ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۱۷- ستاره‌ی کوچک


نامش آستقیک بود به معنی ستاره ی کوچک . مادرم را می گویم. و چه پر معنی بود این اسم در مقابل آرگ نام خواهر بزرگترش به معنی خورشید. خاله‌ام زنی بود مستقل، مصمم، قوی و گاهی مستبد. درمقابل، مادرم زنی بود رئوف و خوش قلب اما ضعیف.

دو خواهر در روستای ارمنی نشین" کنارک بالا"ی چهارمحال در دهه 1290 به دنیا آمده بودند. آن زمان هنوز تعدادی روستای ارمنی‌نشین در چهارمحال و فریدن اصفهان وجود داشت. این را از پسوند فامیلی بچه‌های مدرسه مان که پدرهایشان از آن روستاها بودند می فهمیدیم مثل خدابخشیان قلعه ماماکایی یا پانوسیان سیرکی یا خاچیکیان درختکی. کنارک بالا و پایین ، سیرک ، قلعه ماماکا ، غرغن، بلوران، سنگباران، درختک و نماگرد درخیلی از فامیلی‌ها تکرار می‌شد که معرف روستاهای ارمنی در چهارمحال و فریدن اصفهان بودند.

پدر و مادر مادرم خیلی زود از دنیا رفته بودند و دایی‌ام سرپرستی خواهرانش را به عهده گرفته بود. مادرم در روستا سه کلاس درس ارمنی خوانده بود و در همین سه کلاس خواندن و نوشتن ارمنی و حتی کمی انگلیسی یاد گرفته بود. تمام شعرهای دوران کودکی را حفظ بود و یک نفس می خواند، از جمله شعر داستان سگ و گربه هوانس تومانیان را که یک داستان بلند منظوم بود، یا قطعاتی از نمایشنامه آرشین مال آلان را که در ده اجرا کرده بودند. همیشه به خاطر می‌آورد که مشقهایش کج می‌رفت و پاک کن نداشتند و با تف سعی می کردند غلط ها را پاک کنتد و می خندید.

از روستا ، همراه با مهاجرت‌های روستاییان چهارمحال به اصفهان و آبادان، به اصفهان کوچ کرده بودند. بعد برای کمک خرجی شروع کرده بودند بافتن و خیاطی کردن. خاله‌ام بافتنی می‌بافت و تا آخر عمرش، تا 90 سالگی، که مغازه داری در خیابان حافظ بود به این کار ــ البته تفریحی ــ ادامه داد. مادرم خیاطی می‌کرد.

از زندگی خانواده ی مادرم در روستا و  اصفهان چیز زیادی نمی دانم، جز این‌که اغلب مردان خانواده از جمله دایی‌ام و تمامی پسر عموهایش اوایل شاگرد راننده بودند و بازحمت و تلاش زیاد، بعدها بیشترشان کامیون دار شدند. از خانه‌شان درمنزل عموی‌شان در روستا که حرف می زد مشخص بود از آن حیاط‌های بزرگ خشتی بوده، آن‌قدر بزرگ که وقتی از یکی از بچه ها می‌پرسیدند مادربزرگت را چقدر دوست داری، برای این‌که بگوید خیلی، می‌گفته: از اینجا تا دم مستراح. زن‌ها در سکوهای جلو خانه‌ها درکوچه می نشستند، بافتنی می‌بافتند و البته پشت سر عابران حرف می‌زدند. مادرم تعریف می کرد که ده‌شان به این مشهور بود که روی همه لقب می‌گذاشتند. کسی از دهی دیگر می‌خواهد به روستاشان سر بزند، با خودش می‌گوید  طوری می‌روم که هیچکس نتواند رویم اسمی بگذارد. صبح بسیار زود به روستا می‌رود و کارش را انجام می دهد و بر می‌گردد به شهر. غافل از این‌که یکی از دهاتی‌ها او را می بیند و می گوید این هم که ستاره سهیل شده و این نام روی او می‌ماند.

مادرم خواهر لالی هم داشت که زود از دنیا رفته بود و برادری که می‌گفت در راه ده در برف‌ها گم شده بود.

دو خواهر در اصفهان در خانه برادرشان با زن‌ و بچه‌های او زندگی می‌کردند. مادرم  در اصفهان کلاس خیاطی رفته بود و شخصی دوزی می‌کرد. با اوج گرفتن مهاجرت ارمنی‌های چهارمحال به خوزستان، او هم به منزل پسرخاله‌اش که به استخدام شرکت نفت درآمده و در بوارده ساکن بود، رفت و در خیاط‌خانه شرکت نفت استخدام شد.

خیلی از ارمنی‌های روستاهای چهارمحال و فریدن و حتی اراک، مدرک ششم ابتدایی، سیکل یا دیپلم را که در شهر نزدیک ده‌شان می‌گرفتند، به خوزستان کوچ می‌کردند و به استخدام شرکت نفت در می‌آمدند. بعضی کارمند می‌شدند و بعضی کارگر.

در دهه 1320 و  بعد از آن، آبادان درحال رشد بود و بازار کارش خیلی‌ها را جذب می‌کرد. در این دوران جامعه ارمنی نسبتا قابل توجهی در آبادان زندگی می‌کردند که کلیسای آبادان و مدرسه بزرگ ارامنه‌ی ادب را تأسیس کردند.

مجرد ماندن زنان در آن روزگار خیلی خوشایند نبود، گرچه خاله‌ام تا 45 سالگی این فشار را تحمل کرد.  اما مادرم در 28 سالگی با پادرمیانی فامیل با پدرم آشنا شد و ازدواج کرد. و تا آخر عمر از کسی که میانجی این وصلت  شده بود با لعن و نفرین یاد می کرد.

موقع ازدواج، مادرم در خیاط خانه و پدرم در آش پز خانه ی شرکت نفت کار می‌کردند. اماخیلی زود پدرم  با دعوا از شرکت نفت بیرون آمد، شاید هم اخراج شد. در تمام سال‌های بعدی آنچه از پدرم یادم می آید کارهای 6 ماهه یا یکساله و دعوا و باز خانه نشینی است و برپا کردن بساط تعمیر کفش دم درخانه، و یا رفتن به تهران به مدت چند سال و برگشتن با به‌قول مادرم "چندرغاز" پولی که چند ماه بیشتر کفاف خرج خانه را نمی‌داد.

وقتی کوچک بودیم پدرم را مردی بد اخلاق و بد دهن و ناسازگار می‌دانستیم؛ به راحتی دست روی مادرم بلند می کرد، دادوبیداد می‌کرد و فحشهای رکیک بارش می‌کرد. از اینکه پدرم بیماری روانی داشت خبر نداشتیم.

مادر برعکس پدر زنی بود سخت‌کوش، سازگار، مهربان و تسلیم بخت و قضا و قدر. وقتی برادر بزرگم به دنیا  آمد، کسی نبود که بچه را نگاه دارد، پس به ناچار از شرکت نفت بیرون آمد و با کار خیاطی در منزل کمبود درآمد پدرم را جبران می‌کرد و به تدریج شد نان آور خانواده . وقتی هم که تعداد بچه‌ها زیاد شد و در آمد خیاطی کفاف خرجی خانواده 6 نفره مان را نمی‌داد، به کارگری در منزل کارمندان خارجی شرکت نفت روی آورد و از طریق کار تمیز و درستکاری اعتماد آن‌ها را به دست آورد، طوری که هروقت خانواده‌ای به کشورش برمی‌گشت او را به نفر بعدی معرفی می‌کرد. بعدها ما در منزل یکی از کارمندان عالیرتبه شرکت نفت،  در منزل شماره 9 ، در اطاقهای کارگری یک خانه ویلایی بسیار بزرگ ساکن شدیم و مادرم تا آخر اقامت آن‌ها در ایران برای‌شان کار کرد.

 چیزی که در مادرم در نظر اول برای هرکسی بسیار زود مشخص می‌شد صاف و سادگی او بود.  خیلی زود می‌شد فهمید در سرش چه می‌گذرد. اگر ناراحت بود نمی توانست پنهان کند و اگر خوشحال، چنان درخششی در چشمانش می‌دیدی که بدون هیچ حرفی می توانستی حد خوشحالیش را تشخیص دهی. وقتی با هم ورق یا بقولی پاسور بازی می‌کردیم، کاملا از چشمانش می توانستیم تشخیص دهیم که کی ده‌لو خوشگله برایش آمده، چه وقت سرباز  و حسابی باعث خنده‌ی ما می شد. همیشه طوری کارت‌هایش را می گرفت که تمام‌شان را می دیدیم، اما وقتی دست خوبی می آمد، یک مرتبه کارت‌ها را به صورتش نزدیک می کرد و چشمانش می خندیدند و لبخندش را نمی توانست پنهان کند.

از دوران دبیرستان با روبرت دوست بودم و گاهی به منزل ما می‌آمد. یادم است که در دوران دانشجویی هروقت درخانه صحبت ازدواج می شد، می گفتم من که ازدواج نمی کنم. مادرم چیزی نمی‌گفت. چند دقیقه‌ای سکوت می‌شد. بعد بی مقدمه  می‌پرسید: راستی مدتیه از روبرت خبری نیست؟ 

در خانواده های ارمنی بعد از اینکه ازدواجی بین دو خانواده  سر می گیرد، بستگان دو خانواده به هم "خنامی " می گویند. به عبارت دیگر با یک ازدواج، آدم صدها خنامی پیدا می‌کند. اولین بار که قرار بود روبرت با خانواده‌اش برای معرفی یا مثلاً خواستگاری صوری ــ آخر اصل خودمان بودیم که توافق کرده بودیم ــ به منزلمان بیاید، به مادرم گفتیم: تا وارد شدند بهشان نگی  خنامی ها!. اون هم گفت:نه بابا اینقدرها هم ساده نیستم!. و واقعاً هم نگفت خنامی، ولی تا روبرت و خانواده‌اش وارد شدند، روبرت  را به خاله‌ام نشان داد و گفت:خب، این هم آقا داماد!

