرگ جداگانه داشت که مادرش روی دو دیوار آن تصویر میکی ماوس و دانلد داک را بسیار بزرگ کشیده و رنگ کرده بود. خانه ما، یا در واقع خانه سلیم خان ها، یک حیاط یا باغ بزرگ داشت که یک سمت آن، زمین چمنی با شیب تند بود. من و ژاک  از راندن سه چرخه او روی این  شیب تند خیلی لذت می بردیم. بلاکی سگ ما، یا در واقع سگ سلیم خان ها، هم همین طور. هرچند این اواخر کمی سنگین و تنبل شده بود و از تعقیب ما زود دست بر می داشت. خانم سلیم خان که خیلی از او مراقبت می کرد می گفت حامله است.

یک حوض کوچک هم در حیاط پشتی روبه روی اطاق های ما بود که خانم سلیم خان آن را با شلنگ از آب پر می کرد و من و ژاک در آن آب بازی می کردیم. یک بار هم برادرم آندیک در غیاب خانم سلیم خان آن را پر کرد و آب بازی کردیم و خودش هم با هیکل گنده اش توی حوض آمد. اما روز بعد چشم های مان قرمز شد و قی گرفت و فهمیدیم آندیک از آب تصفیه نشده حیاط که فقط مخصوص آبیاری باغ بود استفاده کرده بود.

هوا گرم شده بود و ششم ژوییه داشت نزدیک می شد، روز تولد من. مادرم یک دفتر بزرگ جلد چهارخانه داشت که روز تولد چهار بچه اش را در آن نوشته بود. همه به تاریخ میلادی. با وجود این که تاریخ تولدمان در شناسنامه روز دیگری بود، ما تاریخ نوشته شده در دفتر را قبول داشتیم. جالب بود که جلو اسم برادر بزرگم هم نوشته بود سحاکیان. در حالی که فامیل ما چیز دیگری بود. بعدها فهمیدیم که آن موقع مادرم حتی فامیل درست پدرم را هم نمی دانسته و سحاک اسم پدر پدرم بود.

برای اولین بار قرار بود جشن تولد بگیرم و هم کلاسی هایم را دعوت کنیم. وقتی برای گرفتن کارنامه سوم دبستان و ثبت نام مدرسه با مادرم رفته بودم این را فهمیدم. اولش طبق معمول روزهای ثبت نام، مادرم کمی گرفته بود . اولیای مدرسه به روال همیشه خیلی از درس و تربیت من تعریف کردند ولی مادرم از این که باید در مورد نداشتن امکان پرداخت شهریه مقرر توضیح دهد ناراحت بود. مادر هراچیک، همکلاسی ام، هم آن جا بود و به عنوان یکی از افراد انجمن اولیا و مربیان در ثبت نام کمک می کرد. زنی بود بسیار باسلیقه و خوش برخورد. در تولد هراچیک بیشتر با او آشنا شدم. یکی از جشن تولدهای به یاد ماندنی ام بود.

همکلاسی هایم به دو دسته تقسیم می شدند. بچه های شرکت نفتی و غیر شرکت نفتی ها. دوستان شرکت نفتی اغلب جشن تولدهای مفصلی می گرفتند. همه مرا دعوت می کردند ولی من یکی- دوتا درمیان شرکت می کردم. می دانستم خرید کادوی تولد برای مادرم سخت است. در تولدها بعد از خوردن چیپس و چس فیل و انواع شیرینی و شکلات  نوبت بازی های متنوع می شد. از صندلی بازی و بازی “بدهید به کسی که…” و هزار بازی دیگر با جایزه های عالی گرفته تا گرگم به هوا و قایم باشک . مادر هراچیک در تولدش تعدادی ستاره رنگی را در گوشه و کنار برگ ها و درخت های باغ شان پنهان کرده بود و هرکس ستاره بیشتری پیدا می کرد برنده بود و جایزه داشت. کیک تولد را هم خودش پخته بود، با کرم و شمع های رنگی و با طرح عروسک.

