ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره

خاطرات کودکی و نوجوانی در آبادان و تهران دهه ۴۰ و ۵۰

ابرهای خاطره ۱۲- سالن آرایش لورا

محله جدید ما در تهران با آبادان زمین تا آسمان فرق داشت.

خیابانهایی مملو از مغازه ، شلوغی، ترافیک ،چراغهای نئون چشمک زن، پیاده رو های پر آمد و رفت ، سر و صدا، ماشین ، ماشین ، ماشین.

خاله ام در منزلی در خیابان منوچهری جنب خیابان ارباب جمشید ساکن بود و ما هم یک اطاق از این منزل اجاره ای را صاحب شدیم. منزلی بزرگ  و قدیمی با حیاط و حوضی در وسط و سه ساختمان در سه طرف شمالی، جنوبی و شرقی که به جز ما سه خانواده در آن زندگی می کردند.

ساختمان شمالی و جنوبی یک طبقه و بشکل ال انگلیسی بودند که یک ضلعشان در طبقه اول ساختمان شرقی واقع بود. ساختمان شرقی سه طبقه بود. راه پله ای در وسط ساختمان شرقی دسترسی به طبقه دوم و سوم ساختمان را ممکن می کرد. ساختمان شرقی زیرزمین بزرگی هم داشت شامل دو انبار و یک  دستشویی که بسیار تاریک و ترسناک بودند.

همه ساکنین این منزل اجاره ای ارمنی بودند. درساختمان شمالی خانواده ای که از ارمنی های مهاجر روسیه بودند زندگی می کردند. خانواده تشکیل شده بود از خانمی چاق 70-65 ساله با موهای سفید که همیشه پشت سرش جمع می کرد، و به زنان روس مسن خیلی شبیه بود، و با دو پسر 45-40 ساله اش زندگی می کرد. پسرکوچکتر، پاولیک، ازدواج کرده و با همسر اهل گردآباد ارومیه خود و دو دخترنوزاد و چند ساله‌شان در همان خانه سکونت داشت، و پسر بزرگتر، باریس، مجرد مانده بود. مادر و پسرها اغلب با هم روسی صحبت می کردند.

در ساختمان جنوبی خاله ام با شوهرش، که او هم از مهاجرین روسیه بود که بعد از انقلاب اکتبر با دو پسرش از راستف به ایران فرار کرده بودند، ساکن بود. همسر اول شوهر خاله ام نمیدانم در روسیه یا ایران فوت کرده بود. شوهر خاله ام حدود 75 سالش بود و مغازه برس فروشی یا بقول آن زمانها ماهوت پاک کن فروشی داشت و پسرانش که آنها هم 45-40 ساله بودند و تنها 10 سالی از خاله ام کوچکتر ، کارخانه قابلمه های لعابی، اگر درست خاطرم باشد کارخانه ی پاما، را در ایران راه انداخته بودند.آنها ازدواج کرده و هرکدام با خانوادهشان در بالای شهر ، داوودیه سابق ، زندگی می کردند.

 و درطبقه سوم ساختمان شرقی خانواده ای ارمنی اهل سلماس آذربایجان با دو بچه شیطان، یک دختر و یک پسر 6-5 ساله، زندگی می کردند که مرد خانواده در مغازه تولید کفش و دمپایی زنانه در همان خیابان منوچهری کار می کرد.

طبقه دوم ساختمان شرقی تنها شامل دو اطاق و یک انباری و یک دستشویی در دو طرف راه پله بود. اطاق شمالی آرایشگاه خواهرم بود. و اطاق و انباری کنار دستشویی هم به خانه ی ما تبدیل شد. اطاقی 12 متری که هم نشیمن بود و هم اطاق خواب. یک میز فرمیکای قرمز و چند صندلی دور آن بود و یک کپه رختخواب و یک کمد در یک گوشه. انباری هم به آشپزخانه تبدیل شد.  آن روزها تنها من و مادرم و برادرم آندیک در آنجا ساکن بودیم ، و شبها سه نفری رختخواب می انداختیم و برادرم زیر میز می خوابید . خواهرم ، مثل سابق پیش خاله ام زندگی می کرد . فراموش نمی کنم که یکروز مسئول و معاون گروه پیشاهنگی ما در باشگاه آرارات که من تازه عضو شده بودم سرزده به خانه‌ی ما آمدند. قضیه از این قرار بود که برای اردو 60 تومان باید میدادیم و من گفته بودم نمی روم چون خانواده ام موافق نیستند، البته بدون اینکه اصلا با خانواده صحبت کنم. آنها آمده بودند تا با صحبت با مادرم او را راضی کنند.  اما وقتی اطاق ما را دیدند، متوجه قضیه شدند و درجا گفتند باشگاه تصمیم گرفته برای بعضیها تخفیف قائل شود و هزینه اردو برای من 20 تومان خواهد بود. و من در عین حال که از دیدار آنها به خاطر مشاهده‌ی وضع خانه‌مان ناراحت بودم، از اینکه مادرم گفت می تواند 20 تومان را بدهد خیلی خوشحال شدم. و البته هیچ وقت فراموش نکردم که کریستین یا کی کی مسئول گروهمان مشکل را با چه برخورد خوب و به چه شکل مطلوبی حل کرد. همان دختری که در پیشاهنگی همیشه ادای بچه ها و حیوانات کارتونی را درمی آورد و در بزرگسالی مدیر کودکستان ارامنه شد.

سمت غرب ساختمان ما هم به فاصله چند ساختمان بن بستی بود که کافه جمشید در آن واقع بود. کافه جمشید در واقع کاباره ای سطح پایین بود. و جالب بود که شبها ما هم ناخواسته مهمان این کافه بودیم. از ساعت حدود 8  صدای نواختن  ارکستر و ترانه خوانی خواننده هایی ناآشنا در خانه ما طنین انداز می شد و تا پاسی از شب ادامه پیدا می کرد . ترانه های سوسن و آغاسی و شبیه آنها مثل دوست دارم میدونی یا  آمنه آمنه یا ترانه های فولکلور مثل آیرلق و آی یره یره یره و صدای تشویق مشتریها مدام شنیده می شد. یادمه که در میان این ترانه ها و همهمه ها بود که باید به خواب می رفتیم. گاهی صدای نعره کشیدن و دعوای مشتریها هم به همهمه ها اضافه می شد.

خواهرم که تابستان کلاس نهم به دعوت خاله ام به تهران آمده بود تا هم استراحتی کند و هم با فراغت برای امتحانات تجدیدی آماده شود، به توصیه خاله ام به کلاسهای آرایشگری رفته و عطای بازگشت به آبادان و امتحان تجدیدی را به لقایش بخشیده بود و به کمک خاله ام آرایشگاهی را در یک اطاق راه اندازی کرده بود.

«سالن آرایش لورا» تابلوی پرطمطراقی بود که درآغاز بر در ورودی ساختمان نصب شده و در مدت کوتاهی با دخالت شهرداری برداشته شده و به انبار خاله منتقل شده بود. اما آرایشگاه بزودی مشتریان ثابتی پیدا کرد و  مارو خواهر ظریف و زیبای بیست ساله ام را به لورای آرایشگر تبدیل کرد.

خیابان منوچهری هرچند مثل الان بورس چمدان و لوازم آرایش نشده بود ولی مغازه های چمدان فروشی و عتیقه و لوازم آرایش در آن زیاد بود. مغازه زیر ساختمان ما هم چمدان فروشی بود که آن موقع سراجی می گفتند و روبروی ما هم مغازه کوچک لوازم آرایشی ژان بود که من برای خرید وسایل آرایشی سفارشی خواهرم مرتب به آن سر می زدم.

یکی از مشغولیت های من بعد از مدرسه و خلاصی از درسها حضور در آرایشگاه و کمک به خواهرم و مشاهده انواع مشتریان زن او بود. از خانمهای خانه دار و اداری تا گارسونهای کافه جمشید، از ارمنی تا کرد وترک و فارس ، پیر و جوان برای آرایش ومیزامپلی، و بقول خودشان بکش و خوشگلم کن، به او مراجعه می کردند.

من  هم درخیس کردن مو با آب لیمو یا آبجو ( که هنوز نوع حلالش نیامده بود ) و گاهی پیچیدن مو با بیگودی و گرفتن کاسه رنگ و از این حرفها به او کمک می کردم . البته هیچ وقت نفهمیدم چرا بیگودیهایی که من می‌پیچیدم اینقدر زود وا می رفتند ، درحالیکه مال مارو یک تار مو هم از بیگودی جدا نمیشد.  یا چرا همیشه آب لیمو و آبجویی که من برای خیس کردن موها استفاده می کردم از اسفنج سر می خوردند و می رفتند زیر یقه و لباس خانمها ، یا در کله ای که من می پیچیدم و زیر سشوار می فرستادم گاهی پس از خشک شدن یک رشته مو بطور وحشتناکی وز می شدند و خواهرم پس از چشم غره ای به من مجبور می شد آن تیکه موی مشتری را دوباره خیس کند و سشوار بکشد.

خواهرم طبق نظر بیشتر مشتریها آرایشگر بسیار خوبی بود تنها یک عیب داشت، یک عیب به ظاهر کوچک ، اینکه بسیار یواش کار می کرد . عیبی  که کم کم مسئله ساز می شد. خواهرم با وجود اینکه بسیار جوان بود ولی خیلی در ارتباط با مشتریان خوب بود و او را دوست داشتند. پای صحبت و درد دل همه مشتریان با طیب خاطر می نشست. از درد دل زنهای مسنی که شوهرشان ترکشان کرده یا سرو گوششان می جنبید، تا شکایتهای گارسنهای کافه جمشید که از برخوردهای مردان مست کافه عاصی بودند یا صحبتهای بامزه در مورد پیشنهاد ازدواجهایی که داشتند و مشخصات خواستگارها تا توصیه های آشپزی و خانه داری زنهای خانه دار ارمنی، یا شکایتها از مادرشوهرها و خواهرشوهرهایشان و .... همه را با آرامش گوش می داد و با آنها به گفتگو می نشست یا در واقع به گفتگو می ایستاد ، چون کار او همیشه ایستاده بود و از همان اوان گاهی به جوراب واریس هم احتیاج پیدا کرده بود. خلاصه او نه فقط آرایشگر خوبی بود بلکه سنگ صبور بی نظیری هم بود .