با وجود زندگی سختی که داشت، شور زندگی در او می جوشید و  با چنان شوقی کارهایش را می‌کرد که همه را به وجد می‌آورد. در سخت‌ترین روزها، وقتی تخم مرغ عید پاک رنگ می کرد یا گاتای چند هفته مانده به عید را درست می‌کرد و پول شانسی در آن می گذاشت، یا سبزه ی هفت سین می‌گذاشت، چنان با علاقه این کارها را می‌کرد، که انگار خوشبخت‌ترین آدم دنیاست. هیچ وقت نظر منفی از او در مورد آدمهای اطراف و صاحبکار ها و همسایه ها نشنیدم. تنها گاهی از بخت بد خودش می‌نالید که گرفتار شوهری بیکار و بداخلاق شده است. چندین بار خاله‌ام به او پیشنهاد داد از پدرم جدا شود، اما او راضی نشد و تا آخر عمر با این شوهر مدارا کرد.

نمی‌دانم چه چیز در قیافه اش بود که روستایی بود، با وجود اینکه گاهی با لباسهایی که ارباب انگلیسی داده بود حسابی شیک می‌کرد. موهایش را رنگ نمی کرد، برخلاف مادران دوستان هم محله "بریم" که همه خیلی شیک  و پیک بودند. شاید به خاطر هزینه‌اش بود، چون در پیری خیلی رنگ کردن موهایش برایش مهم بود. یک مشت موی سفید به‌شکل نشانه در یک سمت پیشانیش خودنمایی می کرد و او را اغلب با این نشانه می شناختند. وقتی برای جشنهای پایان سال با او در جمع دوستان و مادران‌شان بودم، یک احساس دوگانه شرم از سادگی و روستایی بودنش و در عین حال عشق زیاد به او در من می‌جوشید.

در سالهای آخری که در آبادان بودیم و مادرم پنجاه و چند سالش بود، از کار کردن در خانه ی مردم خسته شده بود و بیشتر ابراز خستگی می‌کرد. برادرهایم هم بزرگ شده بودند و یکی‌شان کار می کرد. خاله‌ام که در چهل‌وپنج سالگی با یک مرد ارمنی هفتاد ساله‌ای از مهاجران روسیه که مغازه‌ای هم داشت ازدواج کرده و از اصفهان به تهران رفته بود، مصمم بود خانواده خواهرش را هم به تهران بیاورد و او را از کار کردن در خانه‌های مردم خلاص کند. اول خواهرم را که تازه کلاس نهم را تمام کرده بود برای تعطیلات تابستانی از آبادان به تهران کشاند، و بعد با فرستادن او به آموزشگاه آرایشگری و اجاره‌ی یک اطاق در منزل‌شان به عنوان آرایشگاه، او را شاغل و ساکن تهران کرد. و بعد مادرم را راضی کرد و ترتیب مهاجرت ما را به تهران داد.

خاله ام بعد از ازدواج ،به عللی که نمی‌دانم، با دایی و خانواده‌اش قهر کرده بود و تا موقع مرگ دایی‌ام هم با او آشتی نکرد، اما رابطه مادرم با خانواده دایی برقرار بود. در هنگام جابجایی اسباب اثاث ما از آبادان به تهران، داییم بود که کامیونش را در اختیار گذاشت. بعد از آمدن به تهران هم همیشه به منزل‌شان می‌رفتیم که در خیابان سنایی بود و زنش استقبال گرمی از ما می‌کرد. اما خودشان هیچ وقت به خانه ما نیامدند. آن زمان تعبیر من این بود که نمی خواهند ما را در مضیقه قرار دهند، ولی بعدها به نظرم برخورد درستی نیامد. به هر حال، مادرم همیشه از آنها به خوبی یاد می کرد، با وجود اینکه با خاله‌ام صمیمی‌تر بود و همیشه با او در ارتباط  و رفت و آمد بودیم.

موقعی که شوهر خاله‌ام زیادی پیر شده بود ، خاله او را در مغازه همراهی می‌کرد و وقتی فوت کرد، خاله اداره مغازه ی برس‌فروشی او را به‌عهده گرفت. صبح زود ساعت 7 کرکره‌ی مغازه را بالا می‌کشید و تا 7 شب مغازه باز بود. خاله فامیلی در انگلستان داشت و گاهی برای تعطیلات به آنجا می‌رفت و مادرم در این دوره‌ها مغازه را باز می‌کرد. یک ماه بی جیره و مواجب مغازه را اداره می‌کرد و پول به دست آمده را تمام و کمال به خاله می‌داد. در عوض خاله یک سوغاتی از انگلیس می‌آورد و تا ماه‌ها در مورد اینکه مادرم دیر مغازه را باز کرده یا فلان خریدار گفته برس فلان را پیدا نکرد و ... غر می زد و حرص مادرم را درمی آورد. مادرم تنها جوابی که داشت این بود که:آخه آرگ من فقط یه روز دیر کردم ، یا:آخه آرگ هرچی گشتم پیدا نکردم و.... و بعد غر من و خواهرم را هم در خانه باید می شنیدکه:تو چرا این‌قدر ضعیفی، چرا درست و حسابی جوابشو نمی دی؟

مرگ برادرم ساکو در 32 سالگی درد بزرگی برای مادرم بود، به خصوص که ساکو در بچه گی زحمت کشیده  و از سیزده سالگی کار کرده بود و مادرم خیلی دوستش داشت. در همان دورانی که مادرم برای ساکو لباس سیاه می پوشید، برادر کوچکترم که در هتل هیلتون کار می کرد، باید مغازه‌ی پوشاکی را  که روبروی مغازه‌ی خاله و با شراکت او خریده بود افتتاح می‌کرد و روی کمک مادرم و من و خواهرم حساب کرده بود. یادم نمی‌رود که در مغازه اشک می‌ریخت و می گفت "آخه چکار کنم ساکوی عزیزم از دست رفت ولی خوب این بچه‌ام  هم بهم احتیاج داره. ولی خوب نباید اینقدر زود مغازه را باز می‌کرد. ولی بچه ام تلاش می‌کنه و... ولی‌های زیادی که با اشک جاری می‌شد.

این‌طور شد که گاهی دو خواهر در دو سوی خیابان حافظ همزمان مغازه‌داری می‌کردند و همزمان بافتنی می‌بافتند.

برادرهایم مدتی پدرم را به خاطر بیکاری و بددهنی از خانه بیرون کرده بودند، اما با گریه های مادرم و وساطت او که "آخه دست خودش نیست که فحش می‌ده  و آخه درست نیست دربه در به بشه وقتی خانواده داره و .." پدر به خانه برگشت. برادرم به‌زور او را به دکتر برد و دکترها گفتند او نوعی بیماری روحی دارد که شک و توهم و شنیدن صداهای غیرواقعی جزو عوارضش است. او را مدتی بستری کردند و شوک الکتریکی دادند. مدتی قرص می خورد و خواب آلود بود و بعدها دیگر قرص هم نمی خورد و به همان وضعیت قبلیش برگشت. در واقع ما متوجه بیماری او شدیم و خود را با آن وفق دادیم.

وقتی می‌دیدم مادرم چطور با عشق سینی قهوه و شیرینی را برای پدرم می‌برد و  در اطاقشان چطور آرام حرف می‌زدند و مادرم او را در جریان مسائل خانه و خانواده می‌گذاشت، درحالیکه روز قبلش یک گوشه کز کرده بود و داد و بیداد و فحش‌های پدرم را تحمل می‌کرد، حرصم می‌گرفت، اما مادرم انگار خیلی راحت تسلیم واقعیت می شد.

در عروسی‌های من و برادرم  مادرم با رقص روستاییش بزرگترین شادی‌ها را بروز داد و وقتی اولین نوه‌اش به دنیا آمد سر از پا نمی‌شناخت و چنان هیجان‌زده بود که لباسش را پشت و رو پوشیده بود و در بیمارستان متوجه شدیم.

دستگیری و زندانی شدن روبرت به خاطر مسائل سیاسی  و سال بعد مهاجرت برادرم آندیک و خانواده‌اش به آمریکا، مادرم را بسیار متأثر کرد. به‌خصوص برای  رفتن برادرم خیلی گریه کرد. احساس می کردم که با وجود این‌که همیشه خودش به عنوان زن نان آور و مدیر خانه بود، هنوز به اینکه پسرش پشت و پناه واقعی اش است اعتقاد داشت و دوری اش نگرانش می کرد. همین‌طور دوری همسرم. بعد مدت کوتاهی چشم‌هایش یک بیماری عصبی گرفت که گه‌گاه لحظه‌ای بسته می‌شد و به سختی می‌توانست باز کند، یک تیک عصبی که تا آخر عمرش باقی ماند.

من و پسرم مجبور شدیم به منزل اجاره ای برادرم که پدر و مادرم  در آن ساکن بودند منتقل شویم و بعد از مدتی هم آپارتمانی در طبقه پایین ساختمانی که خواهرم با همسرش زندگی می کرد اجاره کنیم. با توجه به کوچک بودن پسرم، وجود مادرم در منزل برای من که شغل تمام وقت باید پیدا می کردم بسیار اطمینان بخش بود. هشت سال با پدر و مادرم زندگی کردیم، حتی دو سال بعد از برگشت روبرت و به دنیا آمدن پسر دوم‌مان.

خیلی وقت‌ها وقتی از سرکار برمی‌گشتم می‌دیدم مادرم و پسرم روی فرش نشسته‌اند و پتوی کوچکی روی پاهای‌شان انداخته اند و دارند پازل درست می کنند  یا با هیجان بازی "ماهیگری " می کنند. و می‌دیدم که مادرم همان قدر از بازی لذت می‌برد که پسرم.

روزهایی بود که گاز مایع کم بود. روبرت به‌یاد می‌آورد که چطور وقتی ماشین گاز می‌آمد و دم ساختمان می ایستاد، مادرم که دیگر زنی هفتاد ساله بود چنان گوش به زنگ صدای به‌هم خوردن سیلندرها بود که به مجض شنیدن آن سریع سیلندرهای خالی را پایین می‌برد و بعد از خرید سیلندر پر، تازه زنگ می‌زد که روبرت برود برای حملشان. تازه به جز این زنگ یکی یکی همسایه‌ها را هم می‌زد و خبرشان می‌کرد.

همیشه به زن همسایه‌ی مسنی که تنها زندگی می کرد سر می‌زد و برایش داستان تعریف می‌کرد و شعر کودکانه می خواند.

بعدها برادرم ترتیب مهاجرت پدر و مادرم را به آمریکا داد و آنها چند سالی در یک آپارتمان در محله‌ای ارمنی نشین در شهر کوچک گلندل نزدیک لس‌آنجلس زندگی کردند. پدرم به‌علت کهولت سن انگار کمی از پرخاشگری‌اش کم شده بود. بیشتر خودش غذا درست می کرد و کمک مادرم شده بود. وقتی پدرم فوت کرد و مادرم تنها شد، از برادرم خواستیم او را به ایران بفرستد تا با خاله که خانه‌اش دو اطاق خواب داشت و تنها زندگی می کرد، همخانه شود و من و خواهرم بتوانیم به او سر بزنیم.

وقتی از فرودگاه به خانه می‌رفتیم آن‌قدر هیجان زده بود که تمام راه را حرف زد. مدتی پیش ما ماند و بعد به خانه‌ی خاله رفت.

بسیار ضعیف شده بود و اغلب با وجود فاصله کم با ماشین به منزل‌مان می آوردیم. اما کم کم انگار نیرو گرفت و بعدها  هفته‌ای یک بار خودش به خانه ی ما می آمد.

رابطه اش با خاله کماکان رابطه خورشید و ستاره بود، اما دیگر راحت تر خواستهایش را مطرح می کرد هرچند با صدای پایین. خاله زنی بسیار با دیسیپلین و به‌قول روبرت «اسپارتی» بود. وقتی رژیم غدایی داشت آنقدر شدید رعایت می کرد که دکتر مجبور می شد رژیم عکس را برایش تجویز کند. شیرینیجات کمتر می خرید و مادرم یواشکی به ما درخواست خرید عسل و حلوا ارده و آجیل می‌‌داد.  

مادرم همیشه آرزو می کرد که در بستر نیفتد و همین طور هم شد. یک روز زمین خورد و به‌علت شکستگی لگن به بیمارستان منتقل شد و بعد از سه روز در هشتاد و سه سالگی از دنیا رفت.

 در مرگش یک شعر ارمنی از بارویر سواک به‌نام دستهای مادر خواندم که هیچگاه بدون گریه نمی توانم بخوانمش. شعری در مورد این‌که دست‌های مادر چه‌ها که نکرده‌اند. همان دستهایی که در بچگی با نگاه کردن به رگهای برآمده‌اش کمی می‌ترسیدم.

چه ها که نکردند این دست‌ها

در عروسی چه رقص‌ها کردند

با چه نازها و رویاها

چه محرومیتها کشیدند

با چه صبرها و سکوت‌ها.

سوزن زدند و دوختند

شستند و آویختند

پختند و روفتند.

به آسمان بلند شدند

تا خانه را ستون شوند.

چه‌ها که نکردند این دست‌ها

تا  شدند دست‌های مادر بزرگ

همیشه در کار

اگرچه خشکیده و پر ترک

اما نرم و مخملین

همیشه در نوازش

چه ها که نکردند این دستها

...............

طنز روزگار است انگار که مادرم بالاخره از پدرم جدا شد. یکی در گلندل آمریکا آرمیده است و دیگری در آرامستان تهران.

 

فروردین 1399

ابرهای خاطره ۱۶- یک روز ابری


بعد از پایان کلاس باید برای تمرین حرکات نمایشی ورزشی به استادیوم فرح می‌رفتیم. این برنامه قرار بود به مناسبت 4 آبان ( تولد شاه) یا شاید ۶ بهمن ( سالگرد انقلاب سفید) تدارک دیده شود. دبیرستان کوشش مریم و دبیرستان نوربخش مشترکاً این برنامه را داشتند و همه‌ی شاگردان کلاسهای هفتم تا یازدهم از هر رشته‌ای باید در این برنامه شرکت می کردند. دبیران ورزشمان هم هدایت ما را به عهده داشتند. روزهای تمرین خیلی به ما خوش می‌گذشت. در زمین وسیع و باز استادیوم انگار یک مرتبه تمام شور و شادی ما فوران می‌کرد و جیغ و خنده‌ی دختران در فضای استادیوم پخش می‌شد. به هرکداممان هم یک حلقه می‌دادند که با آن حرکات ورزشی و نمایشی را طبق آهنگی که از استادیوم پخش می‌شد و به تقلید از حرکات مربیمان انجام می‌دادیم.

آن روز از صبح هوا ابری بود و ما نگران بودیم که باران ببارد و برنامه بهم بخورد.

زنگ آخر بود و ما مرتب به پنجره‌ی کلاس نگاه می‌کردیم و ریما یکی از بچه های کنار پنجره لحظه به لحظه گزارش حرکات ابرها را البته به ارمنی می‌داد: بچه ها آفتاب بیرون اومد. بچه ها باز آفتاب رفت پشت ابرها. الانه که بارون بیاد . نه بابا داره ابرها کم میشه.

آقای ممقانی دبیر طبیعی‌مان داشت روی تخته سیاه نقاشی می کرد. تصویر دستگاه گوارش را از روی کتاب روی تخته سیاه پیاده می کرد. اهل شوخی بود و بچه ها راجع به نقاشی‌اش نظر می‌دادند. آقا اجازه طرف مثل اینکه خیلی روده درازه . آقا بیچاره عجب معده‌ای داره دو پرس غدا هم بخوره معده‌اش پر نمی‌شه. آقا معده‌مون به قاروقور افتاد به خدا. آقای ممقانی با پوزخند هم به این حرفها گوش می داد هم به گزارشهای دوست کنار پنجره‌مان. یه مرتبه برگشت و رو به ریما گفت: آخه دختر چیه مثل وروره جادو حرف می زنی و " آسوم، ماسوم" میگی. بچه ها گفتند: آقا گزارش هواشناسی می‌ده. آقای ممقانی گفت: مگه چه خبره امروز؟ ریما که دختر بامزه‌ای بود و با چشمهای درشتش پشت عینک ذره بینی با مزه تر هم می شد، گفت: آقا اجازه امروز خیلی خیلی روز مهمیه، مگه نمیدونید؟ المپیک تنبلاست. باید بریم استادیوم فرح .این ابرای لامصب ممکنه کارو خراب کنن. آقای ممقانی گفت: من که معلم طبیعی شما هستم میگم امروز بارون نمیاد، حالا با خیال راحت به تخته سیاه و حرفهای من توجه کنید. اما مگر می‌شد. در تمام مدتی که آقای ممقانی در مورد چگونگی کار دستگاه گوارش و مری و معده و روده ها حرف می زد ما یک چشممان به تخته سیاه بود و حرکت غذا ، و یک چشممان به پنجره و حرکت ابرها.

بالاخره زنگ پایان کلاس هم خورد و معلوم شد بارانی در کار نیست و ما خوشحال از مدرسه به سمت استادیوم فرح راه افتادیم.

گروه گروه دخترها با روپوشهای سرمه‌ای در پیاده رو خیابان شاه با صحبت و خنده به سمت چهار راه حافظ قدم می‌زدیم . آن موقع ها مردها و پسرها به خصوص اگر جمع دخترها را می‌دیدند متلک می گفتند. متلکهایی که بیشتر وقتها رکیک و زشت بود و ما دخترها را آزرده می‌کرد.  اما گاهی هم پسرهای دبیرستانی حرفهای بامزه‌ای می‌زدند . یادمه پسری که از روبرو می‌آمد به دوستم که خیلی سبزه بود و طبق معمول آن دوران روپوشش بالای زانو بود گفت: دختر چرا زانوهاتو مسواک نزدی؟ دوستم با تعجب یه نگاهی به زانوهاش کرد یه نگاهی به من و زد زیر خنده و من هم به همراهش.

گروه دخترکان شوخ و شنگ با توقف هایی جلو بعضی ویترین مغازه ها داشتند به چهار راه نزدیک می‌شدند. سبکبال تر از ما در آن لحظه کسی نبود و به نظر می‌رسید که دو ساعتی این پرواز ما ادامه دارد که یک مرتبه من از دور پدرم را سر چهار راه دیدم. چند سالی بود پدرم با ما زندگی نمی‌کرد و چندان خبری از او نداشتیم. می‌دانستیم سر هیچ کاری بند نمی‌شود و جای درست حسابی هم ندارد. تو فکر بودم که وقتی بهش رسیدم و مرا دید چه عکس العملی نشان بدهم. اما هنوز فاصله ای با او داشتیم که دیدم بلند بلند حرفهایی دری وری می‌زند و فحشهای ناموسی با صدای بلند می‌دهد و می‌خندد . قلبم شروع کرد به تند تند زدن. می‌دانستم هیچکدام از بچه ها پدرم را نمی‌شناسند، اما می‌ترسیدم پدرم مرا ببیند و صدا بزند. خودم را به سمت ویترین مغازه کشیدم و صورتم را برگرداندم.آنقدر ترسیده بودم که فکر می‌کردم پدرم حتی از تصویر توی ویترین مرا خواهد شناخت. دستم را گذاشتم روی پیشانی‌ام و تا می‌توانستم صورتم را پوشاندم. یکی از بچه ها گفت: بچه ها بیاین این ور تند رد شید دیوونه است. تند از کنار پدرم که هنوز داشت فحشهای رکیک می‌داد رد شدیم. دویدم جلو و به گروه جلویی پیوستم.

قلبم داشت از جا کنده می شد.بغض گلویم را گرفته بود و دیگر نه حرفی می‌توانستم بزنم و نه لبخندی. با وجود اینکه هیچ کس نفهمید که او پدرم بود ولی از وضعیتی که پیش آمده بود گریه‌ام گرفته بود، اما نمی‌توانستم گریه کنم. به استادیوم که رسیدیم احساس کردم هم بغض دارم و هم تهوع و نمی توانستم با بچه ها که همچنان سبک بال برای حرکات آماده می شدند بپیوندم .به مربیمان گفتم من حالم خوب نیست و برمی‌گردم خانه . بچه ها تعجب کردند و خواستند بیشتر پرس و جو کنند اما من سریع از استادیوم خارج شدم . از خیابان فرانسه پیچیدم  تا با پدرم مواجه نشوم و به طرف خانه مان در چهارراه شیخ هادی راه افتادم.

بغض عجیبی داشتم و می خواستم هرچه زودتر به خانه برسم. تمام فکرم این بود که کاش مادرم خانه نباشد.

در خانه اجاره‌ای جدیدمان در بن بستی در چهار راه شیخ هادی ،که یک اطاق از یک آپارتمان 3 اطاقه در طبقه اول یک ساختمان 4 طبقه بود، فقط من و مادرم زندگی می کردیم. خواهرم شوهر کرده و با شوهرش در شیراز زندگی می کرد. برادر بزرگم هم برای کار به شیراز رفته بود. برادر کوچکم سرباز بود و به پادگاه پسوه در مرز آذربایجان غربی و عراق فرستاده شده بود. ما قبلا در دو اطاق تو در تو  از 4 اطاق طبقه سوم همان ساختمان ساکن بودیم اما با سربازی رفتن برادرم، به منظور صرفه جویی، به این اطاق طبقه اول منتقل شدیم. در دو اطاق دیگر آپارتمان یک پیرزن ارمنی با دو نوه جوانش زندگی می کردند و ما در واقع مستاجر آنها بودیم که خود مستاجر بودند.

وقتی به خانه رسیدم مادرم خانه نبود . سری به حمام مشترک زدم و وقتی دیدم خالی است،  حوله و لباس برداشتم و به حمام رفتم. تازه با باز کردن دوش و رفتن زیر آب بود که بغضم ترکید و با خیال راحت شروع به گریه کردم. همینطور زیر آب گریه می‌کردم، هق هق گریه‌ای که سابقه نداشت و قطع نمی‌شد. انگار تمام گریه‌هایم تلنبار شده بود برای آن روز . برای اینکه پدری داشتم که دوستانم دیوونه خوانده بودند و من از اعمالش دیوانه شده بودم و نفرتی عجیب سراسر وجودم را گرفته بود . برای اینکه برادری داشتم که با تمام زحماتی که می کشید نمی‌توانست خرجی یک زندگی درست حسابی را در بیاورد . برای اینکه برادر کوچکی داشتم که حتی در سربازی هم باید به فکر ما می‌بود و نصف پول سربازیش را برای ما می فرستاد، برای اینکه خانه ای داشتیم که حتی به صمیمیترین دوستانم هم نمی‌خواستم نشان بدهم.  و برای خودم و تمام داشته ها و نداشته هایم گریه کردم.

وقتی پس از مدتی دوش آب گرم و گریه آرام گرفتم و از حمام بیرون آمدم مادرم برگشته بود.

مدتی نتوانستم حرف بزنم. اما بالاخره ماجرا را برایش تعریف کردم و آرام آرام دوباره اشکم سرازیر شد. مادرم گفت: بچه ها فهمیدند که پدرت بود؟ گفتم: نه. گفت: خوب پس چرا گریه می کنی؟ گفتم: اونها نفهمیدن من که فهمیدم. مادرم کمی مکث کرد، بعد گفت: تو که تقصیر نداری. تقصیر منه که نادون بودم و او را نشناختم. و او هم اشکش درآمد. رفتم بغلش کردم و گفتم: تو که تقصیر نداری از کجا می دونستی اینجوری میشه . و مدتی همینطور بی حرکت ماندیم.

دلم نمی خواست مادرم خودش را مقصر بداند و می خواستم دوباره روال عادی صحبت ها را پیش بگیریم ولی نمی‌توانستم. بالاخره مادرم سکوت را شکست و گفت: خوب حالا اشکاتو پاک کن . میدونی از آندیک نامه اومده . دوستش آورد. بچه ام باز هم پول فرستاده. وردار بخون ببین گاتامون چجوری به دستشون رسیده.

نامه را برداشتم و شروع به خواندن کردم. روی پاکت مثل همیشه نوشته بود از پادگان پسوه به قرارگاه شیخ هادی. نوشته بود که کارشون همش بشین و پاشو و سینه خیز و از این حرفهاست و ممکنه بزودی به خزنده تبدیل بشن. یه شلوار کردی خریده بود که دو نفر توش جا می‌شدن. اونجا بقیه اونقدر تو انگلیسی خنگ بودن که خودش که همیشه انگلیسی را تک ماده قبول می‌شد شده مترجم انگلیسی. از طبیعت اونجا نوشته بود و بعضی کارهای خنده دار سربازها. تشکر کرده بود از گاتایی که فرستاده بودیم و گفته بود این دوستش انگار ساک رو با تشک یا کیسه بوکس عوضی گرفته بود چون گاتا توی نایلون کلاً پودر شده بود . ولی درعوض براحتی قاشق قاشق بین همه تقسیم کرده بودن.

گاتا را من توی نایلون گذاشته بودم و به مادرم که گفته بود توی جعبه بزاریم بهتر نیست گفته بودم: میزارن توی ساک دیگه . خنده ام گرفت از تقسیم قاشقی گاتا.

مادرم گفت: داستان گاتا را خوندی؟ با لبخند اشاره کردم که آره. بعد او انگار مجوز خوشحالی پیدا کرده باشد گفت: خوب حالا یه خبر خوب دیگه، شیرینی گردویی خریدم که دوست داری. یه چای بزار برم به این پیرزن بگم بیاد چای و شیرینی بخوریم. "تلو" زن همسایه یا در واقع صاحبخانه قبلیمان داستان زندگی این زن را برای مادرم تعریف کرده بود. گفته بود بیچاره خیلی زجر کشیده است. وقتی پسرش معلوم نیست چطور کشته شده عروسش بچه ها را گذاشته پیشش و رفته و اصلا خبر ازش ندارن. بچه ها را او بزرگ کرده و از این حرفها. بچه هایی که می‌گفت جوانانی بودند هجده نوزده ساله لاغر و بور و کم رو که صبح می‌رفتند سرکار و شب برمی‌گشتند و صدایی ازشان در نمی‌آمد. و مادربزرگشان انگار نمونه زن زجر کشیده داستانها بود، زنی۸۰-۷۰ ساله بسیار کوچک اندام، با چهره ای شکسته و موهای کاملا سفید، و همیشه در لباسهای تیره‌ی زمستانی.

مادرم رفت اطاق همسایه . من رفتم آشپزخانه‌ی مشترک ، کتری آب را گذاشتم، برگشتم اطاقمان و پرده اطاق را که رو به حیاط بود کشیدم. درخت توتی در حیاط بود که در تاریکی چندان دیده نمی‌شد. تنها مستطیل کوچکی از آسمان بین دو دیوار بلند ساختمانهای دو طرف کوچه‌ی بن بستمان نمایان بود. مدتی در سکوت به آسمان نگاه کردم. دلم باز شده بود. ابرها رفته بودند و ستاره های کوچک در آسمان می‌درخشیدند.

اردیبهشت  1399

ابرهای خاطره ۱۵- روزی یک کار نیک


روزی یک کار نیک! این مهمترین شعار پیشاهنگی بود. و ما می‌ماندیم و کمبود کار نیکی که در آخر هفته باید گزارشش را می‌نوشتیم.

کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم که پیشاهنگ شدم. برادرم قبلا شده بود. لباسها و به خصوص دستمال گردنش را خیلی دوست داشتم. من در جوخه قرمز دختران بودم و دستمالم قرمز بود و لباسم خاکی رنگ. برادرم هم در جوخه بزرگسالان بود که دبیرستانی ها بودند و رنگ لباسشان خاکستری بود .

بالای جیب لباس پیش آهنگی ما تکه ای دوخته می‌شد که با نخ قرمز به ارمنی نوشته شده بود های‌آرنوش، به معنی پیشاهنگ دختر ارمنی و برای پسرها ، ها‌ی‌آری . در واقع آری به ارمنی به معنی شجاع است و آرنوش معادل مونث آن که جایگزین کلمه پیشاهنگ فارسی یا اسکاوت انگلیسی شده بود. سوتی هم با بند رنگی از گردن آویزان می‌کردیم که سوتش در یکی از جیبهای پیراهن قرار می‌گرفت. در موقع استراحت و وقت آزاد با سوت زدنهای ریتمیک کیف می کردیم.  بعضی پیشاهنگان رده بالا یک بند رنگی بافته شده و آویزان از پاگن پیراهن هم داشتند که لباس را قشنگ می‌کرد و کارکردش را نمی‌دانستم و نمی‌دانم.

سوگند پیشاهنگی بسیار مهم قلمداد می‌شد و طی مراسمی در حضور پدر و مادرها و میهمانان رسمی صورت می‌گرفت. تنها از آن موقع بود که دستمال گردن پیشاهنگی را می‌توانستیم بپوشیم. هرسال عده‌ی جدیدی اضافه می شدند و مراسمی برای سوگند آنها برگزار می‌شد. عکسی دارم که نشان می‌دهد متن سوگند را من در مراسم خوانده‌ام . لابد آن موقع چون حفظیاتم خوب بود به من محول کرده‌اند، هرچند الان یک کلمه از آن یادم نیست.

سلام پیشاهنگی مثل سلام نظامی با بالا بردن دست به سمت سر ولی با سه انگشت،یعنی با فشار انگشت شست روی انگشت کوچک انجام می‌شد. با دست چپ بود ، تا به قولی به قلب نزدیکتر باشد. و من از این نظر شانس آورده بودم چون انگشت دست راستم برای این کار مشکل داشت. برای سوگند خوردن هم از همین دست و به همین روال استفاده می‌شد.

 

هفته ای یک جلسه، اغلب روز جمعه، با پوشیدن لباس پیشاهنگی و رفتن به مدرسه در برنامه‌های پیش آهنگی که در مدرسه‌ی ادب برگزار می شد شرکت می‌کردیم، حتی در تابستانهای گرم آبادان. برنامه ها متنوع بود. تمرین رژه، تمرینات آکروباتیک برای پسرها و نرمش و بازیهای دسته جمعی برای دخترها، کلاسهای آموزش اهداف پیشاهنگی ، آشنایی با گره های مختلف با طناب که به درد اردو و کارهای در طبیعت می خورد، آشنایی با کمکهای اولیه ، اجرای فریادهای شادی، ، آتش روشن کردن و سرود خواندن و رقصیدن دست جمعی  دور آن.

الان که فکر می‌کنم ، پیشاهنگی یک جور آمادگی کودکان و نوجوانان برای اردو در طبیعت و تحقق یک جور تشکیلات شبه نظامی ولی با سهل گیری بود. روحیه کار جمعی را زیاد می‌کرد و بسر بردن بیشتر در طبیعت را تشویق، اما با مطالعه و تفکر میانه چندانی نداشت و بیشتر اطاعت‌پذیری را پرورش می داد. 

اینکه آندیک برادرم، که شش سال از من بزرگتر بود، هم پیشاهنگ بود کمک بزرگی برای من بود. آن وقت‌ها رفتن به مدرسه به تنهایی ، آنهم روز جمعه با اتوبوسهای شهری، برای یک دختر 10 ساله مشکل به نظر می‌رسید. آندیک با وجود اینکه درسخوان نبود اما در پیشاهنگی که کارهای عملی و جمعی مهمتر بود خیلی فعال بود. خیلی زود متوجه شدم که برادرم را افلاطون صدا می زنند. این لقب چنان برای او جا افتاده بود که بعضیها اسم اصلی او را نمی‌دانستند. و هنوز هم دوستانش او را افلاطون یا افلاط می نامند. او بسیار اهل شوخی و مسخره بازی و شیطتنت بود هرچند نسبت به من خیلی سخت‌گیر بود. یکی از موضوعاتی که همیشه از او می‌خواستند رقصیدن عربی بود. رقصیدن با دستمالی که روی سر می‌انداخت و با نخی مثل چفیه می‌بست انجام می‌شد و بعدها حتی لباس  بلند عربی یا دشداشه هم برای این نمایشها تهیه کرده بود.

برنامه های پیشاهنگی برایم جذاب بود، حتی رژه. و نمی‌فهمیدم حرکت منظم دست با پا و اینکه همیشه با دست راست و پای چپ حرکت را شروع کنیم چرا اینقدر برای عده ای سخت بود و خنگ‌بازی در می‌آوردند. پسرها خیلی برنامه های جالبتری داشتند. از جمله ساخت پل با طناب بین بالکن مدرسه و  پایه های تور بسکتبال و راه رفتن روی پل طنابی،  و حتی سر خوردن و فرود از ارتفاع؛ مثلا پشت بام یا بالکن مدرسه، با طناب و کارابین. البته همه اینها با طناب حمایت انجام می‌شد.  دخترها از این کارها معاف بودند. آقای شاوارش برخورداریان، پدر ریتا که خودش هم پیشاهنگ بود ، سرپرست پیشاهنگی بود. مردی کمی چاق با لپهای قرمز و قیافه همیشه خندان.  آقای روبیک معلم ورزش هم از دیگر مسئولین بود. یک دستش کمی کوچکتر بود و چون آن دستش را کمی هم عقب نگه می داشت مثل این بود که چیزی را در دستش مخفی می‌کند. یادمه گاهی بین دخترها پچپچه بود که امروز چی در دستش پنهان کرده. متناسب با اوضاعمان برای خنده چیزی می‌گفتیم. یکی می‌گفت: تخم‌مرغ برای زدن تو سر هرایر که اینقد بد رژه میره. دیگری می‌گفت: فکر کنم شادونه باشه، آخ می چسبه الان لیس بزنی. یا: نه بابا خط کشه برای سوقولمه به تو که اینقد می‌خندی.  و آقای روبیک داد می‌زد که: چطونه اینقدر شل رژه می‌رین مگه صبحونه نخوردین . و یکی می گفت: آخ اگه تخم مرغ پخته بود چه خوب می‌شد و همه می خندیدیم.

تابستانها سعی می شد برنامه عصر دیرتر برگزار شود تا هوا رو به خنکی که چه عرض کنم رو به گرمای کمتر برود. و ما که دائم عرق می‌ریختیم بعد از هر نیم ساعتی سراغ پارچ آب یخ را می‌گرفتیم و اگر نبود باید آب ولرم شیر را می‌خوردیم که وحشتناک بود.

در دو سالی که من آبادان پیشاهنگ بودم پیش نیامد که به اردو برویم ولی از برادرم و دوستانم شنیده بودم که خیلی خوش می‌گذرد. تنها یکسال وقتی در باشگاه آرارات تهران پیشاهنگ شدم به اردوی منظریه رفتم و دوستانی هم از آبادان آمده بودند. اما چون با پیشاهنگان هم‌جوخه تهرانی صمیمی نبودم و یک جور احساس غربت در فضای صمیمی آنها می‌کردم خاطره‌ی چندانی جز برنامه‌ی تمیز کردن چادرهایمان و شب‌نشینی و آواز دور آتش یادم نمانده است. استخر منظریه هم در خاطرم مانده که بسیار خزه بسته بود و دایو پرشش در ارتفاعی بسیار بلند قرار گرفته بود و یکبار پریدن از آن را با ترس و لرز انجام دادم و آنقدر طول کشید تا به سطح آب رسیدم که از خیر تکرارش گذشتم. و البته خاطره بعضی فریاد شادیها که بعدها با یکی از دوستان آن اردو می خواندیم و به بی معنی بودن آنها می خندیدیم.

همیشه فکر می کردم این فریاد شادیها از کجا آمده و چرا واژه های بی معنی دارد. مثلا یکی که یادم است با این متن شعر بود که با آهنگ خاصی خوانده می‌شد:

روی ، روی، روی ، روی ، بام بابام بابام

روی ، روی، روی ، روی ، بام بابام بابام

اییا یا یا ، اییا یا یا ، بام بابام بابام

اییا یا یا ، اییا یا یا ، بام بابام بابام

یا یکی که خیلی خوب یادم نیست ولی دوستمان بعد از پریدن روی یک ارتفاع می‌خواند و ما جوابش را می‌دادیم با این شعر:

بالابام ، زیم بالابام ، سربالابام

جواب: بام ، بام ، بام

و تکرار چند باره اش که همیشه به خنده‌های غش غش ما ختم می‌شد.

گاهی فکر می‌کنم چون پیشاهنگی را یک انگلیسی مأمور در هند و آفریقا تأسیس کرده، شاید از آواهایی شبیه آوازهای آفریقایی که در زبانهای مختلف معنی خاصی نمی‌دهد برای یکپارچگی بیشتر استفاده کرده‌ است. در هر صورت فریادشادیها برای ما بچه ها هم باعث شادی بود و هم خنده و مضحکه.

دست زدن یا کف پیشاهنگی هم به گونه ای همین کارکرد را داشت. ریتم خاصی برای دست زدن بود که همه باید یاد می‌گرفتیم و گاهی لیدر گروه با سوتش این ریتم را برای ما می‌نواخت.

۱ ۲ ۳ ۴ سکوت ۱ ۲ سکوت ۱ ۲ سکوت

۱ ۲ ۳ ۴ سکوت ۱ ۲ سکوت ۱ ۲ سکوت

۱ ۲ ۳ ۴ سکوت ۱ ۲ ۳ ۴ سکوت ۱

 با بازیگوشی و خنگ بازی بچه ها ده ها بار باید این کف زدن را تکرار می‌کردیم تا یکبار واقعا هماهنگ در بیاید.

از پیشاهنگان برای کارهای انتظامات در برنامه های عمومی یا مدرسه استفاده می‌کردند . مثلا در مراسم همایش 24 آوریل که مردم در محوطه کلیسای ارامنه بر مجسمه یادبود قتل عام 1915 گل نثار می‌کردند، یا عید پاک یا حتی تجمع های کوچکی مثل مسابقات ورزشی یا جشنهای فرهنگی. در این برنامه ها پیشاهنگان پارچه ای به بازو با عنوان انتظامات می‌بستند و دو طرف راه عبور یا در محل تجمع می‌ایستادند. برادرم هم اغلب جزو انتظامات می‌شد.

گاهی از نوع برخورد سرجوخه‌های پسر با افراد گروهشان احساس می‌کردم یک نوع خشونت کلامی و تحکم در رفتارشان بود که نمی‌دانم چقدر ذاتی تشکیلات پیشاهنگی بود . در مورد دختران این خشونت کمتر دیده می‌شد.

یک سال بیشتر در تهران پیشاهنگ نبودم با بزرگ شدنم بیشتر از روحیه پیشاهنگی فاصله گرفتم و از ادامه فعالیت منصرف شدم . شاید صمیمی نبودن با هم جوخه های تهرانی علت مهمی بود که مرا از پیشاهنگی دور کرد. اما احساس تصنع در آن فعالیتها و هدفها و رتبه بندیها و نظم و انظباط و دستورها و اطاعتها و ... علت مهم دیگر بود.

و شعار روزی یک کار نیک و گزارشهای آن برایم از همه تصنعی تر بود. برایم مضحک به نظر می‌رسید که کاری را که باید بطور طبیعی انجام می‌دادم به عنوان کار نیک بنویسم. مثل خرید از فروشگاه یا جارو کردن دم در که بیخودی بیشترش می‌کردم ، غذا دادن به سگ ، جمع و جور کردن منزل، کمک به همشاگردی برای درس خاص ، کمک به مادرم در پهن کردن لباسهای شسته و کارهای دیگری که لیست می‌کردم ولی هیچ وقت از اینکه آنها را کار نیک بنامم راضی نبودم . بعضی از دوستان از خیابان رد کردن یک کور یا پیرزن و چیزهایی مثل این می نوشتند و من تعجب می کردم که چرا ما هیچ وقت نزدیک خانه مان از این جور آدمها نمی‌دیدیم و افسوس می‌خوردم. تا آخر دوره‌ای هم که این گزارشها را می‌نوشتم هیچ کار نیک خارق العاده‌ای نتوانستم انجام دهم و رضایتی هم از انجام کار نیک روزمره برایم حاصل نشد!

اردیبهشت  1399

ابرهای خاطره ۱۴- خانم ویولت و رنسانس

رنه دکارت فیلسوف فرانسوی دوران رنسانس


ته راهروی ورودی کلاسمان غلغله است .

دبیرستان دخترانه‌ی کوشش مریم که همزمان با تولد من یعنی سال ۱۳۳۳ تأسیس شده یک ساختمان قدیمی و یک ساختمان جدید دارد. ساختمان قدیم که بیشتر شبیه یک ساختمان مسکونی با تعداد اطاق زیاد است در گوشه‌ی شمال شرقی قرار گرفته و کلاسهای رشته های ادبی و خانه داری در آن برگذار می‌گردد. ساختمان اصلی ساختمان جدیدی است کاملا مناسب مدرسه که سه طبقه دارد و کلاسها به ردیف در سمت شرق راهرو هر طبقه قرار گرفته اند. راهرو دو سری پنجره مات در وسط راهرو دارد که به بن بست ورودی مدرسه باز می شود و یک پنجره شفاف ته راهرو که حیاط خیلی بزرگ اضافه شده به ساختمان مدرسه از آن دیده می شود.

بچه ها با هر هر و کرکر می گویند که مردی در چهاردیواری پشت حیاط لخت شده و دارد خود را نمایش می دهد.

یکی می گوید: دیوانه ها زشته بیاین کنار نگاه نکنین . و هرهر می خندد. دیگری می گوید: بچه ها! خانم اوژیک! آن یکی می گوید: مرتیکه کثافت ، بچه ها پرروش نکنین بیاین کنار .  ما تازه رسیده ایم و چیزی از پشت ازدحام نمی بینیم. صدای خانم اوژیک بلند می شود: اونجا چه خبره. مگه زنگ کلاسو نشنیدین.همه متفرق می شوند و وارد کلاس می شویم. صحبت و کرکرها راجع به دیدی یا ندیدی است.

بچه ها برای خانم اوژیک، ناظممان، با وجود اینکه چندان تحویلش نمی گیرند نیمچه احترامی قائل هستند. خانمی شاید حدود 65 یا 70 ساله کوچک اندام که بچه ها  به او اوژنی گرانده لقب داده اند، زن شخصیت داستان بالزاک که کسی نخوانده  و فقط از مسابقات معلومات عمومی می شناسیم. کلاه گیسش با چتری یک وری معروف خاص و عام است . شوهرش هم مدیر یک مدرسه بوده که ظاهرا بزرگتر از او و بازنشسته است. به نظر می رسد در جوانی قیافه بسیار شیرینی داشته است . اما همیشه خیلی اخموست و شیرینی چهره اش پنهان می شود. بسیار کم لبخند می زند. سن بالا در دبیران زبان ارمنی و ناظم و کلاً پرسنل ارمنی مدرسه در دوره ی ما کاملا مشهود بود. به نظر می رسید اغلب آنها از جوانی سر این کارها آمده و جوانیشان را سر آن گذاشته بودند و انگار بازنشستگی نمی شناختند. کمی فسیل بودندو این روزها با جوانانی متفاوت از گذشته سروکار داشتند که درکشان نمی کردند. جوانانی که روحیه وطن پرستی یا بقولی " حفظ هویت ارمنی" چندانی نداشتند و بیشتر دنبال ظاهر و مد و این حرفها بودند. دوشیزه آرشالویس معلم ارمنی ما هم حدود 70 سالی داشت با موهای کاملا سفید و موهای پیشانی رو به بالا. در موقع کلاسش هیچ کس اجازه نداشت چتری داشته باشد ،چون  " چتری شایسته دختر ارمنی که باید پیشانی بلندش را نشان دهد نیست" . پیش از کلاسش تب و تابی در کلاس برای پیدا کردن تل و سنجاق سر برپا می شد و من و خیلی از بچه ها که همیشه چتری داشتیم باید چتریمان را بالا می زدیم و با سنجاق سر بند می کردیم یا تل می زدیم. اینکه من پیشانی خیلی کوتاهی داشتم و مرتب سنجاقم وا می رفت هم عذر موجهی نبود. لابد باید تحمل می کردم تا به مرور پیشانی بلند ارمنی ام خودش را نشان دهد.

زنگ تاریخ است. خیالمان راحت است که درسی برای جواب دادن نداریم. خانم ویولت یک ماه است که در مورد رنسانس حرف می زند. می گوید این درس مهمترین درس تاریخ اروپاست و شما فقط همین را خوب یاد بگیرید کافی است. دیگر آنقدر گفته که می دانیم رنسانس به معنی نوزایش است که در اروپا از قرن 14 میلادی شروع شده و تا قرن 16 طول می کشد و انقلابی در فرهنگ ، علم ، هنر ، صنعت، اقتصاد و سیاست اروپا به وجود آورده است. از صنعت چاپ می گوید که چه تحول مهمی بود و کشتی های قاره پیما و دریانوردی و باروت و اثرات آن در گسترش کشورها. تازه رسیده به عصر روشنگری و ولتر و دیدرو و منتسکیو. ولتر و دیدرو را که می گوید بچه ها می خندند. نمی فهمد چرا . نمی داند که لبهای درشت غنچه ی او وقتی ولتر می گوید خنده دار می شود. و آنو که همیشه ادای معلمها را در می آورد تا می گوییم: ویولت آمد. می گوید: با کی؟ ولتر؟ و لبهایش را بطور غلیظی غنچه می کند.  یا دیدرو؟

زنگ تفریح یکی از بچه ها عکس دکارت فیلسوف فرانسوی را با موهای بلند که از کتاب درآورده نشان می دهد و می گوید: خودمونیم این خانم ویولت شبیه دکارت نیست؟ همه می ریزند تا عکس را ببینند. می گوید :فکر کنم دختر خاله پسر خاله باشند. و لبهای دکارت را قرمز می کند و پلکهایش را آرایش و همه می خندیم.

خانم ویولت زنی است سی و چند ساله که هیکلی نسبتا گوشتالو دارد و موهایی که بلند است و صخیم و مواج که دور صورتش می ریزد. چشمهای درشت خمار آرایش شده، دماغ بلند و لبهای درشتی دارد که همیشه ماتیک غلیظی زده است و صدایش رسا و محکم است. لباسهای بی آستین می پوشد و دامن تنگ، و ابایی ندارد که تن گوشتالو و لایه لایه ی  خود را نشان دهد.  بچه ها او را همیشه با خانم سدا دبیر ریاضیمان مقایسه می کنند که بسیار ظریف است و همیشه بسیار شیک لباس می پوشد.

آخر ساعت کلاس می گوید یک ماه هم در مورد عصر روشنگری صحبت می کنیم. این به اندازه رنسانس و حتی بیشتر در تاریخ اروپا اهمیت دارد. خوشحال می شویم و هورا می کشیم. شیرین صحبت می کند و ماجراهایی که تعریف می کند در کتاب نیست. در قید امتحان و سوال هم نیست، در عوض به ایجاد بحث در کلاس خیلی علاقه دارد. ما هم همینطور.

از وقتی به کلاس ما آمده چندین جلسه بحث داشته ایم. یکی در مورد اینکه آیا روستا بهتر و مهمتر است یا شهر . کلاس را به دو گروه تقسیم می کند تا در مورد مزایا و معایب شهر و روستا فکر و تحقیق کنیم.

بحثهای خیلی جالبی درمی گیرد راجع به اهمیت کشاورزی و صنعت در زندگی ما.  و اینکه شهر بعد از تحول پیشه وری به صنعت رونق می گیرد و بزرگ می شود. و از اینکه می شود روستا و کشاورزی هم صنعتی شود و جوانان روستایی اگر در کشاورزی صنعتی کار داشته باشند و روستا هم امکانات فرهنگی و رفاهی شهر را داشته باشند دلیلی ندارد به شهر بیایند. به خصوص که طبیعت در دشتها و باغهای روستا ها بسیار دلپذیر است. در مورد مهاجرت دائم روستاییان به شهر  و این که این پدیده ناشی از فقر و عدم رسیدگی به روستاهاست صحبت می شود.

یا بحثی در مورد این که در تحولات دوران رنسانس کدام عامل مهمتر بوده صنعت چاپ یا دریانوردی؟ هیچ وقت بحثهایش به نتیجه پیروزی یک طرف ختم نمی شود . مشخص است منظورش بیشتر کنکاش فکری و عمیقتر شدن روی موضوعاتی است که مطرح کرده. و اینکه یاد بگیریم برای هر نظری استدلال داشته باشیم. هروقت احساس می کند یک طرف بحث در گل مانده به کمکشان می رسد و سوالها و جنبه های جالب جدیدی را مطرح می کند که هیچ کدام به فکرمان نرسیده بود.   

احساس می کنم صحبتهای خانم ویولت خیلی روشنگر است و بحثها را عمیقتر و پرمحتواتر می کند. برعکس تصور عمومی کلاس به نظرم آدم جدی ای است. این تنها کلاسی است که با دوستان شیطون هم نیم کتی برای حرف و خنده همراه نمی شوم و آنها هم مرا به قیافه گرفتن متهم می کنند.

اغلب خانم ویولت و آقای حاکمی با هم از دفتر خارج می شوند و صحبت کنان به کلاس می روند. یا می بینی که خانم ویولت در چارچوب در ایستاده و با آقای حاکمی که کلاس کناری لابد در همین وضعیت  است چاق سلامتی می کند. بچه ها برایشان حرف درآورده اند.

آقای حاکمی دبیر ادبیات و انشا است . مردی چهل و چند ساله نسبتا چاق با موهای جوگندمی. در مورد موضوعات روز صحبت می کند و برای انشا موضوع روز می دهد. از جمله انشا در مورد جمعه ها. من که ترانه جمعه های فرهاد را شنیده ام و همینطور شنیده ام که او معتاد است، انشایی در مورد یک معتاد می نویسم که روز جمعه در خانه مستأصل است. آقای حاکمی انگار از انشاها ناراضی است و کلافه است. بعدها در دوره دانشجویی می فهمم که ترانه‌ی جمعه های فرهاد محتوای سیاسی دارد و به قضیه سیاهکل اشاره دارد.

بهرحال حرفهایی که در مورد رابطه خانم ویولت و آقای حاکمی می زنند چندان مورد توجهم نیست و جدی نمی دانم.

بحث عصر روشنگری اروپا هم مثل رنسانس جالب است. در مورد اینکه چطور علم و تعقل جای دین را می گیرد زیاد صحبت می شود. اینکه چطور کلیسا خود اساس حکومتها بوده و زمینهای زیادی داشته و درکنار پادشاهان بر مردم حکومتی ظالمانه داشته است. من که مذهبی در حد رفتن به کلیسا با بچه های کلاس قبل از امتحان یا عید پاک درم باقیمانده که مذهبی کودکانه می نماید بیشتر جذب این موضوع می شوم.

اما بحث خانم ویولت به اروپای جدید که می رسد جذابتر می شود. انقلاب صنعتی و انقلاب اکتبر را شرح می دهد و سرمایه داری و سوسیالیسم. من اولین بار است که بطور جدی با این موضوعات آشنا می شوم. بحث طبقات اجتماعی و کارگر و سرمایه دار مطرح می شود. در مورد اختلاف طبقاتی و اینکه چطور امکانات برای دو بچه ای که در دو طبقه اجتماعی مختلف به دنیا می آیند متفاوت است و امکان موفقیت آنها برابر نیست. در مورد امکانات بچه ی یک کارگر که صحبت می کند حس می کنم چقدر با این محیطها آشناست. و چه زیبا دردهای آن بچه را توضیح می دهد. به مادرم فکر می کنم و آرزوهایی که برای من دارد.به این فکر می کنم که در بچگی در خانه دوستم ایرن چقدر از زدن پیانو خوشم می آمد و وقتی معلم پیانو اش می آمد چقدر از بی حوصلگی ایرن تعجب می کردم و بعد پیانواش را در خانه‌ی یک اطاقه یا دو اطاقه کوچکمان که تصور می کردم خنده‌ام می‌گرفت. به برادرم ساکو فکر می کنم که اگه مثل برادر دوستانم معلم خصوصی داشت هیچ وقت دو سال در مدرسه رد و از آن بیزار نمی شد. شعار مارکس " از هرکس به اندازه توانش به هر کس به اندازه نیازش"منقلبم می کند. چه عجیب! و چقدر زیبا! یعنی ممکن است؟ چرا که نه. مثل یک خانواده. این چیزی است که از ذهنم می گذرد. بحث ممکن ها و غیر ممکن ها در می‌گیرد. بچه ها فامیلهایی در ارمنستان شوروی دارند . در سالهای دهه چهل گه گاه به ارمنیان ایرانی‌ای که به ارمنستان مهاجرت کرده بودند برای دیدن نزدیکان اجازه سفر به ایران می دادند. و این آدمها منبعی برای شناخت وضعیت ارمنستان و شوروی بودند. از این صحبت می شود که چطور مردم ارمنستان آرزوی آدامس و جوراب نایلون و پارچه ژرسه دارند و حاضرند چقدر بدهند که به آنها برسند. صحبت این می شود که فامیلهایی که می شناسند همه ناراضی هستند. جوکی بازگویی می شود در مورد عدم رضایت مردم ارمنستان. کسی که درحال مهاجرت از ایران به ارمنستان است می گوید: من از ارمنستان عکس می فرستم، اگر ایستاده بودم یعنی خوب است، اگر نشسته یعنی بد. عکس دراز کشیده اش را دریافت می کنند. بعضی ها از اردوهای اجباری که فامیلهایشان تعریف کرده اند می گویند. از آزادی و اهمیت آن صحبت می شود که در ارمنستان نیست. من هنوز به آن شعار فکر می کنم . می گویم: شاید سیستم در شوروی درست اجرا نشده است . و این فکر تا مدتها با من است. بحث ها تمامی ندارد.

کلاس نهم تمام می شود و ما دیگر خانم ویولت را نمی بینیم. اما بحث هایش انگار برایم ماندگار شده است.

و آن شعار عجیب فکر و ذهن من را منقلب می کند." از هرکس به اندازه توانش به هر کس به اندازه نیازش". مثل یک خانواده و شاید هم بهتر. رویایی که برای من نوجوان دنیایی غریب و زیبا تصویر می‌کند. دنیایی با افق روشن.

 

فروردین 1399

ابرهای خاطره۱۳- دبیرستان کوروش


در تهران انتخاب دبیرستان من با وساطت فامیل انجام شد. آن موقع خانم لینا ملکنیان ،فامیل ما، مدیر دبیرستان کلیمیان کوروش بود. با توجه به نمرات کارنامه دبستانم پیشنهاد کرد در مدرسه‌شان با معافیت شهریه ثبت نام کنم. دبیرستانی دو کوچه پایینتر از دبیرستان دخترانه ارامنه در خیابان شیخ هادی.

خیابانهای شیخ هادی و نادری از محله های قدیمی بودند که ارمنی و زرتشتی و کلیمی و مسلمان همزیستی خوبی باهم داشتند. اغلب داروخانه ها و پارچه فروشیها و خرازیها و صرافیهای محل یهودی بودند که شنبه‌ها مغازه‌هاشان تعطیل بود. ارمنی ها هم مغازه هایی مثل طلا فروشی و آلات موسیقی و کافه قنادی و عکاسی داشتند، که البته یکشنبه‌ها تعطیل نبودند. در خیابان قوام السلطنه، سی تیر کنونی، واقع در نادری یک کلیسا و روبرویش یک آتشکده زرتشتیان و همچنین یک کنیسا به فاصله چند صد متری، دبیرستان پسرانه ارامنه کوشش و روبروی آن دبیرستان زرتشتی فیروزبهرام ، خلاصه مراکز اقلیتهای مختلف وجود داشت که همزیستی این اقلیتها را در کنار مسلمانان محل نشان می‌داد.

در خیابان شیخ هادی که دبیرستان کوروش دختران و کوروش پسران در دو کوچه‌ی آن واقع شده بودند، دبیرستان دخترانه ارامنه کوشش مریم و روبروی آن دبستان زرتشتیان هم قرار داشتند. در این محله ارمنیهای زیادی زندگی می کردند و یادم هست که خانه آرمان هنرپیشه‌ی معروف در ساختمان قدیمی زیبایی در خیابان شیخ هادی واقع بود و ما در راه مدرسه گاهی او و پسرش را می دیدیم.

جالب است که هیچکس در ظاهر مسئله ای نداشت که من حتما به مدرسه مخصوص ارامنه بروم. خودم هم برایم فرقی نداشت چون بهرحال به یک محیط کاملا جدید می رفتم.

در مدرسه کوروش خیلی زود با بچه ها اخت شدم و هیچ مشکلی در ارتباط و دوستی با آنها نداشتم جز ضعف زبان. درواقع من تازه در مدرسه‌ی کوروش بود که فهمیدم چقدر در صحبت محاوره‌ای فارسی مشکل دارم و چقدر محیط غیر ارمنی برای من نا‌آشناست. بچه های کلیمی مدرسه‌ی کوروش برعکس تصور من که فکر می‌کردم مثل ما که باهم به زبان ارمنی صحبت می کنیم لابد با هم در خانه و مدرسه عبری صحبت می کنند، خیلی کم عبری می دانستند و با هم کاملا فارسی روان حرف می زدند. فقط هفته‌ای یکی دو ساعت کلاس عبری و درس دینی داشتند که من و ۳ دانش آموز ارمنی کلاس از آن معاف بودیم. ارمنی های این مدرسه بجز من از فرقه ادونتیست بودند، فرقه‌ای از مسیحیان که فهمیدم روز شنبه را به عنوان روز تعطیل دینی قبول دارند و علت اینکه به مدرسه کلیمیان آمده بودند همین تعطیلی روز شنبه در مدارس کلیمی بود. با یکی از آنها آلیس در راه مدرسه همراه بودم و تا حدودی صمیمی شدیم. حتی روزهای شنبه گاهی با آنها به کلیسایشان می‌رفتم و در خواندن آهنگهای مذهبی که به انگلیسی می‌خواندند با آنها همراه می شدم. من تقریبا تعصبی در مذهب نداشتم و می‌خواندم چون آواز خواندن را دوست داشتم و  آوازهایی مثل silent night  بنظرم قشنگ می‌آمد . در واقع با دو سه دختر کلیمی صمیمی تر شدم تا دختران ارمنی کلاس. دوستان صمیمی من نسرین امین فرد، شهره زرهی و الهه اوهب صیون بودند . بخصوص نسرین.  دختری آرام ، باهوش و منظم که بشکل متینی عاطفی بود.

مدرسه‌ی کوروش مدرسه‌ی خوبی بود و یکی از خاطرات بسیار فراموش نشدنی من از مدرسه دبیر طبیعی و علوم خانم موره بود که او هم کلیمی بود. زنی جوان، بلند قد و لاغر با موهای کوتاه مرتب مشکی که معلوم بود فری بود که بسیار خوب صاف شده بود، و صدایی بم و گرفته. خیلی خوب درس می داد و بسیار مبادی آداب بود. جالبه که می گفتند موره به معنی معلم است . یادمه وسط سال یک سری کتابهای خارج از درس معرفی کرد که در کتابفروشی امیرکبیر چهار راه استانبول می فروختند . کتابهایی از مجموعه علوم به زبان ساده . کتابهایی سی چهل صفحه ای در مورد موضوعات مختلف. از ما خواست کتابی را خودمان انتخاب کنیم و موضوعش را با تئاتر ارائه دهیم. گروه هایی تشکیل داد با سرگروه تا برنامه ریزی و انجام کار را در گروه پیش ببریم. پروژه ای بسیار جالب و خلاق. من و نسرین و الهه و شهره همراه با یافا و آلیس سر گروه بودیم. تشکیل جلسات گروه ، خواندن کتاب و بحث در مورد چگونگی طرح مطالب آن ، طرح نمایشنامه از مطالب کتاب ، تقسیم نقش ، تهیه وسایل نمایش و تمرین و اجرا همه باید در گروه ها انجام می شد. و چه دوره جذابی بود این دوره‌ی انجام پروژه و چقدر فن و هنر در کنار موضوع کتاب یاد گرفتیم.

گروه ما کتاب "گل، دانه و میوه" را انتخاب کرد. ما با مقواهایی شکل برگها و گلبرگها و میوه های مشخصی را درست کرده و رنگ کردیم و لباسهایی به رنگ ساقه، گل یا میوه مثل سبز، قرمز یا زرد پوشیدیم که با مقواها تزیین کردیم. من نقش دخترکوچکی گم شده در جنگل را داشتم که در راه با گلها و میوه ها صحبت می کند تا راه خانه اش را پیدا کند. آنها اطلاعاتی به او در مورد خود یا دیگران می دادند. اینکه گلشان چند گلبرگ دارند ، میوه شان چه خاصیتهایی دارد و مطالب دیگری که از کتاب درآوردیم. و به این ترتیب به مرور با کمک گل و گیاهان راه خانه را پیدا می کند و با دانشی بالاتر از جنگل پیش مادرش برمی‌گردد. موسیقی  متنی هم با ضبط صوت در ضمن نمایش پخش کردیم. آلیس دوست ارمنی‌ام نمایشی در مورد "وال" در دریا داشت که نقاشی دریا و وال روی تخته سیاه را به من محول کرد. نسرین نمایشی در مورد برق داشت که در تاریکی و سکوت شروع شد و با روشنایی و رادیو و وسایل دیگر تمام شد و خلاصه نمایشهای مختلفی که همه درخاطرم نمانده است.

پس از اجرای نمایش خانم موره همه را بسیار تشویق کرد و چند نفری هم به عنوان بهترینها جایزه‌ی  عضویت در انجمن شیر و خورشید مدرسه را گرفتیم. البته فعالیت انجمن محدود بود به یکی دوبار سر زدن به شیرخوارگاه و دادن کادو به بچه های آنجا .

معلم انگلیسی ما هم برای عید تکلیف داد که کتاب نویسی کنیم. یعنی بخشهایی از کتاب انگلیسی را با عکس و نقاشی در یک دفتر بنویسیم و بعد از عید تحویل بدهیم. کتاب نویسی از آن تکالیفی بود که معمولا خیلی جدی گرفته نمی شد، چون کمی سرکاری بود. اما من موضوع را جدی گرفتم و اتفاقا در همان ایام، نمی دانم از کلیسای ادونتیست ها یا جای دیگری، جزوه های تبلیغات مذهبی مسیحی برای کودکان به دستم رسیده بود که تصویرهای رنگی زیبایی داشت از کودکان در حال خواندن و بازی و دعا.  با بریدن و چسباندن عکسها متناسب با موضوع جملات انگلیسی کتاب درسیمان حدود بیست صفحه از دفتر را پر کردم. خیلی خنده دار بود که کتابها برای تبلیغ مذهبی تهیه شده بودند و من همه صلیبها و اشکال مذهبی را قیچی می کردم و دور می ریختم و بخش عکس بچه ها را در می آوردم و عکس توپ و لیوان و ...در کنارشان می گذاشتم. بهرحال با کمی تردید می توانم بگویم که این جزوه های مذهبی واقعاً برایم مفید واقع شد و اگر چه چیزی به ایمان مسیحی من اضافه نکرد ولی یک دفتر یادگاری با امضای "عالی" به سندهای تاریخی انبارمان اضافه کرد.

یونیفورم مدرسه کوروش کت و دامن سرمه ای و پیراهن آبی روشن بود. یونیفورمی نسبتا گران قیمت. البته ما پارچه اش را از مدرسه گرفتیم و مادرم آن را دوخت . هرچند کتش مثل کت بچه های دیگر با اپول و از این حرفها نبود. بچه های مدرسه کوروش هرچند اغلبشان پولدار بودند و بعضیهاشان نمایندگی فیلیپس و از این حرفها مال پدرشان بود ولی ظاهر و رفتارشان خیلی ساده بود ، و حتی گاهی فقیرانه به نظر می رسید. با وجود اینکه زبان عبری را خوب نمی دانستند ولی در صحبتها معلوم بود آداب مذهبی رعایت شبات یا شنبه به عنوان روز تعطیل و دست نزدن به برق و چراغ در این روز و خوردن گوشت ذبح خاص و ..را کامل اجرا می کنند.

بعدها وقتی ویژگیهای ما ارامنه و یهودیان را مقایسه می کردم متوجه شدم که با وجود اینکه هردو در جامعه ایران با هویت اقلیت دینی شناخته می شویم ولی هویت ملی و قومی در ارامنه قویتر از هویت مذهبی است. ارامنه روی صحبت کردن به زبان ارمنی در خانه و مدرسه بسیار تعصب داشتند، و عموماً اسم فارسی روی بچه هایشان نمی گذاشتند. 7 ساعت درس زبان ارمنی در هفته داشتند و در واقع بجای کلاس دینی زبان و ادبیات و تاریخ ارمنی می خواندیم. در عوض نه مدرسه‌هایشان روزهای یکشنبه تعطیل بود و نه مغازه هایشان. یه جوری به نظرم می رسد یهودیان در برخورد با جامعه اکثریت مسلمان در مسائل قومی محافظه کارتر بودند تا ارامنه هرچند محافظه کاری جزو خصیصه‌ی همه‌ی اقلیتهاست. الان فکر می کنم شاید این محافظه کاری بیشتر در یهودیان ریشه در تفاوت نوع برخورد اکثریت مسلمان با این دو اقلیت نیز داشته است.

از دیگر مواردی که از دبیرستان کوروش یادم می آید جشن آخر سال بود که برایمان خیلی هیجان انگیز بود. ما چهار نفر که با هم دوست بودیم یک گروه رقص تشکیل دادیم و تمریناتمان را در منزل الهه که نزدیک بیمارستان مهر بود با هدایت خواهر بزرگش انجام می دادیم. یک رقص خارجی با آهنگ جاز خارجی و یک رقص ایرانی با یک موسیقی خوب که خواهر الهه پیشنهادش را داد. برای رقص خارجی دو نفرمان کاملا سیاه و دونفرمان کاملا سفید پوشیدیم. اما برای رقص ایرانی با پارچه ساتن سبز روشن و قیطون طلایی برای خودمان لباس بلند کلوش با آستین کلوش دوختیم .

جالب بود که برخلاف برنامه های جشن مدرسه ادب که همه چیز توسط معلمین طراحی و هدایت می شد، اینجا همه چیز واقعا توسط بچه ها تهیه و هدایت و اجرا می شد. آنقدر که یادم می آید مدیران جشن بجز اطلاع از طریق توضیح کلی تنها یکبار برنامه ما را قبل از اجرا دیدند.

جشن همراه با برنامه‌ی پسران در سالن بزرگ دبیرستان پسرانه کوروش برگزار شد. آن موقع تعدادی از پسران کلیمی را در راه برگشت مدرسه از طریق همکلاسیها شناخته بودم ولی طبیعتا هیچ ارتباطی با آنها نداشتم ، درصورتیکه همکلاسیهایم با اغلبشان آشنا بودند و زنگ تفریح در موردشان زیاد صحبت می کردند. در طی جمع شدن حضار هم غریبی خانواده‌ی من و آلیس ودیگر ارمنیها در میان ازدحام کسانی که مرتب با هم سلام و علیک و روبوسی می کردند و به گپ و گفت و خنده مشغول بودند بیشتر به چشمم می آمد.  

یکی از مشکلات من در دوستی با بچه های مدرسه کوروش دوری خانه های آنها بود. چون آنها اغلب در غرب تهران آن روزها و حول و حوش بیمارستان مهر زندگی می کردند و ما در منوچهری. از طرف دیگر برادر من که شش سال از من بزرگتر بود احساس بزرگی می کرد و سر رفت و آمد من به خانه‌ی دوستان کلیمی‌ام چک و چانه داشت .

یادم نمی رود که یک بار تولد نسرین منزلشان دعوت شدم. وقتی رفتم فکر می‌کردم مثل تولد بچه های ارمنی دبستان ادب فقط همکلاسیهایمان در مهمانی خواهند بود. اما بیشتر مهمانان فامیلهایش بودند و بچه های آنها با سنین مختلف. تنها من و الهه و شهره از مدرسه‌مان حضور داشتیم. فضای خانه برای من کمی سنگین بود چون اغلب بزرگسال یا بچه بودند . از طرف دیگر هیچ برنامه‌ی خاصی هم جز کیک تولد و آواز تولد نبود. شاید سنمان برای بازیهای تولد بزرگ شده بود و شاید درمیان این بچه ها رسم و رسومات تولد بچه های آبادانی نبود. این بود که همه اش یک گوشه نشستیم و گپ زدیم. تنها یکبار از ما خواستند که رقصی را که برای جشن مدرسه آماده می کردیم برقصیم. بعد از رقص دایی نسرین که جوانی دانشجو با قد خیلی بلند بود موقع نشستن بازویم را گرفت و گفت خوب می رقصی ها. من کمی معذب شدم . بعد از آن هم احساس می کردم گاهی به من خیره نگاه می‌کند و معذب بودنم بیشتر شد. شام خیلی دیر حاضر شد و مهمانی خیلی طولانی شد. من و آلیس قرار بود ساعت 8 باهم پیاده برگردیم اما ساعت از ده شب هم گذشت تا شام تمام شد. خانه‌ی ما تلفن هم نداشت که خبر دیر آمدنمان را بدهم و من تمام مدت نگران بودم، اما نسرین خیلی آرام بود و انگار متوجه نمی‌شد که وضع ما با بچه های کلیمی که خانواده‌هاشان همدیگر را می شناسند فرق دارد. ما مجبور شدیم با ماشین دایی نسرین به خانه برگردیم و یازده شب به خانه رسیدیم. با وجود اینکه نسرین هم با داییش آمد اما موقع پیاده شدن ما خودش پیاده نشد و داییش ما را تا دم در رساند. آلیس زودتر پیاده شد. منزل ما در منوچهری بین دو مغازه بود و درش در پایان یک دالان باز می شد. ماشین کمی جلوتر از دالان ایستاد. من تند وارد دالان شدم و دایی هم از عقب وارد دالان شد. دالان تاریک بود و در منزل که معمولا در طی روز باز بود، بسته بود. زنگ در خراب بود و کلون در را باید می زدم. دایی آهسته صدا زد آلوارت. من که شدیدا معذب بودم تند و تند کلون را زدم. تا برادرم در را باز کند که برای من خیلی طول کشید، دایی یکبار دیگر گفت آلوارت یه دقیقه صبر کن.  وقتی برادرم در را بازکرد دایی چیزی می گفت که من دیگر نشنیدم. به محض دیدن برادرم خداحافظ گفتم و وارد خانه شدم. دایی هم برگشت و رفت و برادرم با کنجکاوی رفتن او را تماشا کرد. برادرم مرا هل داد خانه ی خاله که در طبقه اول بود و درش باز بود. مادرم و خاله و خواهرم نشسته بودند و نگران در مورد اینکه تا حالا کجا بودم. من در مورد علت طولانی شدن مهمانی و مسائل دیگر توضیح دادم. برادرم گفت: پس نسرین کجا بود که نیامده بود. گفتم: توی ماشین بود. گفت: این پسره پس کی بود. آنقدر مشکوک و خشن سوال می کرد که من ناراحت گفتم: من چه میدونم، داییش بود، من چه تقصیری دارم که این جوری سوال می کنی و گریه ام گرفت. تند خداحافظی کردم و رفتم خانه خودمان در طبقه ی دوم.

هرچند این واقعه و برخورد برادرم تأثیری در دوستی من و نسرین در مدرسه نگذاشت ولی شاید در احساس غربت بیشتری که در آن محیط کردم و اینکه سال بعد تمایل خودم را به رفتن به دبیرستان ارامنه کوشش مریم با شدت بیشتری مطرح کنم  بی‌تأثیر نبود.

 

فروردین 1399