روز ثبت نام، مادر هراچیک از مادرم روز تولد مرا پرسید و قول داد روز تولد من یک کیک تولد قشنگ برای من بیاورد و از مادرم خواست برای پذیرایی از چند تن از دوستان من آماده باشد. دو متر پارچه سرمه ای هم دادند تا مادرم برای سال بعدمان روپوش بدوزد. سال گذشته را با پشت و رو کردن روپوش سال قبل گذرانده بودم. مادرم روپوشم را کمی بزرگ می دوخت تا دو سال بتوانم بپوشم. و چون آفتاب آبادان بسیار تند بود آخر سال روپوش سرمه ای ما رنگ و رویش می پرید و کمرنگ می شد. اما مادرم با شکافتن و پشت و رو کردن روپوش، آن را نو نوار می کرد. از این که امسال پارچه جدید داده بودند خوشحال بودم و خداخدا می کردم که این پارچه با روپوش بچه های دیگر خیلی فرق نداشته باشد.

از فردای آن روز با وجود این که هنوز یک ماهی به تولدم مانده بود من تمام هوش و حواسم به تدارک برای این روز بود. شروع کردم به تهیه بازی های مختلف. برای تهیه جایزه با خرج کم هم فکرهای مختلفی کردم. آلبوم کوچک عکس، از کادوهای ارزان بود که می توانستم بخرم. چند تا مداد و خودکار استفاده نشده هم کادو کردم. یک دامن چین دار از پارچه قرمز باقی مانده از خیاطی های مادرم برای خودم دوختم با حاشیه تور سفید کتانی، و یک بلوز سفید و قرمز با دور یقه چین دار.

روز تولد، خانم سلیم خان به کمک مادرم میز بزرگ و صندلی های آشپزخانه شان را وسط حیاط چید و رومیزی قشنگی هم روی میز انداخت. مادر هراچیک حدود ده نفر از هم کلاسی هایم را دعوت کرده بود. بچه ها از حیاط خانه ما خیلی خوش شان آمد. تمام بعد از ظهر را تا شب در حیاط با بلاکی بازی کردیم . بعد از این که حسابی خسته شدیم دور میز جمع شدیم و شمع های کیک قشنگی را که مادر هراچیک آورده بود روشن کردیم و من با آواز دسته جمعی بچه ها آن را فوت کردم. دیگر موقع رفتن بچه ها بود که پرسیدند «پس بازی با جایزه نداری؟ و من تازه به یاد بازی هایی که درست کرده بودم افتادم. تا وارد اطاق مان شدم که بازی ها را بیاورم بچه ها هم هجوم آوردند. دلم نمی خواست داخل اطاق مان را ببینند . اطاق با آن کپه رخت خواب ها در گوشه و پرده ای از چیت که بخش آشپزخانه را از بخش نشیمن جدا می کرد با خانه های آن ها خیلی فرق داشت. ولی کار از کار گذشته بود. تند و تند درحالی که دیگر پدر و مادرهای بچه ها برای بردن شان آمده بودند بازی کردیم، جایزه ها را دادم و کادوهایم را باز کردم. آن روز یکی از روزهای فراموش نشدنی زندگی ام بود.

شب هم خانم سلیم خان خبر داد که بلاکی دارد بچه می آورد. با چند شمع آمد و یواش به گوشه حیاط که بلاکی در حال زوزه کشیدن بود رفتیم. دیدن به دنیا آمدن توله سگ ها یکی از عجیب ترین صحنه هایی بود که تا آن موقع دیده بودم. توله ها با تقلای بلاکی خارج می شدند و خیس و کثیف بودند و مادرشان آن ها را می لیسید. چهار توله به دنیا آمدند که تا مدت ها چشم هاشان را باز نمی کردند و من فکر می کردم کور هستند.  اما بعدا همگی توله های تپل خوشگل با چشم های درشت شدند که خیلی با آن ها بازی می کردیم. خانم سلیم خان تنها یکی از آن ها را نگه داشت و بقیه را به دیگران سپرد.