وقتی به تهران آمدیم خواهرم در غیاب ما با موافقت ضمنی مادرم و با هدایت خاله ام نامزد کرده بود. البته نامزدی غیر رسمی. درعرف و سنت ارامنه برای رسمیت دادن روابط دختر و پسر مراسمی بنام "برگه " برگذار می شد که بدون اینکه کشیشی حضور داشته باشد خانواده پسر یک قطعه زیورالات با ارزش مثلا انگشتری یا گردنبند و یک قواره پارچه زیبا می آوردند و در عین خواستگاری تشریفاتی ( چون از قبل جواب روشن بود) ، توافق خانواده دختر را می گرفتند و نامزدی غیر رسمی زوج را  اعلام می کردند. در این مراسم یا مهمانی ساده معمولا خویشاوندان نزدیک شرکت می کردند. از آن به بعد دختر و پسر می توانستند هرچقدر می خواهند با هم بیرون بروند و به خانه همدیگر رفت و آمد کنند.

رومند نامزد خواهرم پسری بود  بیست و شش یا بیست و هفت ساله موبور پیشانی بلند که مکانیک ماشین آلات سنگین بود و بسته به محل کارش در بندر عباس یا بوشهر و یا شیراز زندگی می کرد. پسری مثل برادرم زحمتکش که از 14 سالگی کار کرده بود. پدرش از مادرش جدا شده بود و هردوشان ازدواج دومی کرده بودند. جالب بود که روابط بین خانواده های متارکه کرده که اکنون خیلی رایج شده را من 45 سال قبل در میان خانواده نامزد خواهرم دیدم. رومند خواهرهایی داشت که در کمال تعجب من، نه از مادر و نه از پدر مشترک نبودند ولی او آنها را خواهر خطاب می کرد. زن پدرش پس از مرگ پدرش با مردی دیگر ازدواج کرده و سه دختر نوجوان داشت. یک برادر ناتنی هم از مادرش داشت. روابط رومند با همه خوب بود، هرچند معلوم بود که خیلی زود برای مستقل شدن از خانواده جدا شده است.

از نظر رومند مشتریهای آرایشگاه لورا دشمن او بودند، چون ساعتها او را که برای دیدن خواهرم و گردش بردن او آمده بود پشت در آرایشگاه در راهرو و خانه ی خاله معطل نگاه می داشتند. او با زبان طنز اغراق آمیزی  که همیشه داشت با اطلاق اسمها و صفتهای عجیب غریب به مشتریهایی که گاه و بیگاه موقع بیرون آمدن از آرایشگاه دیده بود کلافگی و استیصال خود را بخوبی بعد از رفتنشان بروز می داد.

می گفت: آخه این عجوزه 100 سالشه حالا می خواد با نقاشی سر عزرائیلو کلاه بذاره . یا می گفت: به این کوپک گنده‌بک بگو مشتریهای کافه جمشید که فرق رنگ زرد و قرمزو نمی‌دونن  که حالا موهاشو رنگ شرابی ذهرمار کرده. یا : بابا این گامبو که مو نداره ، من نمی‌فهمم تو دو ساعت با این 4 شاخه تار مو چکار می کنی؟

خلاصه همیشه از کار مارو شاکی بود.

یک روز را به خاطر دارم که قرار بود مارو ساعت 5 آرایشگاه را تعطیل کند ولی طبق معمول که نمی‌توانست مشتریها را رد کند کارش تمام نشده بود و دو سه مشتری آخر وقت رسیده و زیر سشوار بودند. مشتریها زیر سشوار از حرف‌زدن دست نمی کشیدند و به خاطر صدای سشوار در گوششان بسیار بلند صحبت می کردند. خانم کرباسی گارسن کافه جمشید و خانم نازیک مشتری ارمنی خانه دار و با سلیقه مارو که ملافه های جهیزیه اش را قرار بود گلدوزی کند کنار هم زیر سشوار صحبت می کردند.

من در اطاقمان داشتم تکلیف درسی انجام می دادم و رومند آمده و بی حوصله در راهرو پر از پنجره رو به حیاط بین اطاق ما و آرایشگاه منتظر بود و گهکاه سری به من می زد.

در سکوت اطاق ما صدای گفتگوی دو زن کاملا شنیده می شد.خانم کرباسی با صدای گرفته و کلفتش داشت از شوهربه قول او بد دهن مفت‌خوری که ظاهرا او را صیغه کرده بود شکایت می‌کرد و خانم نازیک با صدای نرمش از اینکه باید مرد را با نرمی و آرامش رام کرد و از این حرفها  داد سخن می‌گفت.

رومند که تحملش تمام شده بود مرتب می نشست و پا می شد و قدم می زد. و دوباره برمی گشت به من حرفهایی می‌گفت مثل : می‌بینی حالا تمام جیک و پیک شوهرشو می ریزه بیرون. شوهرش باید راننده باشه که زنیکه هی میگه ترمز بریده ترمز بریده. نه انگار رماله صحبت رمل و جادو شد. خلاصه آخرش مارو را صدا می زد و با صدای یواش ولی حالت داد زدن چیزی می گفت  مثل این: باز این عجوزه ها را قبول کردی؟ خوبه برم  سرشون داد بزنم که صحبت در مورد مردها قدغنه که لال بشن ؟ یا :بهشون بگو با همین بیگودیها و قیافه‌ی بدون آرایش بیرونشون می کنم برن پیش شوهراشون تا سکته کنن از دستشون راحت بشن. و مارو با خنده ریز و صدای پایین می گفت:وای یواش می‌شنون. نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه.

و نیم ساعت به یک ساعت و یک و نیم ساعت می کشید و رومند ده بار می رفت خیابان و برمی گشت و...

خلاصه همین یواش کار کردن مارو و مشکلش در نه گفتن به مشتریها و البته اخلاقیات رومند، آخرش باعث شد مارو کار آرایشگری را کلاً کنار بگذارد و خانه دار شود.

ولی تابلوی سالن آرایش لورا حتی بعد از ازدواج و جابجایی خواهرم به شیراز و جابجایی خاله ام از منوچهری به کوچه سیمی در خیابان حافظ در انبار خاله ام  ماند و گه گاه به ما یادآوری می کرد که مارو روزی لورای آرایشگر بوده است.

سالها بعد روزی که خاله ام که پیر شده بود رنگ کردن آپارتمان خیابان حافظش را، به خاطر شلوغی وسایل انبار خانه و مغازه که در تمام اطاقها و انبارش پر شده بود، به برادرم و همسرم واگذار کرد تا خود آنها به جمع و جور کردن وسایل بپردازند، برادرم یک پاکسازی اساسی در وسایل از نظر او اضافی خاله کرد. در این پاکسازی تابلوی سالن آرایش لورا هم، همچون بسیاری از وسایلی که در منزل خاله‌ام سنگینی می‌کردند و تنها به درد حفظ خاطرات می خوردند، به زباله دانی یا جای دیگری نقل مکان یافتند و برای همیشه از دید ما و خاله دور شدند.

خواهرم که بعد از ازدواج بچه دار نشد و سالها در شیراز و تهران به خاطر مأموریتهای طولانی همسرش تنها زندگی می کرد گه گاه به فکر راه انداختن کار سابقش آرایشگری افتاد، اما انگار دیگر هیچ وقت آن اعتماد به نفس یا آن انگیزه پر شوری که به نصب تابلوی سالن آرایش لورا ختم شده بود تکرار نشد.

 

فروردین 1399

ابرهای خاطره ۱۱- برادرم ساکو


 

 

 

برادرم ساکو ۹ سال از من بزرگتر بود. مادرم نامش را انتخاب کرده بود، اما نمیدانم پدرم یا کس دیگری که شناسنامه را برای او گرفته بود در اثر فراموشی اسمش را سروژ ثبت کرده بود. ما همگی او را ساکو صدا میزدیم. مادرم علاقه خاصی به ترانههای ارمنی داشت که در روستایش چهارمحال یا در اصفهان در میان جمعها میخواندند یا از رادیو گوش میداد. اسم همه ما را از میان ترانههایی که دوست داشت انتخاب کرده بود. اسم ساکو را هم.

خاطراتی که از کودکی خودم با ساکو به یاد میآورم بسیار پراکنده و محو است. تصویر او را به یاد دارم که وقتی با برادرم از سینما برمیگشتند چطور با هیجان داستان فیلم را تعریف میکرد و ادای پسره را در میآورد و مرا در نصف لذت دیدن فیلم شریک میکرد. او را به یاد دارم با تیرکمانهای خودساخته ی رنگ ووارنگش و شکار گنجشک و گهگاه فرارهای بعد از شکستن اتفاقی شیشه منزل مردم، با صعودهای بی هراسش به بلندترین درختهای نخل و شکم پرخرمایش پس از پایین آمدن، با کاردستیهای زیبایش با اره مویی، و مبل چوبی عروسکی قشنگی که درست کرده بود، و با نقاشیهای زیبایش و گلهای زیبایی که در دفتر خاطرات من کشیده بود. نمیدانم چرا دو سال در مدرسه رد شد و از مدرسه رفتن منصرف. فقط میدانم وقتی من تازه مدرسه رفتن را شروع کرده بودم او مدرسه را ترک کرده بود. در ۱۶ سالگی. آیا برخوردهای تند معلمها نسبت به شاگردان شلوغ و ردیِ کلاس که خودم به عینه در کلاسمان شاهدش بودم او را منزجر کرده بود؟ یا حوصله تمرکز و درس و مشق نداشت؟ و یا سختی زندگی و دیدن تلاش و خستگی مادرم برای امرار معاشمان او را به ترک مدرسه و شروع زندگی کاریش ترغیب کرده بود؟ خیلی زود شغلش مشخص شد. جوشکاری. پسر بسیار لاغر گندمگونی بود که وقتی خسته از سر کار برمیگشت چهره اش بیشتر به زردی متمایل بود. ولی وقتی خستگیاش رفع میشد و سرحال میآمد کاملا چهر هاش عوض میشد. شطرنج را به من یاد داده بود و با من شطرنج بازی میکرد، هرچند من بیشتر تمایلم به بازی اسم میوه بود. خوب به یاد دارم که یکی از تفریحاتش کُرکری خواندن پیش و پس از بازی بود. و من که در حاضرجوابی بسیار ضعیف بودم چه مواقعی که میباختم و چه موارد استثنائی که میبردم از دستش به گریه میافتادم، چون آخرش در کرکری بدجوری بازنده میشدم.

به تهران که آمدیم او با شوهر خواهرم که او هم مکانیکی بود که از ۱۴ سالگی کار کرده بود به شیراز رفت. به سد مرودشت. در سالهای دبیرستان در منزلهای یک اطاقه و دو اطاقه اجارهایمان که از یک آپارتمان مشترک با دیگران در منوچهری و شیخ هادی میگرفتیم او را به یاد ندارم. تنها به یاد دارم که فقط برای عید میآمد و اغلب خسته و گرفته بود.

همیشه به شوخی میگفتیم مادرم ساکو را بیشتر از همه ما دوست دارد. در واقع هم او برای ساکو به خاطر سختی بیشتری که در زندگی نسبت به ما کشیده بود بسیار دل میسوزاند. احساسی که به طور ناخودآگاه به من هم سرایت کرده بود. یادم نمیرود که یک بار ذرهای از جرقه دستگاه جوش به چشم ساکو پریده بود و مدتها با دارو و دکتر سرو کار داشت و مادرم در غیاب او برایش گریه میکرد و من سرش عصبانی میشدم که چرا گریه میکند و هزار دلیل میآوردم که نباید گریه کند، اما خودم شب قبل از خواب نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم، هم به خاطر ساکو و هم به خاطر این که سر مادرم عصبانی شده بودم.

اما مشکلات هم انگار دنبال برادرم بودند. یا شاید همیشه این بی هراسی و بی توجهی او بود که مشکلات را به سوی او روانه میکرد. یک بار از شیراز خبر رسید که ساکو با ماشین به یک نفر زده و او در بیمارستان است. چون گواهینامه نداشت او را به زندان انداخته بودند. پسری که تصادف کرده بود مدتها بیمارستان بود و ساکو در زندان. شوهر خواهرم به مادرم توصیه کرد که به شیراز برود و از خانوادهی کسی که مصدوم شده رضایت بگیرد. مادرم وقتی برگشت مدام برای ساکو گریه میکرد. و شوهر خواهرم غر میزد که آخر این گریههای تو چه فایده دارد. آنجا که باید گریه میکردی چرا نکردی. معلوم شد که وقتی به دیدن خانواده مصدوم رفته و از آنها خواهش کرده که شکایتشان را پس بگیرند نه اشکی ریخته و نه التماسی کرده. اما تا سوار ماشین شدهاند که برگردند اشکش جاری شده. مشکل ساکو پس از حدود ۶ ماه با تأمین مقداری پول و گرفتن رضایت برطرف شد و ساکو به تهران آمد.

 ساکو در تهران هم به کار جوشکاری در یک کارگاه مشغول شد. همیشه فکر میکردم چطور میتوانم به ساکو کمک کنم. در واقع اصلیترین هدفم برای رفتن به دانشگاه، پیدا کردن یک شغل خوب بعد از فارغالتحصیلی و کمک به خانواده و رها کردن ساکو از بار خانواده بود. اما تا پایان دانشگاه چندان چیزی از دستم بر نمیآمد جز این که سعی کنم خرجی خودم را به انحاء مختلف از قبیل تدریس و گرفتن کمک هزینه تحصیلی و غیره در آورم و سربار برادرانم نباشم.

در سالهای اول دانشگاهم بود که ساکو که سالهای زیاد کارگر ساده و مظلومی بود، شروع کرده بود به تلاش برای بهتر کردن شرایطش و با گرفتن کار به شکل پیمانکاری از حالت کارگر صرف جوشکار در آمده و کمی وضعش بهتر شده بود. وقتی ماشین ژیان پیکاپ نارنجیاش را خرید یکی از خوشترین روزهای زندگی ما و بخصوص مادرم بود. بعد از آن همیشه بعد از کار یا روزهای تعطیل دنبال این بود که ما را با ماشین جایی ببرد. سد کرج، رودهن، نمایشگاه بینالمللی که معلوم نیست چرا جزء دیدنیهای ما بود، کوه، دربند، و خیابانگردی و چیزی که مادرم خیلی دوست داشت یعنی دیدن چراغانیهای خیابانها در جشنهای ملی.

تغییر روحیه ساکو کاملا قابل توجه بود. او که در دورهای به خاطر پیدا نکردن کار در تهران روحیهاش خراب شده بود و وقتی مادرم موقع خارج شدن او از منزل میگفت «خدا همراهت» عصبانی میشد و میگفت نگو خدا همراهت چون خدا همراه من نیست، کاملا روحیه شوخش را بازیافته بود و حس میکردی آینده روشنی پیش روی خود میبیند.

او نه تنها شوخ و شاد بلکه خیلی هم اجتماعی شده بود. نه تنها ما را اینور و اونور میبرد بلکه به چندین خانواده دور و بر ما هم سرویس میداد. بخصوص به منزل یکی از دوستان خواهرم که ازدواج کرده و سه دختر و یک پسر قد و نیم قد داشت مرتب سر میزد. میدانستم آنها که منزلشان نارمک بود زندگی سختی داشتند و شاید به خاطر همین در منزل آنها خیلی احساس راحتی میکرد و دوست داشت آنها را هم شاد کند. آنها را که ماشین نداشتند به پیک نیک و گشت و گذار میبرد. به خانواده مادر و خواهران ناتنی شوهر خواهرم و خانواده دختر عموی او هم سر میزد. دیگر سنش از ۳۰ سال گذشته بود و موقع ازدواجش بود و من گاهی امیدوار میشدم که از این ارتباطات اجتماعیاش موردی هم برای ازدواج پیدا کند، هرچند میدانستم تشکیل زندگی مستقل و در عین حال کمک به خانواده برایش بسیار مشکل میبود.

من که به علت دوری از او در این سالها کمی نسبت به او احساس غریبگی میکردم شروع کرده بودم به نزدیک شدن بیشتر به او. با تمایلات چپی که در دوران دانشگاه پیدا کرده بودم که بیتأثیر از وضعیت اقتصادی اجتماعیمان نبود در فکر بودم که آگاهی اجتماعی او را بالا ببرم، هرچند بعید نبود که آگاهی اجتماعی من کمتر از او باشد. یادم نمیرود سال چهارم دانشگاه بودم که نمایشنامهای از برشت در دانشگاه صنعتی اجرا میشد و با هم به این نمایش رفتیم و بعد از آن کلی حرف زدیم. رابطه ما داشت صمیمیتر و نزدیکتر میشد که ناگهان آن حادثه جانسوز پیش آمد و رویاهایمان را نابود کرد.

امتحانات پایانی ترم دوم سال ۵۶ را میگذراندیم که یک روز از دانشکده به منزل آمدم و دیدم خواهرم منزل ماست و ماتم گرفته و نشسته است. وقتی علت نبودن مادرم را پرسیدم گفت در محل کار ساکو آتش سوزی پیش آمده و او را به بیمارستان بردهاند. قلبم فرو ریخت. گفتم حالش چطوره. گفت هنوز خبر نداریم. آندیک و مادر برای دیدن او به بیمارستان رفتهاند. با آمدن آنها فهمیدیم که سوختگی زیاد است و به گفته پزشکان ۸۰% بدنش سوخته است. ملاقات آنها از پشت شیشه بوده و چشمان برادرم پانسمان داشته است. احساس میکردم قلبم دارد مچاله میشود. برادرم  آندیک ماجرای سوختگی ساکو را از چاپ خانهاین طور شنیده بود؛ از قرار ساکو با دو کارگر، یکی جوان و یکی پیر، برای کار لوله کشی و جوشکاری در چاپ خانهای در یک زیرزمین در خیابان سعدی بوده. برای ناهار به بیرون چاپ خانه میروند و وقتی برمی گردند کار چاپ تمام شده بوده و کارکنان چاپ خانه دستگاهها را با مواد شیمیایی شسته بودند. به محض این که دستگاه جوش را روشن میکنند آتش به پا میشود. ظاهرا درِ اصلی هم به هر دلیل باز نمیشود، شاید به خاطر داغ شدن و انبساط. و برادرم و کارگر جوان تر سعی میکنند از پنجرهی رو به خیابان خارج شوند که به علت زیر زمین بودن و بالا بودن پنجره این کار را بسیار به سختی و با کمک رهگذران انجام میدهند. اما از کارگر پیرتر خبر نداشتند.

آن روز تا شب سعی کردم بغضم را که گلویم را میفشرد فرو دهم و پیش مادرم گریه نکنم. هزار فکر بد و خوب، هزار چرا و کاشکی و هزار دعا و آرزو تا پاسی از شب در ذهنم سر بر میآوردند و قلبم را می فشردند. من که از سنین دبیرستان متوجه بی ایمانی خود شده و دامن خدا را کلا ول کرده بودم در این لحظات حس میکردم تنها باید یک خواسته را تکرار کنم، انگار این تکرار خواسته می توانست مثل یک ورد اثر کند. در ذهنم میگفتم: ساکو خوب میشود. ساکو خوب میشود. ساکو خوب میشود. و آنقدر تکرار میکردم که خسته میشدم.

بعد از ظهر روز بعد که امتحان هم نداشتیم به ملاقات ساکو رفتیم. تنها یک نفر را به داخل اطاق او راه دادند. ما از پشت شیشه از دور مادرم را دیدیم که انگار مثل یک مجسمه قوزی با ترس و بهت به برادرم نزدیک شد. و مثل آن روز در شیراز وقتی از اطاق خارج شد اشکش سرازیر شد. و چه بهتر که پیش او اشک نریخته بود. امیدِ کمی به بهبود ساکو بود.

روز بعد وقتی بعد از امتحانی که یادم نیست چه بود و چطور دادم به خانه برگشتم لباس سیاه خواهر و مادرم همه چیز را آشکار کرد. پسر عزیزِ مادرم ساکو و برادر عزیز ما در ۳۲ سالگی وقتی تازه داشت از مشکلات زندگی پیشی میگرفت از این دنیا رفت. 

تا مدتها احساس میکردم دیگر هیچوقت احساس خوشبختی نخواهم کرد. ساکو رفته بود و زندگی بی ساکو برای من بیمعنی بود. زندگی من با تلاش برای خوشبختی ساکو معنا پیدا میکرد، و من او را از دست داده بودم. حتی نتوانسته بودم در آخرین روزهایش دست او را بگیرم و بگویم که چقدر دوستش دارم. آرزوی بغل کردنش و شادی با او را برای همیشه از دست داده بودم.

بعدها در زیر عکس زیبایی از او که در کوه گرفته بود در آلبومم با کلام زیبای شاملو نوشتم

به جستوجوی تو

بر درگاه کوه میگریم

در آستانه دریا و علف

. . .

و عکس های نصراله کسراییان از کارگران رنجبر را کنار آن گذاشتم.

درد جانکاه مرگ ساکو نه تنها در من بلکه در مادرم هم در طی سال ها التیام پیدا کرد. و من «بهانه های کوچک دیگری برای خوشبختی» پیدا کردم. اما یادش در دل و جانم همیشه زنده است و مانند مادرم اشک های بی موقع همچنان جاری…

 

دوهفته نامه "هویس" شماره 200 ،28 شهریور ۱۳۹۴

 

ابرهای خاطره ۱۰- روزهای غبارآلود


 

 

شاید اگر ما آن اواخر به منزل شماره ۱۴۲ منتقل نشده بودیم دلم هرگز به ترک آبادان رضایت نمیداد. هرچند که به هر حال باید همراه خانواده میشدم. خاطره تلخ این منزل هنوز گاهی مثل بادهای خاکی آبادان که روز را تار میکرد و غبار آن چشممان را میسوزاند بر روی خاطرات شیرین کودکیام گسترده می شود و آن را غبارآلود میکند.  

با رفتن سلیمخانها ما به خانه دیگری و این بار در محله بریم، نقل مکان کرده بودیم. صاحبخانه ی این منزلِ شرکت نفتی، خانوادهای ارمنی بودند شامل یک زن و شوهر و یک بچه کوچک. آقای سرکیسیان مردی بود حدود ۴۰ساله و کوتاه قد با موهای جوگندمی و دماغ بزرگ ارمنی. همسرش سونیا زنی بسیار قد بلند و لاغر و مهربان بود با اختلاف سنی حدود ده سال، و دخترشان ژانین دو سالش بود. ما در دو اطاق کارگری پشت خانهشان مستقر شدیم و مادرم کار خانگی آنها را به عهده گرفت. ساکو برای کار به تهران رفته بود و خانواده ما بعد از مدتی محدود شده بود به من و آندیک و مادرم.

 این منزل شرکت نفتی هم مانند دیگرمنازل شرکت نفت دو اطاق مجزا به عنوان انبار و اطاق کارگر در حیاط خلوتش داشت، که به ما اختصاص یافت. این  دو اطاق در دو گوشه حیاط خلوت، یا حیاط پشتی منزل بودند. اطاق ته حیاط را که کنار حمام و دستشویی قرارداشت اطاق خواب کردیم و دیگری را نشیمن.

در حیاط خلوت انواع سبزی و گوجهفرنگی و فلفل کاشته بودند و ما هم از آنها استفاده میکردیم و به آنها رسیدگی میکردیم. در این حیاط سگ و گربه و جوجهتیغی در کمال همزیستی زندگی میکردند و ما را حسابی مشغول میکردند. باغ یا حیاط جلوی منزل هم مثل همه خانههای شرکت نفتی پر از گل و گیاه بود. دو طرف درِ اصلی باغ که دری کوتاه با نقش و نگار فلزی بود، تا درِ ساختمان یکطبقهی بزرگِ کارمندی، دو ردیف گلکاری بود پر از گل میمون و نرگس و شاهپسند و گل شمارهای. وسط چمن هم طبق معمول یک تاب فلزی سه نفره بود. دور تا دور منزل هم مثل بسیاری از خانههای سازمانی شرکت نفتی، با شمشادی نه کوتاه و نه بلند احاطه شده بود. معمولاً کارمندان شرکت نفت بعد از این که گِرِیدشان بالا میرفت، از محله بوارده به محله بریم منتقل میشدند. 

مادرم در سالهای پنجاه سالگیش بود و از کار خانگی حسابی خسته میشد و گه گاه از زندگی شکایت میکرد. با وجود این که زن سرزندهای بود میشد افزایش غبار غم و اندوه و بی حوصلگی را در چهرهاش احساس کرد. گاهی شعری با این مضمون به ارمنی  میخواند که «کی ‌‌‌‌میشه بهار نو آغاز بشه» و بلافاصله اشک در چشمهایش جمع میشد. هرچند آشناهایی که با آنها رفتوآمد میکرد هم با وجود این که شوهرهایی اهل کار  داشتند، وضعی بهتر از او نداشتند.

برادرم که حالا احساس مرد خانواده را پیدا کرده بود کارهایی برای سروسامان دادن به خانه انجام میداد. مثلا یک روز دیدیم دو قالیچه دستبافت مادرم را که مادرم در ده بافته بود و با وجود کهنهگی هنوز زیبا بودند فروخت و یک گلیم ساده زردرنگ بزرگ برای یکی از اطاقها خرید. این گلیم بعدها آنقدر رنگ و رو رفته و زشت شد که دورش انداختیم. برادرم طبق معمول اطاق نشیمن را با یک سیم و پرده از سینکی که بخش آشپزخانه را تشکیل میداد جدا کرد. برای اطاق نشیمن میز و صندلی خرید و پنکهمان را به کولر تبدیل کرد و برای اولین بار کولردار شدیم. یعنی پنکه را بیرون اطاق گذاشت و روی توری پنجره را با خار فشرده مثل پوشال پوشاند. یک لوله نازک گذاشت که باریکهای آب روی این پوشال میریخت و هوای پنکه را که به داخل میآمد خنک میکرد. خودش هم در حیاط رینگی درست کرده بود و به تمرین بوکس مشغول میشد. گاهی که بعد از مسابقات باشگاهی میآمد صورتش حسابی ورم داشت و این مادرم را نگران میکرد. به او اصرار میکرد از این ورزش دست بردارد. من و برادرم هر دو پیشاهنگ بودیم و گاهی بعدازظهرها برای فعالیت های پیشاهنگی با هم به مدرسه میرفتیم.

 من هم در کارهای کوچک به مادرم کمک میکردم؛ مثل خریدن شیر برای صاحبخانه و پهن کردن رختهای شسته شده و گاهی مراقبت از بچهی صاحبخانه. یادم میآید یک بار شیشهی شیر از زنبیل خرید افتاد و شکست، و من از ناراحتی زیر پتو قایم شده بودم و گریه می کردم. نمیدانم بیشتر از این که کارم را درست انجام نداده بودم ناراحت بودم یا از این که باید به صاحبخانه توضیح میدادم.

ژانین دختر صاحبخانه دختر بسیار شیرینی بود و تازه زبان باز کرده بود. مادرش هرازچندگاهی از من میخواست او را به خانهمان یا به باغ ببرم و سرگرمش کنم. من هم به او ضمن تاببازی شعرهای بچهگانه یاد میدادم. یک بار در خانهشان برای اولین بار  فامیل از او خواسته بودند شعر بخواند، و او در کمال تعجب پدر و مادرش، دو سه شعر را کامل خوانده بود و حسابی آنها را غافلگیر کرده بود. مادرش با هیجان تعریف میکرد که از شنیدن آنها چهقدر خوشحال شده بود، آخر خودش وقت و حوصله این کارها را نداشت. ژانین همیشه مشتاق آمدن به خانه ما بود. همیشه باعث خندهمان میشد که غذاهای خوشمزه خانهشان را نمیخورد و میآمد سر سفرهی خانهی ما نانهای بیات آبزده و پنیر و غذاهای کممایه ما را با لذت میخورد. خیلی وقتها مادرش غذای او را به ما میداد تا ما برای او سر سفرهمان بگذاریم.

 من کمی زودتر از دوستان صمیمیم پا به سن بلوغ گذاشته بودم. داشتم با مسائل آن روبهرو میشدم. یادم نمیرود که یک روز صبح چهطور بدون آن که از مسائل بلوغ آگاهی داشته باشم از خواب بیدار شدم و با روبهرو شدن با خیسی رختخواب و لباس خوابِ پرخونم، وحشتزده شروع به گریه کردم. نه مادرم در مورد قاعدگی ماهیانه صحبت کرده بود و نه از دوستانم شنیده بودم. مادرم آرامم کرد که مسألهای نیست و این نشانهی بزرگ شدن و به قول او زن شدن است. وقتی برای آرام کردنم توضیح داد که چیزی نیست و فقط ماهی چند روز است، سؤال کردم تا کی؟ گفت حالا حالاها، تا به سن من برسی. و یک مرتبه غم تمام وجودم را گرفت. زن شدن با چه مصیبتی، آن هم تا ابدالدهر! حداقل برای من چنین احساسی بود!

مادرم با فرهنگ آن روز، دور و برش پارچههای نخی کهنهای را که نرم و تمیز بودند برای استفاده به عنوان نوار بهداشتی در اختیارم گذاشت. فقط بعد از دانشجو شدنم توانستم با پول خودم نوار بهداشتی بخرم. و چه مصیبتی بود شستن مداوم این پارچه ها! درشت شدن سینه هم مصیبتی کمتر از آن نبود. چون نه حجب و حیای من اجازه میداد در مورد بستن سینهبند با مادرم صحبت کنم و نه او با روحیه روستاییش چنین صحبتی را پیش میکشید. باید خودم بدبختیام(!) را حل میکردم. این بود که به جای بستن سینهبند تا مدتها با پوشیدن زیرپیراهنهای کلفت، آن هم در تابستانهای گرم آبادان، این مصیبت زنانگی(!) را میپوشاندم. بعدها وقتی به تهران رفتیم خالهام ضرورت خرید سینهبند را به مادرم گوشزد کرد و مرا از این این دردسر نجات داد.

کلاس ششم دبستان بودم و آخر سال باید امتحان نهایی میدادیم. این بود که خیلی وقتها با مادرم به منزل فامیل یا خرید نمیرفتم و گاهی در منزل تنها بودم. صندلیای در سایه حیاط گذاشته بودم و بعدازظهرهای طولانی آبادان آنجا می نشستم و درس میخواندم.

همین روزها بود که سروکله آقای میساک پیدا شد. مرد میانسالی که ظاهرا از کارمندان شرکت نفت بود. نسبت دوری با مادرم داشت. تا آن وقت او را ندیده بودم امّا حالا که منزلش یکی دو کوچه بالاتر بود هفتهای یکی دو بار به ما سر میزد. زن و بچه هم داشت، امّا آنها را ندیده بودم. مادرم گاهی برای کمک به میهمانیهایشان به منزل آنها میرفت و ظاهراَ آقای میساک هم این کمک را با پول جبران میکرد. مردی بود نسبتاً چاق با موهای جوگندمیِ کمی ریخته. وقتی میآمد مادرم برایش قهوه درست میکرد و او معمولاً میپرسید که به کمک نیاز نداریم، که مادر جواب منفی میداد و او کمی از ما میپرسید و بعد میرفت. به نظر میآمد مادرم از این که قوم و خویشی در حد کارمند سینیورشرکت نفت به دیدن ما میآمد خوشحال بود. آقای میساک از درسهایم زیاد میپرسید و همیشه کتابهایم را میگرفت تا نگاهی به آنها بیندازد. کمکم متوجه شدم وقتی مادرم نیست به بهانه کشیدنِ دستِ ظاهرا ملاطفت به سرم و این که چه درسی و چه کتابی میخوانم  سعی دارد بیشتر به من نزدیک شود.

 اکثرا دفترچههای مرا برمیداشت و نگاه میکرد و از خطم تعریف میکرد. اما من آنقدر بزرگ شده بودم که فرق بین رفتارهای پدرانه و غیر از آن را تشخیص دهم، وقتی به بهانههای مختلف سعی میکرد به من نزدیک شود حالت انزجار بهم دست میداد و هر طور شده از او دور میشدم.

اما اضطراب آمدنِ او کمتر از انزجار حضورش نبود. نمیدانستم چه کار کنم. تمام مدت هم دلهره داشتم هم نفرت و استیصال. چرا نمیتوانستم به مادرم بگویم؟ آیا مادرم متوجه بود؟ به نظرم متوجه نبود. اگر به او بگویم چه پیش خواهد آمد؟ آیا مادرم باور میکرد؟ اگر مادرم این مسأله را به آقای میساک یا کس دیگری بگوید چه پیش خواهد آمد؟ مادرم زن سادهای بود و مطمئن نبودم بتواند این موضوع را به خوبی سر و سامان بدهد.

یک روز که آقای میساک در غیاب مادرم به خانهمان آمد شَکّم به یقین تبدیل شد. او در غیاب مادرم وقیحتر شده بود. از ترس، از خانه خارج شدم و به کوچه دویدم. ساعتها در خیابانها راه رفتم تا مطمئن شوم مادرم به خانه برگشته است. ترس و نفرت تمام وجودم را پر کرده بود. ترس و نفرت از مردها، ترس و نفرت از نادانی مادرم، ترس و نفرت از فقر، ترس و نفرت از زن بودنم. از آن به بعد زندگی در آن خانه برایم به مصیبتی تبدیل شده بود.

بعد از آن اغلب سعی میکردم با مادرم بیرون بروم و در منزل تنها نمانم. یادم میآید گاهی به هر علتی مجبور میشدم تنها در منزل بمانم. این مواقع درِ اطاق نشیمنمان را که جلوی حیاط بود قفل میکردم و خودم به اطاق ته حیاط میرفتم، قفل در را بین دو لنگه میانداختم و میبستم و لنگههای در را کاملا روی هم می گذاشتم تا از دور خیال کنند در قفل است و کسی در خانه نیست، و در گرما و دلهره به ظاهر درس میخواندم. و چه وحشتها به دلم میریخت از هر صدای پایی که به در نزدیک میشد و تا دور شدن صدا، دلهره و اضطراب مرا از پا میانداخت. دیگر نمیتوانستم درس بخوانم. باز ترس و نفرت مرا فرا میگرفت. آن سال درس خواندن هم برایم مصیبت شد.

روزی که بین مادر و برادرم برای اولین بار صحبت رفتن ما به تهران پیش آمد آنقدر خوشحال شدم که برادرم تعجب کرد. خالهام پیشنهاد داده بود. مثل همیشه خالهام راهگشای ما شده بود. گفته بود دیگر بس است که خواهرم خانهی مردم کار کند، دو پسر بزرگ دارد که میتوانند خرجی منزل را درآورند. بیایند تهران فعلا در یک اطاق در منزل ما زندگی کنند تا بعدا که وضعشان بهتر شد دوتا اطاق بگیرند. خانه خالهام منزل بزرگی در خیابان منوچهری بود که خالهام و دو خانواده دیگر در آن زندگی می کردند. بالاخره خواهر و برادر بزرگم هم تهران بودند و خانواده باید دور هم جمع میشد. قرار شده بود بعد از پایان سال تحصیلی، یعنی تابستان، نقل مکان کنیم.

از آن به بعد همهاش در مورد تهران رفتنمان فکر میکردم و باز تمرکز درس خواندن نداشتم. به هر حال امتحانات نهایی در میان کلنجار درس خواندن و خیالات تهران و ترس و وحشتِ تنهایی تمام شد، و من هرچند برای اولین بار در دبستان شاگرد اول نشدم ولی با معدل خوبی قبول شدم. یکی از دوقلوهای همکلاسیمان که همیشه شاگرد دوم میشدند آن سال شاگرد اول شدند. بعدها شنیدم که گفته اند ما برای این همیشه شاگرد اول نمیشدیم که پدرمان در انجمن اولیاء و مربیان بود و نمیخواستیم کسی تصور کند پارتیبازی شده است.

روزی که وسایلمان را بارِ کامیون داییام کردیم، آقای میساک بود که من و مادرم را با ماشین به راهآهن برد. خوشترین و در عین حال زجرآورترین لحظههای زندگیم در آبادان بود. خوشحال بودم که آبادان را ترک میکردیم اما زجرآور بود که باید آقای میساک را تا آخرین لحظه خروج از آبادان تحمل میکردم. مرتب سعی میکرد با من صحبت کند و من با تنفر بله و نه میگفتم. حالم داشت به هم میخورد. عاقبت وقتی پیاده شدیم و مادرم با او دست داد و با خضوع تمام از همه لطفهایش تشکر کرد، من با نفرت و بدون نگاه کردن به او خداحافظی کردم و به دو، سوار قطار شدم. حتی یک لحظه دیگر تحمل نگاه کردن به او را نداشتم. مادرم با تعجب به داخل کوپه و کنار من آمد.

تنها بعد از این که قطار راه افتاد و نیم ساعتی گذشت، آرامش به من بازگشت. رفتم تو راهرو و از پنجره به دوردست نگاه کردم. هوا گرگ ومیش و کمی غبارگرفته بود. مسلما نه خرمشهر پیدا بود و نه آبادان. کیلومترها از آبادان دور شده بودیم. در آن هنگام اشکهایم با خیال راحت جاری شد، و برای دختری گریه کردم که همراه با خاطراتش در آبادان ماند.

هنوز هم وقتی این خاطرات را به یاد میآورم نمیتوانم از سیل اشکهایم جلوگیری کنم، برای آن دختر نوجوان گریه میکنم، دختری که زنانگی نوشکفتهاش به جای پرورش در عاشقانههای نوجوانانه، در معرض خودخواهیهای خشن مردسالارانه جریحهدار شد.

 دوهفته نامه "هویس" شماره 150- 22 تیر 1392

ابرهای خاطره ۹- دبستان ادب

 

 

 

 

من دوران دبستانم را در مدرسه ادب با یک معلم بسیار خوب شروع کردم و با یک معلم بینهایت خوب به پایان بردم. البته این به معنی آن نیست که همه معلمهای دبستان ادب خوب بودند.

دوشیزه آنیک (یا آنطور که به ارمنی میگفتیم؛ اوریورت آنیک) خانمی حدود چهل ساله، بسیار قد بلند و با چهرهای بسیار زیبا و شیرین بود که غبار زمانه به مرور روی صورتش نقش ترکیبی از اندوه و شادی نشانده بود. با مادر پیرش زندگی میکرد. با دلسوزی آموزش زبان ارمنی به کلاسهای اول و دوم و هدایت بخشهایی از برنامههای جشن آخر سال را به عهده داشت. هرگز کلام تند از او به یاد ندارم، با وجود این که همیشه شاگردان تخسی در کلاس بودند که از شیطنت بیحد خسته نمیشدند. با مادرم همیشه مفصل صحبت میکرد و او را به منزلش دعوت میکرد. یکی از برنامههای عیدهای ژانویه ما رفتن به منزل اوریورت آنیک و تبریک عید به او و مادرش بود. چیزی که در مورد دیگر معلمها هرگز تکرار نشد. من هم به عنوان کادو اغلب به او نقاشی تقدیم میکردم. اغلب نقاشیهایم نیمرخ زنی بود با سیگاری بر لب که مایه تعجب او میشد، چون نه مادرم و نه او سیگار نمیکشیدند.

تقریبا بیشتر بچههای مدرسه در جشن آخر سال نقش یا فعالیتی داشتند و من که شاگرد اول کلاس بودم طبیعتا در یک برنامهای شرکت داده میشدم. اوریورت آنیک هم همیشه با توجه به درک شرایط مادرم و وضع مالی ما سعی میکرد در تدارک لباسهای رقص یا تآتر یا سرودی که داشتم به مادرم کمک کند.

ما در مدرسه ادب دو جشن سالیانه داشتیم؛ جشن سال نو مسیحی و جشن آخر سال. اجرای برنامههای نمایش، رقص، شعرخوانی و آواز و بالاخره اجرای سرود توسط گروه کر چهارصدایی مدرسه به رهبری آقای ژورا، معلم سرودمان، از برنامههای بی برو برگرد و جالب جشنها بود. یکی از خاطرات خوش من از آبادان همین جشنهای سالیانه بودند. تصور کنید وسط یک درس خسته کننده کسی میآمد و برای تمرین تآتر یا رقص، اسم کسانی را که در برنامه بودند صدا میکرد و از معلم اجازه میگرفت کلاس را برای تمرین ترک کنند . چه لحظه شیرینی بود آن لحظه برای کسی که اسمش خوانده می شد، و چهقدر بچههای دیگر حرصشان میگرفت.

و چه شیرین بودند این تمرینها و نهایتاً بازی نقشها در صحنه در مقابل انبوه جمعیت. و چه شیرین است خاطرات آن نقشبازیکردنها و پشت صحنههای آنها. خوشآمدگویی نظمگونه یک کودکستانی به حضار، جوجهای که به یک جشن عروسی رفته بود ولی فراموش کرده بود هدیه ببرد، مادربزرگی که با نوههایش سر و کله میزد و لابهلای حرفهایش از انجمن اولیاء و مدرسه انتقاد میکرد. و پشت صحنه آن، مادرم که شال و زنبیل مادربزرگ را آماده میکرد. رقص گل زنبق در باغ گلها در حالی که از پادرد، آه از هر قدمم بر میخواست. رقص خوراک کدو و خوشحالی بیحد و حصر بچهها از آرایش صورتشان در پشت صحنه، و بالاخره خواندن شعر: زندگی جنگست جانا بهر جنگ آماده شو، و یادآوری گاه و بیگاه آن در بازی زندگی.

آنچه در مورد اوریورت آنیک و معدودی از معلمان آن زمان دیده میشد چیزی است که گاهی به آن ایثار اطلاق میشود. اما به نظر من علاقه واقعی به کار، و یگانگی کار و اهداف اجتماعی این معلمان، آن چیزی بود که به طور طبیعی باعث وقت گذاشتن زیاد، توجه به همه ابعاد و زوایای کار، توجه به افراد درگیر در کار از شاگرد و ولی و خانواده و غیره، توجه به ابزار کار و بالاخره توجه به همه گوشهکنارها و پیدا و ناپیداهای شخصیت کودکان، و نهایتا باعث تسلط آنها به کار  و ایجاد احترام متقابل فوقالعاده میشد.

مدرسه ارامنه ادب، شامل کودکستان، دبستان و دبیرستان بود. کودکستان و دبستان مختلط بود و دبیرستان به دو بخش دختران و پسران تقسیم میشد.

مدرسه دو ساختمان داشت در دو طرف خیابان زند. ساختمان اصلی مدرسه روبهروی محوطه بزرگ روبازی بود که پارکینگ سرویسهای مدرسه بود. ساختمان اصلی مدرسه که کلیسای ارامنه نیز در حیاط بزرگ آن واقع بود ساختمان آجری دو طبقه بسیار بزرگی بود به شکل ال انگلیسی. یک ضلعش در بخش غربی و ضلع دیگرش در بخش جنوبی حیاط قرار گرفته بود. راهپله بزرگ اصلی در تقاطع ال قرار داشت و در سرتاسر طبقه دوم آن تراس سراسری آجری داشت. کلیسا گوشه شمال شرقی حیاط بود و منظرهای زیبا ـ بهخصوص از تراس مدرسه ـ ایجاد میکرد.

پلههای عریض سنگی دو طرف کلیسا جای خوبی برای نشستن و گپ زدن بود؛ جایی که برای عکس گرفتن دستهجمعی آخر سال هم گاهی استفاده میشد. کیفیت عکسهای دستهجمعی آخر سال مدرسه ادب را ـ که عکاس مدرسه برای تمامی کلاسها در کلیه مقاطع تحصیلی به طور حرفهای و با نشستن معلمان و اغلب مدیر مدرسه در ردیف میانی و شاگردان کلاس در اطراف و با چیدن بچهها به تناسب قدشان میگرفت ـ بعدها در تهران در هیچ کدرسه ارمنی یا غیر ارمنی مشاهده نکردم. بگذریم که در دبیرستانهای ارامنه تهران اصلا عکسی گرفته نمیشد، انگار  عکس گرفتن تنها مخصوص کودکان بود.

رفت و برگشت ما به مدرسه با اتوبوسهای مدرسه انجام میشد که به آنها تریلی میگفتیم چون واگن راننده(یا لوکوموتیو) از واگن مسافران جدا بود. به مدرسه که میرسیدیم دربان کوچکاندام مدرسه که آغانور نام داشت(و ما کاملا آن را اسمی ارمنی میپنداشتیم در حالی که احتمالا همان آقانور فارسی بود) از ما استقبال میکرد .

اول صبح همیشه پس از خواندن دعا، در صفی دو نفره دست در دست به کلاس میرفتیم. آخر وقت اما با هم محلهایهایمان در پیدا کردن تریلیهای محلههای مختلف بریم و بوارده و کارون و غیره که جلو مدرسه پارک کرده بودند همراه میشدیم.

 از معلمان دیگرم خاطرات کمی دارم. خانم و آقای کرم زاده، که زن و شوهر بودند و خانمش گاهی با معلمان دیگر کلاسها دم در گپ میزد و به شایعات شیطنتآمیز بچهها دامن میزد. آقای ابطحی معلم فارسی، که گاهی پس از پایان درس با او بیستسؤالی بازی میکردیم، و وقتی پیش از شروع درس بچهها در حیاط از او سؤال می کردند که امروز هم بیستسؤالی داریم یا نه، با اخم هیس میکرد که یعنی این چه سؤالی است. من مدتها با او به خاطر این که سر بحث یک قاعده دستور زبان فارسی سرم داد زده بود حرف نمیزدم.

و آقای شاوارش معلم ریاضی، که باز مرا وسیله تربیت دیگران قرار داد و آبرویم را برد. قضیه از این قرار بود که یک روز وسط درس، مرا از کلاس دوم به کلاس سوم صدا زدند و آقای شاوارش مسألهای طرح کرد تا به دیگران ثابت کند آن را یک کلاسدومی هم میتواند حل کند. ولی من نتوانستم، چون هنوز ضرب و تقسیم یاد نگرفته بودیم، و تیر تربیتیاش نه به سنگ، که بر سر من خورد.

آقای ژورا معلم سرودمان، که همیشه با ویولن به کلاس میآمد و درسش جزو درسهای مطلوب من بود یعنی خواندن سرود. و چه عذابی بود برای بعضیها که خارج میخواندند و آقای ژورا ادای آنها را در میآورد و بچهها را میخنداند.

آقای سورن معلم ریاضی و معاون دبستان موهایی شق و رق و فیت زده داشت که دستمایه شوخی بچهها بود و نیز دست سنگینی در کتک زدن، که برای ما دخترها تجربه نشده بود.

و معلمهای دیگری که تنها عکسهای دست جمعی سالیانه به یادم میاندازد که معلمم بودهاند.

اما خانم روشندل کسی بود که همیشه به یادم بوده است و همیشه برای من نمونه یک معلم روشنفکر و واقعاً «روشندل» و با شخصیت بود. خانم روشندل معلم فارسی و علوم اجتماعی سال ششم دبستان من بود. فکر میکنم شاید معلمان دیگری هم قبل از او ما را با «خانم» و «آقا» صدا میکردند ولی اولین کسی که اینطور صدا کردنش توجه مرا جلب کرد او بود. الان که فکر میکنم برای یک بچه کلاس ششمی دوازده ساله، صدا کردن با نام کوچک یا فامیل و یا لقب شاید چندان تفاوتی ندارد، و شاید او گاهی ما را به اسم کوچک و گاهی با القاب هم صدا کرده باشد، ولی آنچه در خاطر من مانده است احترامی واقعی بود که او برای همه ما قائل بود.  رفتار او طوری بود که احترام همه را بر میانگیخت، حتی بچه تخسهای کلاس. همیشه لباسهای بسیار مرتب و ساده و موهای صاف و مرتب و لبخندی بر صورت مهربانش داشت که خال کوچکی هم در گوشه آن نشسته بود. رفتار او آن چیزی بود که می توان احترام به شخصیت دانشآموز نام داد، بدون این که هیچگاه به طور مشخص در مورد آن صحبت کرده باشد. برای کارش ارزش زیادی قائل بود و کاملا به ادبیات فارسی مسلط بود و شعرها و متنهایی خارج از درس هم برای ما میخواند. اما شاید آنچه در لابهلای درس آموزش میداد ـ که فرهنگ انسانی بود ـ برایش از همه چیز مهمتر بود. یادم هست بعد از آمدن به تهران و رفتن به دبیرستان همیشه به یادش بودم و از تهران نامهای تحسین آمیز به او نوشتم و از چیزهایی که به ما یاد داده بود تشکر کردم. او در جواب گفت بعد از هفده سال کار کردن این یکی از تقدیرهای با ارزشیست که دریافت کرده است.

کلاس ششم دبستان را بیشتر به یاد دارم. آخرین سالِ مختلط بودن کلاس بود. ما دخترها رشد بیشتری کرده بودیم و پسرهای همکلاسی به نظرمان خیلی بچه میآمدند. دوستیمان با پسرها شکل بهتری به خود گرفته بود . دیگر کتک خوردن از پسرها کمتر رخ میداد. بعضیها هم صحبت از بویفرند و گرلفرند را شروع کرده بودند. ژانت حرف زدن از عشق و عاشقی را خیلی زود شروع کرد. عاشق سبو، همکلاسی خوشتیپمان بود و این را به همه میگفت. ولی به طور واقعی هیچ دوستی خاصی بین آنها نبود، در واقع سبو به او هیچ توجه خاصی نداشت. تعدادی از دخترهای خوشگل هم خیلی زود بویفرند پیدا کردند، معمولاً از بین پسرهای همسن یا یکی دو سال بزرگتر. پسرهای همکلاسی در نظر من خیلی بچه بودند و از پسرهای دبیرستانی بیشتر خوشم میآمد. میدانستم چندان خوشگل نیستم و با توجه به وضع خانوادگیمان در رابطه با دوستی با پسرها اعتماد به نفس هم نداشتم. پس بیشتر به خیال پردازی میپرداختم تا تلاش برای دوستی با پسرها. و در مورد خیال پردازیهایم هم با هیچکس حرف نمیزدم. در میان پسرهای دبیرستانی که در سرویس مدرسه همراه هم بودیم وازریک بیشتر از همه نظر مرا گرفته بود؛ پسری قد بلند با چشمان روشن و درشت و نافذ و قیافهای جذّاب. بسیاری وقتها در سرویس ایستاده بود و به ما دخترهای شیطان دبستانی که همیشه در چهارگوش ته تریلی ـ که دورتا دورش صندلی بودـ  ایستاده بودیم و منتظر یک دستانداز بودیم تا به سروکول هم آویزان شویم و هرهر بخندیم، نگاه میکرد. در نگاهش یک آرامش و تشخّص بود که من دوست داشتم.  نه هیز بود و نه بیتوجه. به نظر میرسید بیشتر در افکار خودش غرق است و توجهش به ما تنها لحظاتی او را از افکارش خارج میکند. من هم در مورد او خیال پردازی میکردم و در تخیّلم داستانهایی از دوستیمان برای خودم خلق میکردم و لذت میبردم. احساس عاشق بودن را برای اولین بار به شکلی بسیار کودکانه و خصوصی تجربه میکردم. تجربهای که بعدها با تخیل و فانتزی در مورد هنرپیشههای سینما و قهرمان داستانها تکرار شد. خود را در نقش قهرمان زن داستان یا فیلم میگذاشتم و سناریو را متناسب با وضعیت خودم و واقعیتهای موجودم تغییر میدادم. با وجود این که هنوز کیهان بچهها میخریدم ولی در جریان داستانهای دنبالهدار مجله زن روز، بر سر دوراهیها و داستانهای عاشقانهای که همکلاسیهایمان از زن روز مادرشان میخواندند، بودم.

اما در نهایت، دوستیهای صمیمی ما دخترها، با دخترها بود. من سال آخر با روبینا صمیمی بودم؛ دختری که بالاخره بعد از پنج سال موهای بافته بلندش را کوتاه کرده بود و بسیار آرام حرف میزد. اغلب در حیاط مدرسه دست در دست یا دست بر شانهی هم راه میرفتیم و راجع به مسائل مختلف، معلمها، همکلاسیها، قهر و آشتیها و درس و غیره حرف میزدیم. اما چون تفاوت وضعیت خانوادگی من با دوستانم که اغلب پدرانشان کارمندان شرکت نفت بودند زیاد بود، هیچگاه این صمیمیتها به ابراز همهی درونیاتم نینجامید؛ چیزی که بسیار دیر به آن رسیدم.

 داشتیم دبستان را تمام میکردیم و به یک دوره جدید وارد میشدیم. شدیدا در انتظار ورود به دبیرستان بودم. دلم میخواست هرچه زودتر بزرگ شوم و از وضعیت «نه بچه و نه بزرگ» خارج شوم. انتظاری که البته دیری نپایید، اما به شکلی که انتظارش را نداشتم.

  دوهفته نامه "هویس" شماره 146  - 28 اردیبهشت 1392

ابرهای خاطره ۸- صلیب طلا


 

 

کمی بعد از زنگ وارد کلاس شدم. ولوله ای در کلاس حاکم بود. معلم مان گفته بود کمی دیرتر می آید چون خانم ناظم با ما کار دارد. بالاخره خانم دانیک با آیلین همکلاسی مان وارد شدند و ولوله کم شد. هویک، مبصرمان، که پسر خانم دانیک بود برپا گفت و مراسم پاشدن و نشستن برگذار شد و سکوتی حاکم. سکوتی که بیشتر به نظر می رسید از کنجکاوی بچه ها برای فهمیدن ماجرا باشد تا حساب بردن از خانم دانیک. آیلین دختری بود بسیار سفیدرو و قدبلند با موهایی وزوزی شبیه موهای سیاه پوست ها. قیافه اش اغلب و به خصوص در این لحظه کاملا حق به جانب بود. کنار خانم دانیک پای تخته ایستاده بود گردنش را حسابی برافراشته نگه داشته بود و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. خانم دانیک توضیح داد که زنجیر و صلیب طلای آیلین گم شده است و اگر کسی آن را دیده یا پیدا کرده اعلام کند. دوباره سکوت برقرار شد.

 بچه ها شروع کردند به پچ پچ. یکی گفت خانم اجازه شاید توی لباس هایش افتاده. همه خندیدند ولی خانم دانیک با جدیت گفت نخیر. باز بعد از کمی سکوت، یکی گفت خانم اجازه شاید توی موهایش باشد آخه موهای آیلین… این را که گفت همه با صدای بلند شروع کردند به خنده و همهمه شد. ورژ بود که طبق معمول شیطنت می کرد. ورژ از پسرهای جسور کلاس مان بود. لابد از دست دادن یک چشمش هم از عوارض جسارت هایش بود. شناخت زیادی از او نداشتم ولی به خاطر جسارتش از او خوشم می آمد. فکر می کنم ساکن محله کارون یا بهمن شیر بود که محله های کارگرنشین آبادان بودند. اغلب به خاطر شیطنت ها و درس نخواندن هایش کتک می خورد. لحظاتی که از بعضی معلم ها کتک می خورد چنان در خاطرم حک شده که انگار همین دیروز بوده. در تمام مدتی که دستش را برای خط کش خوردن جلو می آورد لبخند بر صورتش بود. در لحظه ضربه مهلک خط کش صورتش یک آن جدی می شد و بعد با خنده صورتش را بر می گرداند و به ما نگاه می کرد. این مسأله متأسفانه معلم را جری تر می کرد. انگار آن ضربه آن طور که باید او را تربیت نکرده بود، پس ضربه محکم تری می زد. و چون نهایتا ادامه کار به معذرت خواهی ورژ ختم نمی شد با اخراج او از کلاس تمام می شد.

خانم دانیک با تشر از همه خواست دست ها به پشت بنشینیم و جم نخوریم. و اعلام کرد چون صلیب آیلین برایش بسیار ارزش دارد و آیلین آن را روی میزش جا گذاشته مجبورند کیف بچه ها را بگردند تا اگر اشتباها همراه با کتاب و دفتر داخل کیف کسی افتاده باشد پیدایش کنند. منطقی  نبود، ولی به هرحال موضوع ظاهرا جدی بود. قیافه بچه ها کمی تو هم رفت و خنده و تعجب و ناراحتی قاطی شد. تا به حال چنین مسأله ای در کلاس مان پیش نیامده بود.

دست ها به پشت! این دستور اغلب از طرف معلم ها شنیده می شد. تنها حربه ای که حداقل چند دقیقه ای از وول خوردن بچه های شیطان کلاس جلوگیری می کرد. هرچند در مورد بعضی از معلم ها این حربه هم کارساز نبود.

 از نیمکت اول سمت راست کلاس شروع کردند.

هویک هاکوپیان پسر سفیدروی بسیار منظم کلاس اولین کسی بود که کیفش را باید خالی می کرد. هویک خوش خط ترین فرد کلاس بود. هرچند خط من هم خوب بود ولی به پای او نمی رسید. خط ارمنی او بسیار قشنگ و مرتب بود و همه بسیار تشویقش می کردند، البته نمی دانم چرا من لرزشی در حروفش می دیدم که همیشه احساس می کردم وسواس زیاد یا حتی ترس ممکن است باعث آن باشد. بسیاری اوقات با پیراهن سفید مرتب و پاپیون یا کراوات به مدرسه می آمد، هرچند آن روز چیزی به گردنش نبود. بعضی بچه های ردّی کلاس مثل هرایر که خیلی قد بلند بود و با بریدگی یک پره بینی اش حسابی قیافه شیطونی داشت، همیشه کراوات یا پاپیون هویک را که کِشی بود می کشیدند و مسخره اش می کردند. بسیاری وقت ها هم پدرش را که مردی قد بلند و شق و رق با لباسی بسیار مرتب و صحبت کردنی از آن هم مرتب تر بود، می دیدیم که او را می رساند و با معلم های مان صحبت می-کرد. مردی با قیافه بسیار مهربان و به قولی بسیار باکلاس بود و یک بار هم از معلم مان خواسته بود مرا کنار هویک بنشانند چون ریاضی من خوب بود و می خواست به گونه ای در بهبود ریاضی هویک مؤثر باشم.

هویک وسایلش را روی میز خالی کرد و خانم دانیک یک یک آن ها را گرفت و تکان داد و کناری گذاشت. یک مرتبه صدای خنده بچه ها بلند شد. پاشدیم ببینیم چیست. پاپیون هویک بود که باعث خنده بچه ها شده بود. شاید پاپیونش را بین رفتن پدرش و آمدن به کلاس باز کرده بود و در کیف گذاشته بود. خود هویک هم خندید و نشست.

نوبت به هویک دوم یعنی پسر خانم دانیک رسید. هویک که جدیدا حسابی چاقالو شده بود پسری شیطون بود که جدیدا مبصر کلاس انتخاب شده بود. شاید چون پسر خانم دانیک بود بچه ها فکر کرده بودند خوب است او را انتخاب کنند. کیف سنگین او خالی شد و باز همه شروع کردند به خندیدن. دو ساندویچ با نان سفید و دو سیب و یک بیسکوییت از کیفش بیرون آمد. بعضی از بچه ها تیکه می-انداختند که «اکه هی، گشنه نمونی» و «نامرد یک کم هم به ما بده»… تشر خانم دانیک سکوت را به کلاس برگرداند.

کلاس های ما در آبادان یکسره بود، یعنی تا ساعت ۲ بعد از ظهر کلاس داشتیم و ظهر زنگ تفریح بلندی بود که بسیاری از بچه ها لقمه یا ساندویچ  و میوه برای خوردن می آوردند. تفاوت طبقاتی در این لقمه ها جالب بود. من اغلب هیچی نمی بردم. می دیدم که دوستانم با نان های رول، که نان باگت کوچکی بود به اندازه نصف نان ساندویچ، و در فروشگاه های شرکت نفت یا به قولی «استورها» می فروختند، ساندویچ هایی پیچیده در کاغذهای روغنی مخصوص ساندویچ و داخل  نایلون های تمیز می آوردند. اما نانی که ما در خانه داشتیم اغلب نان تافتون بیاتی بود که مادرم لای سفره پارچه ای می گذاشت. دور ریختن نان در خانه ما گناه بود. نان بیات را موقع خوردن باید کمی آب می پاشیدیم و لای سفره می-ماند تا نرم شود. نمی دانم چرا مادرم نان رول نمی خرید ، آیا به خاطر قیمتش بود یا عادت و فرهنگش، یا نمی خواست از کارت دیگران برای خرید از استور استفاده کند. نان تافتون را ما از یک مرد عرب که به او تافتونی می گفتیم و با دوچرخه بوق دار نان ها را پخش می کرد می خریدیم. اغلب خرید ما نسیه بود. تافتونی ما مردی بود بلندقد و همیشه لبخندی به لب داشت و مرا هم به اسمم، منتهی با تلفظ عربی «الورد» صدا می کرد. حساب ما را هم روی یک مقوا که همیشه با خود داشت و بر رویش نمی دانم چه علامت هایی می گذاشت می نوشت. آوردن لقمه پنیر با نان تافتون آن هم در کاغذهای روزنامه یا کاغذهای دفاتر تمام نشده را بچه های محله های کارون و بهمن شیر با خیال راحت انجام می دادند، ولی من که با بچه های شرکت نفتی بریم دوست بودم از تفاوت لقمه های آن ها با لقمه خودم احساس خوبی نداشتم و اغلب هیچی نمی بردم و تنها هفته ای یکی دو بار، روزهایی که پدرم از اغذیه فروشی ای که در آن کار می کرد نان ساندویچی و کالباس می آورد، لقمه به مدرسه می بردم.

کیف ها یکی یکی خالی می شد و پته بچه ها به نوعی رو می شد. از کاغذهای ژانت که بچه ها می گفتند نامه های عاشقانه به سبو است، تا بیلچه باغبانی گارنیک که ظاهرا آورده بود به پسر عمویش بدهد، و دفترهای پاره پوره و خودنویس های جوهر داده بچه های نامنظم کلاس تا انواع لقمه های نصفه، سیب های گاز زده و کشک های نیمه لیسیده و قره قوروت و خلاصه همه چیز به همهمه و خنده بچه ها ختم می شد.

به ورژ که رسیدند کلاس از خنده منفجر شد. یک مرتبه صدای خانم دانیک بلند شد که «اوه، اوه، این دیگه چیه؟» قیافه خانم دانیک تو هم رفت و یک جفت جوراب مچاله از کیف افتاد. چند نفری با خنده دماغ های شان را گرفته بودند و خانم دانیک با تعجب به ورژ نگاه می کرد و ورژ طبق معمول با خنده حرف می-زد «خانم چه کار کنم، این دخترا هی می گن جورابت بو می ده، منم گذاشتم شون تو کیف که بو نده».

کم کم به نیمکت ما نزدیک می شدند و نگرانی و دلهره بر من غالب می شد. از آن چه در داخل کیفم پیدا می کردند ناراحت بودم. آرمیک هم که کنار من می نشست قیافه اش آرام نبود. وقتی چین به ابرو می داد انگار دماغش درازتر می شد و در این لحظه هم حسابی چین به ابرویش افتاده بود و دماغش حسابی دراز شده بود. کیف آرمیک را خالی کردند . نه چیز خنده داری در آن بود و نه چیز ناراحت کننده ای؛ یک سری خودکار و مداد و دفتر و کتاب.

نوبت به من رسید. از داغی گونه هایم به نظرم آمد که سرخ شده ام. محتویات کیفم را یکی یکی خالی کردم. دفتر و کتاب ها و جامدادی همیشگی ام و یک سری مقوا. خانم دانیک با تعجب گفت اینا چیه؟ گفتم خانم مقوا است، رویش نقاشی می کنیم.

ماجرا از این قرار بود که نزدیک خانه آرمیک اداره حسابداری شرکت نفت بود. ما بچه های محل همیشه به ظرف آشغال بزرگ آن که در باغچه اداره بود سرک می کشیدیم و چیزهای مختلفی از آن جا پیدا می کردیم. از کاغذ کاربن مصرف شده که ما مجددا آن ها را مصرف می کردیم تا مداد و پاک کن نصفه و مجله ها و کاتالوگ های رنگی تا کارت های پانچ کامپیوتر که برای ما مقواهای خوبی محسوب می شدند. این کارت ها که فقط چند جای آن ها سوراخ می شد برای ما خیلی جالب بود. گاهی با آنوش روی آن ها شهرـ میوه بازی می کردیم، گاهی دور سوراخ ها را نقاشی می کردیم و جدیداً هم شروع کرده بودیم آن ها را به ورق بازی تبدیل کردن. من که نقاشی ام خوب بود مسؤول نقاشی دل و خاج و لوزی و پیک روی کارت ها با مداد سیاه و قرمز بودم. مشکل تر از همه نقاشی شاه و سرباز و بی بی بود. کارت های نقاشی شده را آورده بودم تا بعد از مدرسه به مائیس و آرمیک که تا آمدن مادرم در منزل شان می ماندم نشان دهم.

خوشبختانه خانم دانیک زیاد توجهی به کارت ها نکرد و به نیمکت بعدی رفت. هرچند من نگران سؤالات بعدی بچه ها در مورد این کارت ها بودم و این که مجبور شوم توضیح بدهم آن ها را از کجا گیر آورده ام.

کیف ها یکی یکی خالی شدند و صلیب طلا پیدا نشد. آیلین بیشتر از این که ناراحت یا غمگین به نظر برسد عصبانی بود. خانم دانیک باز از بچه ها خواست اگر آن را جایی پیدا کردیم به دفتر مدرسه تحویل دهیم. بچه ها هم با وجود این که از گرفته شدن وقت درس و تفریحی که از ماجرا کرده بودیم خوش بودند، ولی از تهمتی که باقی مانده بود کمی گله مند بودند.

مدرسه تمام شد و صلیب طلا پیدا نشد.

تابستان گذشت و صلیب طلا را کاملا فراموش کرده بودم که یک روز برای بازی به منزل آرمیک رفتم. او با مادرش برای رفتن به مهمانی آماده شده بود. صلیبی طلایی به گردن داشت که تابه حال ندیده بودم. کمی تعجب کردم. احساس کردم او هم متوجه حالت من شد و توضیح داد که صلیب طلایش را پدرش تازه برایش خریده است. هرچند وضع خانواده آرمیک هم خیلی بهتر از ما نبود ولی پدرش همیشه کار می کرد و شاید می توانست صلیب طلا برایش بخرد. به هرحال آن ها به مهمانی رفتند و من به خانه برگشتم.

 احساس عجیبی داشتم. هیچ دلیلی برای این که این همان صلیب آیلین است نداشتم، ولی احساس دلخوری داشتم و از این که این احساس را داشتم هم از خودم بدم می آمد. احساس می کردم آن صلیب طلا وصله ناجوری روی گردن آرمیک بود. دلم می خواست آن صلیب طلا نبود. فکر می کردم شاید حسودیم شده و باز بیشتر ناراحت می شدم. فکر می کردم اصلا چرا صلیب طلا این قدر اهمیت دارد که خانم دانیک همه ما را شرمسار کرد و کیف های مان را گشت. نمی توانستم این شک را که ممکن است این همان صلیب آیلین باشد از خودم دور کنم و این مسأله مرا ناراحت می کرد. دلم می خواست یک  بار دیگر از آرمیک بپرسم چه طور شد که پدرت این صلیب را خرید. ولی مگر خودش توضیح نداد؟ پرسش دوباره من جز متهم کردن او هیچ معنی دیگری نداشت. اصلا شاید صلیب او اصل نبود و فقط رنگش طلایی بود، هرچند خودش گفته بود که از طلاست. فکر می کردم اصلا چه معنی دارد بچه های به سن ما گردن بند طلا داشته باشند. ولی چرا وقتی آیلین و دیگران آن را به گردن داشتند این احساس را نداشتم. احساس می کردم از هرچه صلیب طلا و طلایی است بدم می آید. به خاطر این که در احساس دوستی من با آرمیک خلل ایجاد کرده بود، به خاطر این که آیلین را با عصبانیت در مقابل ما قرار داده بود. و به خاطر این که بی خودی دل های ما را از هم دور می کرد.

بعد از آن روز این کلنجار احساسی نسبت به آرمیک و صلیب طلایش گه گاهی به سراغم می آمد، ولی به مرور آن را فراموش کردم. سال ششم دبستان شروع شد و به علت درس و مشغولیت ها ارتباطم با آرمیک کم تر شد. در دلم قبول کردم که آن صلیب طلا را پدر آرمیک خریده بود، اما حساسیتی که نسبت به صلیب طلا و طلایی داشتم تا مدت های طولانی با من باقی ماند.

 

دوهفته نامه "هویس" شماره 144  - 31 فروردین 1392