پدرم باز شروع کرده بود به دعوا کردن با مادرم و اطرافیان. دیگر درخانه سلیم خان ها آشپزی نمی کرد و می گفت می خواهد برود کار بهتری پیدا کند. ولی همین طور در خانه بود و به بهانه های مختلف دعوا می کرد. از همه ایراد می گرفت  و فحش می داد. مادرم را می دیدم که هرچند وقت یک بار با خانم سلیم خان درد دل می کرد. دلم می خواست پدرم از آبادان برود. با او هیچ احساس خوبی نداشتم. تنها یک بار مرا به بازار برده بود که آن هم وقت برگشتن در یک اغذیه فروشی آبجو سفارش داده بود و مرا گفته بود در آن فضای مردانه و بخار گرفته که مرتب فحش های رکیک شنیده می شد در یک گوشه بنشینم. من از مغازه بیرون آمدم و دم مغازه ایستادم. پدرم  بعد از نیم ساعت معطلی آمد و در راه برگشت از من خواست رویم را برگردانم تا او کنار درختی بشاشد. در بقیه راه من احساس خیلی بدی داشتم و اصلا با او حرف نزدم.

تابستان آن سال خاله ام از تهران به دیدن ما آمد. خاله ام زنی بود که در سن چهل وپنج سالگی با یک پیرمرد هفتادساله ارمنی مهاجر از روسیه، که مغازه برس فروشی داشت ازدواج کرده بود. پسران شوهرش تقریبا هم سن خودش بودند. خاله ام برعکس مادرم که زنی ساده و احساسی بود، زنی بود بسیار مصمم، حسابگر و خشک. می دیدم که با مادرم بگو مگوهای زیادی می کرد و اصرار داشت که از پدرم جدا شود. اما مادرم زیر بار نمی رفت. بودن پدر بالاسر چهار بچه اش را مهم می دانست. اما آیا واقعا این طور می دید یا از دید دیگران به مسأله نگاه می کرد؟

خاله ام با خواهرم مارو هم زیاد صحبت می کرد. من و خواهرم اختلاف سنی زیادی داشتیم. او هشت سال از من بزرگ تر بود. او هم به من انگلیسی یاد می داد و هم از من می خواست به او دیکته بگویم. وقتی بعضی کلمات را اشتباه تلفظ می کردم از دستم عصبانی می شد. آن موقع دبستان و دبیرستان ادب در یک ساختمان بود با حیاط خیلی بزرگ. همکلاس های خواهرم در مدرسه دورم جمع می شدند و از من می خواستند کتاب انگلیسی آن ها را بخوانم و همراه با تشویق من سربه سر همدیگر می گذاشتند. خواهرم دو سال در مدرسه رد شده بود و آن سال کلاس نهم دبیرستان بود. هیچ وقت معلوم نبود چند تا تجدید آورده است، چون کارنامه اش را مخفی می کرد. بالاخره خواهر بزرگم  به اصرار خاله ام و همراه او به تهران رفت تا هم استراحت کند و هم درس های تجدیدی اش را یاد بگیرد، اما در تهران ماند. با هدایت خاله ام به کلاس آرایشگری رفت و در خانه خاله ام در یک اطاق مجزا شروع به آرایشگری کرد. چندی بعد پدرم هم مثل همیشه برای پیدا کردن کار بهتر راهی تهران شد.

خانم سلیم خان بعد از مدتی با ژاک به فرانسه برگشت و آقای سلیم خان هم یک سال بعد از او. شبی که خانم سلیم خان برای خداحافظی به اطاق ما آمده بود من خواب بودم. صبح مادرم تعریف کرد که او مرا در خواب بوسیده و با چشمان اشک بار خداحافظی کرده بود. من از این که نتوانسته بودم با او خداحافظی کنم خیلی دلم تنگ شد و آن روز برای اولین بار برای کسی غیر از خانواده ام گریه کردم.

 

چاپ شده در دوهفته نامه "هویس" شماره  ۱۹ مهر ۱۳۹۱

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد